دلم خیلی گرفته خیلی جایی ندارم برا دردو دل امروز تولد دخترمه همش یاد روز زایمانم میوفتم ۳۴ هفته بودم سر کلاژ ساعت ۴صبح دردم گرفت باورم نمیشد دوتا بیمارستان رفتم آخرش بیمارستان قائم مشهد بستری شدم خودم مریض بودم خودایمنی کبد داشتم خیلی سخت و ترسناک بود تک و تنها باشوهرم از شهرستان اومده بودم دکتر برا کبدم مشهد ک دردم گرفت نه ساکی بسته بودم نه مادری بود باهام نه تجربه ای داشتم هیچی به هیچی نمی‌دونستم بچم میمونه یانه نمیدونستم میتونم زایمان کنم یا نه خیلی سر در گم بودم استرس داشت خفه ام میکرد بعداز زایمانم ۷ روز تو ان آی سی یو بودم پاهام به قدری ورم داشت ک کفش نمی‌تونستم بپوشم ۷ روز نخوابیدم شام و نهار یادم میشد آخرم با رضایت خودم بچه مو مرخص کردم با زردی ۱۱ تازه ماجرا ها شروع شد افسردگی بعداز زایمان سینه نگرفتن دخترم دخالت های بقیه برا شیر خشک دادن وضعیت کبد خودم رفلاکس بچم شیر نخوردن و سینه نگرفتن سخترینش بود ۶ ماه تو خواب شیر خورد بعدم پروسه دندون هم اضافه شد دیگ تو خوابم شیر نمیخورد غذا نمیخورد وای خدا ی من حرف و زر مفت بقیه هم بدتر ک‌چزا بزرگ نشده چرا لاغره یکسال با تموم سختی ها گذشت ولی وقتی دخترم میخنده تمام سختی ها یادم میره تمام دردهام تمام شب بیداری ها امیدوارم بزرگ شدنشو ببینم براش تعریف کنم ک چقدر سختی کشیدم برای داشتنش

۱۱ پاسخ

انگارداستان زایمان خودموتعریف کردی چقدشبیه همیم گلم.منم جفتم خیلی پایین بود

عزیزم تولدش مبارک ، آدمای احمق زیاد هست که مادرتازه زایمان کرده رو اذیت میکنن ، خدا جای حق نشسته ، من انقدر دلم شکست از دستشون که فقط نفرین میکردمشون ، الحمدلله از پای تکتکشون هم درومد نفرینام

عزیزم ببخشید میشه بپرسم مشکل کبدتون چیه انزیمش بالاست؟ اگه دوست دارین جواب بدین چون دخترم اینجوریه همش استرس دارم میترسم

وای گلم خدا قوت دکتر میکنم پسر منم ۵ روز بستری بود ان آی سیو بعدشم رفلاکس و شیرنخوردن های ۱۰ ساعته چقد گریه کردم خدامیدونه هنوزم ادامه داره

آخ عزیزم خدابرات حفظ کنه گلم
دخترت چند سالشه ؟
مامانت کجاس ؟

یاد زایمان خودم افتادم منم تقریبا یه همچین شرایطی داشتم خدا برای هم نگهتون داره دختر مونس مادره

راستی تولد گل دخترت مبارک ایشالله عاقبت بخیری سفید بختیش رو ببینی

عزیزه دلم چقدر سخت
مشکل ما اینه نمیتونیم رک رو راست به بقیه بگیم اقا دخالت نکن سرت تو خشتک خودت باشه باز خدارو شکر بخیر گذشت تموم شد چشم رو هم بزاری باید عروسش کنی

عزیزم کاملا درکت میکنم دختر منم ۷روز بستری بود و رفلاکس و شیرن نداشتم و حرفای مفت بقیه و .....

خیلی سخته مخصوصا دخالتاشون

مادر نمونه 👏👏

سوال های مرتبط

مامان علی مامان علی ۱۲ ماهگی
پارسال ی‌همچین روزایی بود که خیلی درد داشتم حس میکردم هر لحظه قراره تو خونه زایمان کنم همه میگفتن این دردا طبیعیه و ماه درده ولی خدایی خیلی درد وحشتناکی بود تکونای علی خیلی کم‌شده بود و هر روز تو راه بیمارستان و نوار‌قلب بودم🥲تاریخ زایمان رو تو سونوم زده بود ۱۵ آبان....ولی‌من قرار بود سزارین اختیاری کنم و‌دکتر‌هنوز‌نامه رو نداده بود بهم کلی ترس و استرس داشتم ک‌نکنه زود دردم بگیره و بخام‌طبیعی زایمان کنم 😅روز ب روز دردام بیشتر می‌شد تا اینکه ۲۳ مهرصبح با درد وحشتناک از خاب بیدار شدم ب دکترم زنگ زدم گفت برو سونو و عصر بیا مطب پیشم عصر رفتم و معاینه کرد و گفت سر بچه خیلی اومده پایین و الان باید بستری شی😷وفردا سزارین‌کنمت‌ و من فردا وقت آتلیه گرفته بودم‌ک‌عکاسی کنیم نه ساک بیمارستان بسته بودم ن‌آمادگی داشتم
با کلی‌ترس‌و‌استرس‌ بیخیال آتلیه شدیم و رفتیم ساک‌جمع کردیم‌و‌ی ساعت بعدرفتم‌بستری شدم‌ خیلی شب سختی بود
ولی‌گذشت و‌خدارو‌شکر علی با هزار داستان و ماجراهای اون‌۹ ماه ب سلامتی دنیا اومد🥰
انگار‌همین دیروز‌بود🥲
مامان عشق جان مامان عشق جان ۱۳ ماهگی
سلام دوستان خیلی دلگیر و ناراحتم چند روزه

