سلام
پارسال ۱۱مرداد رفته بودم باغ خودمون حالم بد میشد منی که به همه چی فک میکردم جز بارداری ..مثلا خیالم راحت بود باردار نیستم ..اطرافیان می گفتن باردار ی من می گفتم نه همسرم ریز ریز میخندید ..این خندش منو به شک انداخت ..رفتم آزمایش دادم گفتن بعد ۱ساعت جواب میاد دل تو دلم نبود همش می گفتم نه هنوز آمادگی این که مسئولیت یکی دیگه رو قبول کنم ندارم ..رفتیم یه بستنی بخوریم برگردیم ..۱ساعت شد برگشتیم که جواب بگیرم..با همسرم شرط بستم اگه نباشه من توی آزمایشگاه برقصم ..اگر مثبت باشه همسرم برقصه ..برگه رو که آوردن گفتن مثبته باردار ی ..همسرم چنان داد زد سوت میکشید میرقصید کل آزمایشگاه ریخته بود بهم ..اون موقع نمیدونستم که خدا داده یه فرشته با سلیقه ی خودش داره نقاشی میکنه بفرسته توی زندگی من که بشه همدمم تنهاییم..همراز حرفام..رفیقم ..چه زود دوران بارداری تموم شد با تمام استرس هاش الان پرنسای مامان ۴ماهشه ..وقتی نگاه میکنم بهش یا وقتی به چشمان نگاه میکنه قلبم میخواد از خوشحالی بیاد بیرون ..خدایا شکرت بابت فرشته ی که بهم دادی

۳ پاسخ

ای جونمم چه قشنگ😍😍خدا واس هم حفظتون کنه

ای جون خداحفظش کنه عزیزم چجوری نفهمیدی ک حامله ایی رابطه داشتی ینی نفهمیدی ک ریخته داخل

