ادامه از تاپیک قبل
توی ریکاوری خیلی زیاد موندم واقعا حوصلم سر رفت، یه خانم دیگم بود که بیهوشی کامل بود و داشت بهوش میومد، راستی نگفتم تو اتاق عمل جو بسیار صمیمی بود و برام آهنگ گنگستر شهر آملو گذاشتن، و میخوندن😂خیلی بهم خوش گذشت یه خاطره عالی موند واسم، و بعد آوردنم توی اتاق، اون لحظه که میخواستن بذارنم رو تخت خیلی میترسیدم، اما بالاخره انجام شد، راستی پمپ دردم داشتم، بعد تا صبح اصلا سرمو تکون ندادم و حرف نزدم، مامانم و خواهرم و همسرمم که مراقب بچم بودن، تا صبح یمقدار درد داشتم اما کاملا قابل تحمل بود، صبح بهم گفتن باید راه برم و من واقعا میترسیدم با کلی جیغ جیغ تختمو آوردن بالا😅و بعد کمکم کردن بیام پایین راه برم خیلی خیلی سختم بود البته دروغ چرا بیشتر از اینک درد بیاد میترسیدم😂تمام مقدساتو قسم میدادم و با کمک همسر و خواهرم راه میرفتم، و بعد پروسه شیردهی شروع شد که واقعا اذیتم کردن😔هربار یه پرستار میومد یچیزی میگفت، میگفت چرا بلد نیستی شیر بدی؟ وای ببین بچت چقد عصبی شده، الانه که قندش بیوفته، هیچکسم بلد نیست کمکت کنه... خلاصه از همینجا بود که افسردگی من شروع شد...(این گلو بابام آورد🥺❤️)
ادامه تاپیک بعدی

تصویر
۲ پاسخ

زنده باد بابات

عزیزم چ گل قشنگی

سوال های مرتبط

مامان مهراد مامان مهراد ۱۰ ماهگی
ادامه از تاپیک قبل
بیمارستان دیگه کارای بستریمو انجام داد، همه نگران بودن ولی من سعی میکردم آروم باشم و بگم همه چی خوبه، وقتی وارد اتاق عمل شدم به دکتر گفتم من یه لیوان آب هویج خوردم گفت پس نمیتونم بیهوشت کنم و بی حسی از کمر، گفتم کمر درد نگیرما میترسم، گفت نه، خیلی خیلی میترسیدم اما بشدت حفظ ظاهر میکردم😅بی حسی رو زدن بهم و میگفتن اصلا تکون نخور، یه پرستار مردم اونجا بود که کله منو محکم به سمت پایین نگه داشت که تکون نخوره، وخیلی خوب بود، موقع تزریق اصلا درد نداشتم یعنی از یه آمپول معمولیم کمتر درد داشتم، بعدش دراز کشیدم و پاهام یواش یواش شروع کرد به گز گز کردن، بعد بهم میگفتن پاهاتو تکون بده که نمیتونستم و راستش ازین موضوع خنده م میگرفت🥴بعد برش انجام شد و من راستش میفهمیدم😐البته هنوزم نمیدونم توهم میزدم یا میفهمیدم چون پزشکم میگفت بابا من هنوز برش نزدم که، اما درد اصلا اصلا، بعد یهویی فشار آوردن به زیر قفسه سینم که خب حس جالبی نبود و یکم درد داشت، پزشکم میگفت بخاطر اینه که برشت خیلی کوچیکه و میخوام بچه با فشار خارج بشه، و بعد زندگی مامان به دنیا اومد😍👶آوردنش بالای پرده، بچم ترسیده بود چشماشو باز باز کرده بود و از گوشه چشم نگاهم میکرد، بردنش برای وزن، من اصلا سر و گردنمو تکون نمیدادم حتی پزشکم گفت نگا کن به بچت گفتم نه کمر درد میشم😅گفت الان مشکلی نیست، خلاصه بعدم آوردن چسبودنش به صورتم انقد آروم بود هیچی نمیگفت،ازم فیلم و عکس گرفتن و بعدا بهم دادن، خیلی حس زیبایی بود، بعدش رفتم ریکاوری و به پزشکم گفتم قراره شکممو باز فشار بدین؟ یکم معاینه کرد و گفت نه