خواستم علت ناراحتیم رو اینجا بنویسم ک هم بهم دلگرمی بدید

هم خودم کمی آروم بشم بتونم با شرایط کناربیام

ممکنه توی چند تا تاپیک همه رو بگم صرفا برا آروم شدن خودم می‌نویسم اگر دوست داشتید بخونید برامونم دعا کنید

خیلیاتون در جریان وزن نگرفتن بچم هستید و میدونید تمام آزمایش ها چکاپ ها بردمش ولی چیزی الهی شکر نشون نداده و سالمه

تنها مشکلی ک داره بچم تنگی دریچه ریوی قلبش هست

ک این مشکل نه تو بارداری مشخص شد نه بعد از تولد بچم، دقیقا توی ۴ماهگیش متوجه شدیم نگم بهتون ک اون روزا چ حال بدی داشتم چقد گریه میکردم خیلی غصه خوردم و فکرای جور و ناجور ب ذهنم میومد

خلاصه اینکه بعد از یه هفته این دکتر اون دکتر بردن همگی گفتن ک با یه بالن ساده مشکل برطرف میشه

و من هم دلخوش اینکه بچم خیلی زود با ی بالن کاملا سلامتیش رو بدست میاره

تقریبا دوماه بعد از اینکه فهمیدیم بردمش دکتر برا بالن ک نوبت گرفتیم توی بیمارستان خصوصی ک بالن بشه

نگم ک چقد سخته بچه رو گرسنه نگهداشتن اونم بچه من ک نه شیر خشک میخوره نه غذا فقط چسبیده ب سینم هست شیرمم کم با بدبختی شب رو صبح کردیم بردمش برا بالن

وای ک باهر خونگیری از بچه هزار بار میمردمو جیغ میزدم خودم بچه ضعیف بود وزن نگرفته بود گرسنه هم ک بود رگاش بد پیدا میشد با هزار جگر خونی خون رو گرفتن آمادش کردم برا بالن وقتی صدامون زد دیگه خوشحال بودم ک قراره روزهای خوبی بیاد از این به بعد

گذاشتمش رو تخت تو اتاق عمل خواستن بیهوشش کنن بچم ی جوری دنبال بغلم بود و گریه میکرد و اشک می‌ریخت ک نمیتونستم برم از اتاق عمل بیرون اما زوری بیرونم کردن گفتن نمیشه بمونی دیگه

ادامه توی تاپیک بعد
مامان محمدآیهان مامان محمدآیهان ۱۵ ماهگی
خانما .دوماه قبل از زایمانم پدرشوهرم فوت کرد 💔من حال روحی درستی نداشتم بعد فوتش مسمومیت بارداری گرفتم‌و سزارین شدم و…توی اون مدت شاید سه ماه ۶۰درصد موهای شوهرم سفید شد 💔شوهرم ۲۷سالشه هنوز…آیهان سینه نمیگرفت بعد از دوهفته گرفت به سختی ولی سه ساعت زیر سینه بود همش گریه می‌کرد گشنش بود مجبور بودم شیرخشکش بدم که کلا شیرخشکی شد …چقدر حرف بارم کردن چقدر تیکه انداختن بهم که تو برای اینکه هیکلت بهم نریزه شیر ندادی و….هزاران حرف دیگه از بس بهم چرت و پرت گفتن بعضی وقتا فکری میشم میرم تو خودم میگم شاید واقعا من کم کاری کردم من مادری نکردم من صبر نکردم و…….نمیدونم چرا امروز یکی گفت بهشت زیر ما مادراس تو‌دلم گفتم منی که شیر خودمم ندادم هم مادر حساب میشم ؟از ظهری حالم گرفتس خیلی گریه می‌کنم کاش اونقدری شیر داشتم که بچم نیاز به شیرخشک نداشت 💔💔💔💔هنوز سینم و وقتی فشار میدم یکم شیر میاد ازش چقدر گریه می‌کنم چقدر دلم میشکنه ولی هیچکاری نمیتونم بکنم😭😭😭😭😭
مامان دوقلوها مامان دوقلوها ۱۴ ماهگی
پارت یازدهم
رفتم بیمارستان إن اس تی گرفتن
گفتن حرکات بچه ها ضعیفه
من اصن دوس نداشتم اونجا زایمان کنم
دوست داشتم دکتر خودم باشه بیمارستانی ک خودم‌میخوام باشه
اما چون ۳۶هفته بودم جایی دیگه قبول نمیکردن
از من انکار ک من اینجا زایمان نمیکنم از اونا اصرار ک باید بستری بشه برای ما مسئولیت داره
خلاصه بالاخره قبول کردم تو زایشگاه بستری بشم
لحظه ی آخر گفت بیا معاینت کنم ببینم دهانه رحمت باز شده یانه
معاینه شدم دوسانت بودم 😨
رفتم زایشگاه اونجا دوباره معاینه شدم گفتن سریع اتاق عمل حالا همش میگفتم من آمادگی ندارم
مامانم بیرون مثلا ب عنوان همراه ک تو زایشگاه کاری داشتن موند
شوهرم داشت میرفت خونه
ک صدا زدن منو دارن میبرن اتاق عمل
مامان سریع زنگ زد شوهرم ک برو‌خونه لباساشونو بیار
ساعت حدودا سه شب دوقلوها بدنیا اومدن
پنج صبح رفتم بخش ی قل رو‌اوردن
ی قل ی چند ساعتی رفت آن ای سیو
خلاصه دوقلوها ۳۰مرداد بدنیا اومدن
اون روز همه چی خوب بود
عملم عالی بود از همه چی خیلی راضی بودم
شیر نداشتم شب دوقلوها گشنشون بود خیلی گریه میکردن کلا بیدار بودیم راه میبردیمشون
ساعت شد ۵صبح