خدا حفظش کنه عزیزم

سوال های مرتبط

مامان ملورین❤ مامان ملورین❤ ۴ ماهگی
پارسال ۱۴ بهمن ماه رفتیم با همسرم ازمایشگاه به اصرار خودش که من بتا بدم ببینه باردارم یا نه( چون من میگفتم نه) بتا جوابش اومد مثبت بود و ملورین خانم رو باردار بودم . یادمه رفتم‌که جوابو بگیرم فقط تشکر کردم بیام بیرون مسئول ازمایشگاه گف نمیخوای بپرسی مثبته یا نه؟ گفتم میدونم منفیه گفت نخیر خانم مامان شدی مثبته .. نگم از حسش رو ابرا بودم استرس داشتم هیجان باورم نمیشد بعد اون ماجرا که سر بچه اولم اومد باردار باشم اونم بعد سه سال چطوری بدون هیچ اقدامی بدون اینکه اصلا بخوام یه مهمون ناخونده!
اومدم تو ماشین گفتم محسن ! تولدت مبارک ❤️اینم کادوت بابا شدی! ( ۱۵بهمن تولدشه) درست زمانی که احساس تنهایی میکرد. خانوادش عذابش داده بودن و باهاشون برای همیشه ترک ارتباط کرده بود خدا بهش هدیشو داد! گفت مریم بهترین و قشنگترین هدیه تولدمو بهم دادی!
گفت میدونم دختره خدا دلش برام سوخته داره بهم فرشته میده ..
سه هفته بعد گفت خانومم اگه دختر شد بزاریم ملورین اگه پسر شد هیرمان گفتم باشه ملورین قشنگه ...
امشب ملورین من بعد یکسال پیش باباییشه!
جوری باباییه که وقتی باباش خونه باشه حتما باید ببینتش وگرنه گریع میكنه!
مامان (برسام) مامان (برسام) ۹ ماهگی
پارسال دقیقاً تو همچین روزی گفتم چرا پریود نشدم همسرم گفت شاید بارداری گفتم نه فکر نکنم خودش رفت تست گرفت برام منم امتحان کردم منفی شد دیگه بیخیال شدم چون فرداش آزمون آرایشگری داشتم رفتم سراغ کتابم فردا شد من بعد از آزمون به خودم گفتم برم آزمایش بدم که رفتم گفتن جوابش غروب آماده میشه منم دل تو دلم نبود ولی امیدی به مثبت بودنش بعد تست نداشتم رفتم جواب آزمایشو گرفتم از خانمه سوال کردم چیه گفت مبارکه مثبته چون تنها بودم اصلا باورم نمیشد اصلا نتونستم خودمو کنترل کنم یهویی اشکم از سر شوق اومد برگه به دست رفتم پیش دکترم بهش گفتم این برگه میگه من باردارم گفت البته بخواب سونو کنم که بعد سونو گفت بله 6هفته بارداری ساک بارداری هم تشکیل شده منی که بعد از 15سال این حرفو شنیدم آنقدر خوشحال بودم که نگو تو آسمونا بودم خدا سهم منو از زندگی داد بهم فهموند که معجزه چیه من تو اوج ناباوری به این باور رسیدم که خدا بخواد همه چی ممکنه از اون روز من شدم یه آدم دیگه روحیاتم کلا عوض شد صبورتر شدم فهمیدم جواب اون حال بدیا وتغییر وجود تو دلمی
هزار بار به خاطر داشتنت شکر میکنم پسرم
تو قلب منی روح منی وجود منی مرسی که با اومدنت رنگ امید پاشیدی به زندگی مامان عشق دلم
مامان پسری مامان پسری ۱۴ ماهگی
مامان کوچولو بچه🧸 مامان کوچولو بچه🧸 ۸ ماهگی
مامان هدیه ماندگار 💙 مامان هدیه ماندگار 💙 ۴ ماهگی
پسر بزرگم می پرسه مامان منم بچه بودم اینجوری باهام بازی می کردی 🥺🥺دلم گرفت چون وقتی بچه بود ما طبقه ی بالای خونه ی مادر شوهرم زندگی می کردیم اون زمان بیست سالم بود و خودم کم سن و سال بودم برای بچم فقط حکم یه دایه رو داشتم شیرش میدادم جاشو عوض می کردم بعد می دادم مادر شوهرمم مادر شوهرم صدام میکرد ومن می رفتم پایین پسرمو شیر میدادم بعد اصلا مادر شوهرم نمی ذاشت بشینم توی خونه اش پیش بچه ام همش میگفت پاشو برو سراغ کارات غذا واینا بپز برای شوهرت نمی ذاشت کنار بچم باشم واقعا هیچ خاطره ای از بچگی پسر بزرگم ندارم حتی یه بار اونقدر که پسرمو نمی دیدم زنگ زدم به خواهرم با گریه که نمی ذارن بچمو‌ببینم 🥲🥲خواهرم زنگ زد به مادر شوهرم که بچه رو بذارید مامانشم ببینه مادر شوهرم اونرمان کلی قاطی کرد که اره لیاقت نداری من بچتو نگه دارم 😞😞😞دخترم که به دنیا اومد واقعا عاقل بود اصلا پایین نمی رفت فقط پیش خودم بود الآنم شکر خدا از اون خونه در اومدم ودارم نهایت لذت رو از وجود پسر کوچیکم میبرم ولی همیشه یه حسرت ته دلمه که نذاشتن از بچگی پسرم نهایت لذت رو ببرم .خلاصه اگه خانواده ی شوهرتون زیاد دوروبر بچه هاتون نیستن خوشحال باشید بچه باید کنار مادرش باشه ناراحتم که کم سن و سال بودم و نتونستم از حق مادریم دفاع کنم 😞😞در عوض الان دارم از جوونی پسرم لذت می برم .در جواب پسرم گفتم مامان تو بچگیت پیش من نبودی اما از دوسه سالگیت همش باهات بازی می کردم گفت آره مامان اون موقع ها رو یادمه که با هم قایم موشک بازی می کردیم من پشت پرده قایم می شدم تو همش دنبالم می گشتی بعد پیدام که می کردی تو خونه دنبالم می کردی بغلم می کردی بوسم می کردی 🥹🥹