ادامه در تاپیک بعدی
مامان تبسم و تودلی مامان تبسم و تودلی ۱۰ ماهگی
تجربه زایمان‌😅 یکم‌دیر شد

دوهفته قبل زایمان رفتم‌خونه مادرم چون یع شهر دیگ‌بود شوهرمم‌سرکار چند شب بود ک‌هی درد داشتم فشارمم‌بالا بود خیلی عفونت شدید داشتم تا‌اینک شوهرم‌اومد خونه مامانم‌چدن خیلی دلش برام‌تنگ شده بود شب اش ساعت ۱۲ خیلی درد شدید داشتم ک می‌گرفت ول میکرد تا ساعت۴ صبح ۴ صبح ب مامانم گفتم صبح ۷ رفتم با مامانم بهداشت رفتم بهم نامه داد واسه بیمارستان با شوهرم و مادرم‌رفتیم خیلی شلوغ بود تا وقت ب من رسید و معاینه کرد ب بخاطر مشکل فشار و قلب خودم بستری شدم کلا دردام قطع شد شب اش ک گذشت صبح ساعت ۶ دکتر اومد گفت میتونی بری هر وقت دردات شروع شد بیا ۳۶ هفته و ۶ روز ام بود دستیار دکتر دستگاه رو گذاشت رو شکمم دید قلب بچه نمیزنه دکتر برگشت خودش نگاه کرد خیلی ضعیف شنیده می‌شد گفت شروع دستگاه وصل کنید قلب بچه افت کرده یع نیم ساعتی همش ازم نوار قلب گرفتن تا اینک ضربان قلبش زیر ۹۰ شد گفت سریع زنگ بزن شوهرت بیاد رضایت بده ک باید همین الان ببریم اتاق عمل تا زنگ زدم ساعت ۷ و تیم بود شوهرم بیدار کردم ک بیاد ۸ ک شد اومدن بردنم جلو در اتاق عمل گفت دیر شده رضایت نمیخوایم جلو در اتاق عمل شوهرم اومد😅 بهم میگفت توروخدا نمیری ک من دیوونه میشم بخدا تحمل ندارم من میخندیدم😅 شوهرم و مادرم خیلی نگران بودن بردنم اتاق عمل واییی خیلی لرز داشتم توی اتاق عمل یهو قلبم‌ب شدید درد گرفت و فشار بالا دکتر بیهوشی اومد سریع قرص و دستگاه گذاشت و ماساژ داد قلبمو تا اینک تا ۱۰ و نیم تموم شد بردنم ریکاوری واییی خیلی سردم بود فک میکردم لختم خخخ تا ساعت ۴ توی ریکاوری بودم فشارم‌بالا بود بالاخره بردنم بخش و شوهرم منو دید یکم حالش بهتر شد خیلی درد داشتم آخرش با پمپ درد بهتر شدم
مامان پرنسا مامان پرنسا ۱۲ ماهگی
پارت 3

بعدش گفتن برو رو‌تخت رفتم دیدم چاقو تیغ همه چی آوردن ماما بود پرستارا بودن خدمه ها خلاصه گفتن بهت زور اومد توهم زور بدنه

هی زور می اومد منم زور میدادم🥺🥺🥺خیلی گناه داشتم خیلی ی مامایی همش دست شو می‌برد و می‌گفت زور بده بیارم بیرون🙄🙄منم میدادم خلاصه ی دفع گفت آفرین سر بچه رو دیدم وای که چقدر خوشحال شدم چقدر حس خوبی داشت اون لحظه...
