لایک کنید منم ببینم
بهترین و زیباترین لحظه ی دنیا وقتیه که چشمت میفته تو چشمای بچت حاضر نیستی این حس و حال با هیچ چیزی تو دنیا عوض کنی من قبل زایمان خیلی ترسونده بودنم سزارین شدم بیهوشی کامل وقتی بهوش اومدم فقط جیغ میزدم بچم تا گذاشتنش کنارم انگار دنیا را بهم دادن همش به مامانم میگفتم مامان بچه ی خودمه؟؟ زنده است؟ سالمه؟ مامانم هنوزم برام میخنده . بلاچی اروم بود و با چشمای قشنگش زل زده بود ب من
من زایمان طبیعی بودم وقتی بچه اومد بیرون نگاه صورتش کردم وقتی تو دستای دکتر بود تو نظرم خیلی زشت اومد. گذاشتنش تو بغلم ولی هیچ حسی نداشتم. نمیدونم بخاطر دردای طبیعی بود یا بخاطر زشت بودن بچم. وقتی منو بردن تو بخش بچه رو نمیاوردن. منم هی خوابم میبرد. هرچقدر مامانم میرفت میگفت بچه رو بیارید میگفتن باشه شما برو خودمون به وقتش میاریم. ۴ ساعت گذشته بود و خبری از بچه نبود منم شروع کردم به گریه کردن گفتم بچمو یا دزدین یا انداختنش زمین یه بلایی سرش آوردند. مامانم رفت گفت دخترم داره خودشو میکشه یخورده دیگه دیر بیارید از ایناس که داد و بیداد تو بیمارستان راه میندازه😁
خلاصه بچم رو آوردن چشماش باز بود تو گوشش اذان گفتم و خیلی قشنگ گوش میداد همون لحظه عشقش تو جونم رفت و وقتی شیر خورد دیگه دنیام شد. زشتیش برام جذاب شد ولی خب چون دختر بود نگران زشتیش بودم.
بعد از ۵ ماهگی قیافش عوض شد سفید شد مو بور هستش. چشم درشت و بینی و لب کوچیک. واقعا زیباییش معجزه خداست. من مرتب قرآن میذاشتم بالا سرش که از صدای قرآن بخوابه شاید زیباییش هم از اثرات قرآن باشه. عکسای نوزادیش رو هرکسی میبینه میگه خدا را شکر چهره اش عوض شد😂
یه جورایی ترس و دلهره بود
همش حالم بود چون حال خودم خوب نبود
شیر نداشتم
کمبود خواب شدید داشتم
یعنی باور کن یه وقتایی با خودم میگفتم خدایا چه غلطی کردم، نونم کم بود، ابم کم بود، بچه آوردنم چی بود....
از این که دیگه آزادی قبل نبود و پابند بچه بودم اذیت بودم
اما خب بعدها عادت کردم و تونستم خودمو با شرایط وفق بدم
ولی در کل بچه داری پرمسئولیت ترین کار دنیاست
چه سوال خوبی من تجربشو ندارم هنوز وگرنه حتما میگفتم
پسر من وقتی بدینا اومد گذاشتن ت دستگاه اولین بارداریم بود و خیلی لحظه های سخت و تلخی بود هیچ وقت نمیتونم اون روزا رو فراموش میکنم الانم بعد شش ماه وقتی ت تنهایی هام با پسرم بهش نگا میکنم و یادممیاد پرستارای بی وجدان چطور منو نا امید کرده بودن اشکم در میاد هیچ خاطره خوشی برای اولین بارم برام ثبت نشد
اره یکی ازخاطرات بامزم این بود مادرشوهرم تاشوهرم میومد بچمو میگرفت بغلش ب سمت سینش میگفت بچت میخاد سینه های منوبخوره.این حجم ازبی حیایی بامزه بود برامتوف بهش
من ک همش گریه میکنم سخته واقعا کولیک داره .شبا بیداره تا ۶ صبح .دارم دیونه میشم امیدوارم این روزا بگذره فقط
من هنوز نیومده اما قکر میکنم حس ترس و استرس خیلی مسؤلیت سنگینیه
من که فکر کنم اولش حس ذوق با ترس باشه چون من از بغل کردن بچه های کوچیک میترسم بشدت چون میترس یه بالا سرشون بیاد
روزانه پیام مشاور، متناسب با سن کودکتون دریافت کنین.
سوالاتتون رو از مامانای با تجربه بپرسین.
با بازیهایی که به رشد هوش و خلاقیت فرزندتون کمک میکنه آشنا بشین.