۹ پاسخ

عزیزم مشکل همه داریم منم توشهر غریبم دوراز خانوادم خواهرم ندارم
خدابزرگه امیداورم انقد دخترت خوب و خوشبخت و موفق بشه اعصای دستت بشه خواهر خدا بزرگه خدا کس بی کسونه ناامیداز هیچی نباش بالاخره ماهم خدایی داریم

عزیزم اگه واقعا به فکرشی به چیزای منفی فکر نکن که روشیرت تاثیر میزاره و استرس میدی بهش به چیزای خوب فکر کن عمر که دست خود آدم نیست تو باید با این همسرت و خانوادش خیلی اتفاقا قوی باشی عزیزم که بتونی بخاطرش باهمه بجنگی

الهییی عزیزم
اصلا به این چیزا فکر نکن خوشگلم
چرا نباشی خدا نکنه
ایشالا ۱۰۰۰۰ سال کنار جیگر گوشت باشی گلم

عزیزدلم حق داری، آدم وقتی مادر میشه هزار جور نگرانی و استرس و فکر و خیال میاد سراغش. منم خیلی وقتا به این موضوع فکر میکنم، قبلا تا از زندگی خسته میشدم راضی به مرگم بودم اما الان میدونم که هیچ کس برای دخترم دلسوز تر از من نیست. فقط باید توکل بخدا کرد، از خدا میخوام همه ی بچه ها رو برای پدرومادرها و پدر و مادرها رو برای بچه ها حفظ کنه

اعصاب خودتو بخاطر چیزای بیخود بهم نریز به فکر خودت و بچه ات باش

چه عمه ی بی وجدانی بوده اون دیگه.. دخترنعمته فرشتس خدا حفظش کنه توروهم برا اون حفظ کنه

خدا خودش پشت و پناهته نگران همچین ادمایی نباش خدا ازشون نمیگذره حتی اگه تو ببخشی میدونم سخته ک شوهرت حمایتت نمیکنه متاسفانه وضع خیلیا همینه اونقد عاقل نشدن ک بفهمن خودشون خانواده تشکیل دادن داری زندگی زن و بچت رو خراب میکنی با این کارات هرچی بیشتر شوهر طرف خانواده خودشو بگیره زن هم بیشتر ازشون متنفر میشه

وااااا خدانکنه بمیری فوقش نخواسی زندگی کنی جکر گوشت با خودت میبری

عزیزززم 😣😣😣😣

سوال های مرتبط

مامان پسرم👶🏻 مامان پسرم👶🏻 ۶ ماهگی
درد و دل
هم پریودم هم بی حوصلم هم عصبیم هم تمام خونم انگار بمب ترکیده هیچ وقت خونم تو این وضعیت نبود همیشه مرتب بود و برق میزد ولی الان هیچی سرجاش نیست به معنای واقعی گند میکنه تمیزم میکنم دوباره به حالت اولیه برمیگرده حتی به خودمم وقت نمیکنم برسم نه به پوستم نه به موهام یه دوش میخوام بگیرم باید تند تند سرسری برم زودی برگردم نه بیرون میرم نه تفریح میرم نه وقت میکنم مثل قبل غذای متنوع درست کنم هیچی رسما پسرمم دوباره چند روزه رفلاکسش شدید تر شده یکسره گریه میکنه همون مقدار کمی که شیر میخوره بالا میاره تو خواب جیغ میزنه همشم باید دورش بدم تا دردش کمتر بشه و گریه نکنه چون وقتی گریه میکنه اصلا اروم نمیشه اصلا میبینم بچه این حالتیه عمرم کم میشه با همه این شرایط میگم فقط بچم سالم باشه مریض نشه چرا بچه به این کوچولویی باید کلی داروهای رفلاکس بخوره
و حس میکنم رابطه بین منو شوهرم خیلی فاصله افتاده اونم همش درگیر کارشه منم درگیر بچه اینقدرم شبا خسته ایم اصلا نمیفهمیم کی میخوابیم
بهشم میگم میگه نه تو فکر میکنی درحالی که هیچی مثل اولش نیست هیچی سرجاش نیست ما خیلی بهم وابسته بودیم همیشه باهم بودیم همیشه بیرون بودیم با دوستامون همش مسافرت بودیم همش دوتایی کلی تفریح میکردیم ولی الان اصلا حتی وقت نمیکنیم حرف روز مره بزنیم باهم تا میاد خونه خستس یا میخواد استراحت کنه یا باید بچه نگه داره من غذا درست کنم حس میکنم هیچکی درکم نمیکنه