بعدش البته اینم بگم ک اول آمپول بی حسی زدن و بریدن 😔 بعد هی زور دادم بچه رو کشیدن بیرون گذاشت رو شکمم🥰🥰خیلی حس خوبی بود همه اون دردا دیگ تموم شده بود ی خرما گذاشتن دهنم یکم اب دادن بهم چون دیک خیلی بی طاقت بودم بعدش دست شونو بردن و جفت هم آوردن بیرون😵‍💫 خیلی راحت شده بودم تا اینک بخیه ها شروع شد خیلی خیلی خیلی درد داشت کل زایمانم 20دقیقع طول نکشید بخیه ها 40دقیقه طول کشید چون باید خیلی با دقت انجام می‌شد خلاصه اونم زدن😆 پرنسا رو بردن لباس تنش کردن آوردن دادم بهم گفتن شیر بده تا خواستم بدم بیهوش شدم باز بردن گفتن یکم بخاب بعد دوباره ی ساعت رفت اومدن با همون بخیه ها معاینه کردن واییییییی مردم ترکیدم 😩😩 دیدن مشکلی نیست رفتم بخش دخترم کنارم بود همسرم با گل اومد خلاصه تو بخش خیلی خوش گذشت امیدوارم شما هم این حس و تجربه کنیددد🥰🥰🥰🥰🥰
مامان مهراد مامان مهراد ۱۰ ماهگی
تجربه ختنه پسرکم:
روز اول رفتیم مطب دکتر جزینی برای معاینه گفت یمقدار کجی داره که اصلاح میشه با ختنه، و توضیحات کامل بهمون داد. خیلی شانسی یه نوبت داد بهمون برای هفته بعد، یکشنبه شد و شب قبلش من از اضطراب نخوابیدم و سرما هم خورده بودم🥴رفتیم مطب کلی پسر کوچولو دیگم تو صف بودن مهراد دومی بود، منشی با یه سرنگ حاوی کلرال با اسانس پرتقال و کمی شکر اومد و یواش یواش به بچه ها میداد، که خیلی گریه میکردن چون تلخ بود😒مهراد خورد و خوابش برد، بعد از یه ربع انتظار نفر اول اومد بیرون و مهرادو بردن تو، یهو صدای جیغش اومد بخاطر آمپول بی حسی، منم که اینور گریه🥺اومدن شیشه شیرشو گرفتن، و بعد از یه ربع آوردنش، خواب بود، بعد یواش یواش بیدار شد و گریه میکرد که بهش شیر دادیم خوابید، پرستار بازم توضیحات کامل داد، اومدیم خونه بار اول گریه کرد و با شیر آروم شد و بار دوم که بدجوری جیغ میکشید استامینوفن دادیم، تا صبح هم یبار تب کرد که مجددا استامينوفن دادیم، فرداش باید پانسمانو برمیداشتیم، خیلی سخت بود😭، و بعد پانسمان باید هر یکساعت پوشکو عوض میکردیم، میشستیم و پماد میزدیم، روز بعدم خیلی حوصله نداشت اما دیگه بعدش خوب شد، تا 5 شبم شربت سفکسیم دادیم بهش، بعد از یک هفته م تو پوشکش یعالمه خون بود که گفتن مشکلی نداره و بخیه ها داره خوب میشه، تا 3 هفته م باید بشورم و پماد بزنم و بعد ویزیت بشه🤗
مامان أفران مامان أفران ۶ ماهگی
سلام میخواستم از تجربه خودم برای زایمان بگم☺️
من دوره بارداری خوبی داشتم خداروشکر جز یه سری دردا که آخر ماه اکثر مامانا باردار تجربه کردن منم کمر درد سنگینی بلند شدن نشستن سختی داشتم
دوهفته میخواست به زایمان خواهرم یهویی برای یه سردرد کوچیک که ما فکر می‌کردیم زود خوب میشه دوبار دکتر بردیم دیدم خوب نمیشه بلکه داره بدتر میشه صبح روز بعد بردیم بیمارستان که در راه بچه بیهوش میشه و به من میگم نمیگن چی شده من نزدیک زایمانم بود کلی استرس حرص کشیدم
بهم میگفتن چون درد زیاد داشت دکترا بیهوشش کردن در عوضش بچه رفته بود کما هوشیارش 8بود خلاصه اینکه بعد یه هفته که باید نامه از دکتر می‌گرفتم برای بیمارستان رفتم فشارم گرفت دید بالا هستش برام یه آزمایش ادرار اورژانسی نوشت رفتم انجام بدم داخل آزمایشگاه کیسه ابم ترکید وسریع منو با ماشین رسوندن بیمارستان پارس من واقعا ترسیده بودم چون شوهرم سرکار بود با دخترخالم ودختر عمم رفته بودم اونا بیشتر از من ترسیدن که سریع زنگ میزنن دکترم منو آماده میکنن برای زایمان شوهرم زود وسایلا بچه برمیداره با مادرم میان اما دلم پیشه خواهرم بود همونجوری دعا میکردم که فقط خواهرم خوب بشه برگرده خیلی برای روز زایمانم برنامها داشت لباسا ست گرفته بودیم دسته گل کیک و....... خیلی چیزا دیگه برنامه ریزی شده بود بعد از نیم ساعت که وارد اتاق عمل شدم خواستم که نیمه بیهوشی باشم حداقل اون لحظها یادم بمونه وقتی پسرم دنیا اومد دکترم از خدا خواست سالم سلامتی خودشو عاقبت به خیر صالح بودنش و سلامتی خالشو منم اولین دعام یه زندگی شاد سالم درکنار خونواده بود همه دکترا از خواهرم ناامید شده بودن میگفتن
مامان بردیا مامان بردیا ۶ ماهگی
تجربه زایمان
پارت سه
همون لحظه درد کمرم بیشتر می شد اما برام قابل تحمل بود با مامانم حاضر شدیم رفتیم بیمارستان تو مسیر هم همسرم خبردار کردیم که بیاد رفتم بیمارستان مجدد معاینه شدم گفتند سه سانت و پیاده روی کن راه برو تنها کسی که قرار بود زایمان کنه اون شب من بودم خلاصه راه رفتم و آب می خورم و تند تند دستشویی میرفتم ساعت شد ۱۰ شب مجدد معاینه لگنی شدم و اینبار ۶سانت بودم با ماما تماس گرفتند و اومد پیشم بهم یک سری ورزش داد و ماساژ انجام می داد و همش همراهم بود و بهم دلگرمی بود ساعت ۲ نصف شب مجدد معاینه شدم و اینبار ۸سانت بودم این وقفه هم بخاطر خستگی و درد بود و این فاصله بهم مسکن زدند که باعث می شد خوابم بگیره این جا فاصله بین دو درد کمر شده بود و انقباض هام بیشتر کامل ۲دقیقه انقباض داشتم و هعی از ماما میخواستم که تو رو خدا کمرم ماساژ بده به شدت کمرم وزیر دلم درد می کرد امادرد کمر برام بیشتر بود و تمام بدنم می لرزید طوری که ماما اون جا ترسید با پزشکم تماس گرفتند که گفتند بخاطر حجم بالای درد هست ماما مداوم کمرم و پاهام ماساژ می داد
فاصله بین ۸ تا ۱۰ انقباضات شدت پیدا کرده بود و فاصله درد هام شده بود هر یک دقیقه انقباض داشتم
مامان رایان 💜 مامان رایان 💜 ۱۲ ماهگی
سلام خانوما میدونم خیلی دیره ولی اومدم تجربه زایمان و بگم بعد از چهار ماه
درد زایمان من دو هفته قبل از زایمان و شروع شد و من ماه درد های بدی داشتم کل این دو هفته تقریبا هرشب منتظر زایمانم بودم ولی نمیزاییدم 😁 تقریبا هم یه روز در میون میرفتم بیمارستان و میگفتم درد دارم و اونا معاینه میکردن و ان اس تی میگرفتم و باز من و میفرستادن میگفتن انقباض زایمان نیست ( در مورد معاینه هم بگم اون غولی که ازش ساختن نیست درد داره ولی نه اونجوری که بقیه میگن )
من تاریخ زایمانم ۸/۲۲ که ۸/۲۱ زایمان کردم ، همه این دو هفته من درد های منظم ۵ دقیقه داشتم با انقباض که حتی ماما همراه خودم هم هرشب میگفت امشب زایمان میکنی ، روز زایمانم دردام از ساعت ۲ بعداز ظهر شدید تر شده بود و من از بیمارستان رفتن می‌ترسیدم چون واقعا دوست نداشتم دوباره من و برگردونن به اصرار شوهرم و خواهرم رفتم بیمارستان ساعتای ۴ و ۵ بعد از ظهر دوباره معاینه شدم و ان اس تی و دوباره من با اون درد برگردوندن و گفتن دیگه با این درد نیا این درد زایمان نیست ، رفتم خونه مامانم چون خیلی درد داشتم همین که رسیدم خونه احساس دستشویی شدید داشتم و تا قبل از اینکه برسم خیس شدم قبلا هم این اتفاق برام افتاده بود چون تو حاملگیم یه جورایی بی اختیاری ادرار داشتم ، پا مو که از دسشویی گذاشتم بیرون وسط هال یهو کل پاهام خیس شد و فهمیدم کیسه ابم پاره شده ، شوهرم سرکار بود،دیگه تا زنگ زدم اون اومد ساعتای ۶ بود که رسیدم بیمارستان
مامان آرین آسمانی مامان آرین آسمانی ۷ ماهگی
سال ۱۴۰۲ بود ۲۳ تیر با کلی مکافات ازدواج کردیم بالاخره بعد حدود ۴ سال
بعد ازدواج حتی ۲ ماه هم نگذشت از عروسیمون ک من ۶ هفته باردار شدم
من میخاستم واقعا اما علیرضا میگفت زود بود ولی به هر حال خوشحال بودیم
تا ۴ ماه اول من شب و روز حالت تهوع داشتم هیچ نوع غذایی نمیخورم و جام تو حیاط و دسشویی بود از بس بالا میاوردم😂🚶‍♀️خیلی حالم بد بود خدایی
از بس بهم فشار وارد شده بود طول دهانه رحمم کوتاه شد و من رفتم اتاق عمل برای سرکلاژ
خلاصه بگذریم ما کلی واسه نینیمون خرید کرده بودیم و انقدددد برنامه چیده بودیم مث همه چشم انتظار ها
روز موعود رسید و من بعد از ۱۲ ساعت درد شدییییید زایمان کردم خدایی خیلی درد کشیدم با کلی بخیه
تا اینکه عشق زندگیم ۳/۲/۱ به دنیا اومد ما خیلی خوشحال بودیم❤❤
بچم ۱۶ روزگی راهی بیمارستان شد بخاطر سرفه و خلط گلو
بعد ۸ روز مرخص شد
بعد ترخیص متوجه شلی نوزادم شدم همه میگفتن بخاطر تاثیر دارو هاس
🙂
ای دل غافل ..........
آقا من حالم بدههههههههههههه
دارم دیوونه میشم بخدا 😭😭😭
مامان هلن💗 مامان هلن💗 ۵ ماهگی
دخترم وخابوندم وکلی خسته و خوابم میاد اما نمیدونم چرا امشب یاد روز زایمانم افتادم و اعصابم خرد شد خیلی ناراحت شدم دلم به حال خودم میسوزه چون تنام مراحل زایمان طبیعی رو رفتم دقیقا ۲۰ دقیقه تا نیم ساعت بود که زایمان کنم اما قلب دخترم اخراش نزدیک بود بایسته و محبور شدن بدون تشکیل پرونده و حتی با بیهوشی کامل منو بردن اتاق عنل چون ایتقدر حال دخترم بد بود یادمه بین پرسنلا که مرد بودن داد میزدم وپاهامو تو شکمم جمع میکردم تمام پاهام رو دیدن چون دیگه داشتم از درد میترکم و دخترم رو تو واژنم حس میکردم اخرش از بس به رحمم فشار اومد تو اتاق عمل خونریزی کرد .وقتی یاد زایمانم میفتم خیلی حالم بد میشه مخصوصا شبا که سرمو میزارم رو بالش تک تک اتفاقای زایمانم میاد جلو چشام و دلم میشکنه دوست دارم فراموش کنم اما نمیتونم بعد زودم مرخصیم نکرد سه روز موندم بیمارستان بعد دکتر اومد گفت من نمیتونم مرخصت کنم اتفاق بدی برات افتاد تو اتاق عمل نزدیک بود رحمتو از دست بدی وکلی خون ازت رفت تو این سه روز کلی سرم و امپول و خون بهم تزریق کردن چی بگم امیدوارم هرکی بارداره زود زایمان کنه وخاطره ی خوبی براش باشه 😒😒
مامان قند و عسل مامان قند و عسل ۶ ماهگی
تجربه ختنه: سلام مامانا من امروز پسرمو بردم بیمارستان به روش سنتی ختنه کردم اومدم تجربمو بگم برای کسایی که استرس ختنه داشتن مثل من شاید کمک کنه با دید بازتری تصمیم بگیرید. ما ساعت ۸ صبح رفتیم بیمارستان تا کارای پذیرش و انجام دادیم شد ۹. ۹ ونیم پسرمو بردن براش سرم بزنن که متاسفانه خیلی اذیتش کردن چون بلد نبودن رگشو پیدا کنن کلی اونجا گریه کرد طفلی. بعد بردیمش اتاق عمل گفتن این رگی که آنژیوکت زدن توش خرابه برید دوباره رگ بگیرید که من صدام درومد گفتم بچمو اذیت میکنید یه رگ نمیتونید بگیرید که دیگه دکترش گفت نمیخواد اصلا سرم بزنه بیارید عملش میکنم. ۹ونیم تا ۱۰ اتاق عمل بود انقد جیغ زد نفسش بالا نمیومد ولی فکر کنم بهش داروی خواب اور دادن که خوابش برد و بعد اوردنش ریکاوری رفتم بهش شیر دادم یساعتم ریکاوری نگهش داشتن و بعد منتقل شد بخش که گفتن ۶ ساعت از زمان تشکیل پرونده باید بستری باشه (ما اینو نمیدونستیم که نگه میدارن) خلاصه دو ساعت بعد از عمل جیش کرد که اونجا هم خیلی دردش اومد و گریه کرد اما از ساعت ۱۲ دیگه دارم بهش قطره پاراکید میدم و همش خوابه. اگه برگردم عقب بیمارستان نمیبرمش چون واقعا دنگ و فنگ الکی داشتن همون ببرید مطب خیلی بهتره. کمک هم لازم نیست تنهایی میتونید ازش مراقبت کنید❤️