دختر قشنگ و نازم
اصلا باورم نمیشه که یکسال از اون روزی که من بیحال رو تخت افتاده بودم و چشمامو بسته بودم یهو صدای پرستارو شنیدم که گفت اینم گل دخترت اسم این کار تماس پوست با پوسته یادت باشه به مسئول بگی
و یهو سمت راست صورتم گرم شد یه جسم فوقالعاده گرم و فوق العاده نرررررم و رو لپم گذاشتن انگار خدا جون دوباره بهم داد چقدر بوس کردم صورتتو هرچییییی میبوسیدم سیر نمیشدم و انگار تشنه تر میشدم دلم لک میزد بغلت کنم همش قوربون صدقت میرفتم واااای خدای من تو اوج بودم که پرستار گفت میبرم لباس تنش کنم داره سردش میشه دوباره میارمش... اما وقتی برای بار دوم اوردنت دیگه جونی تو تن من نمونده بود برای ناز و نوازش کردنت تاج سر من
الهی مادر قربونت بره چطوری انقدر زود بزرگ شدی... من هنوووز احساس میکنم کم بوست کردم کم بغلت کردم کم نازت کردم....
خداروشکر که تورو دارم جان مادر😘❤️❤️❤️
.
.
.

پ.ن:من وسط زایمان طبیعی سز اورژانسی شدم خواهرا
پ.ن: بمونه به یادگار از خستگی یک شب قبل از جشن تولدت و این همه کار که هنوز باقی مونده😄

تصویر
۶ پاسخ

ای خدا دقیقا منم همچین لیستی نوشته بودم شب قبل تولدش هییی تولدش مبارک عزیزم خوشبخترین باشه

مبارکا باشه عزیزدلم‌.‌


از مراسمت برلمون عکس بذار .‌
ایده بگیریم

منم سزاورژانسی شدم وسط درد یهو بردنم اتاق عمل

خدا قوت خواهر
تولدشم مبارک باشه انشاالله خدا حفظش کنه براتون 😘😍

دلم تنگ میشه برای این روزهاشون کاش بزرگ نشن

فداتشم

سوال های مرتبط

مامان برکه❤️ مامان برکه❤️ ۱ سالگی
رسال این موقع دل توو دلم‌ نبود که زودتر مخلوقی که ۹ ماه بند دلم بود رو ببینم
، تا صبح نخوابیدم، دیگه از ماه و روز شماری به ساعت شماری رسیده بودم، ساعت ۶ رفتم بیمارستان و ساعت ۹:۱۷ ، ۳۰ اردیبهشت من از من به دنیا اومد، چشمم که به صورت ماهت افتاد، تموم دنیا مال من شد، شب تا صبح مدام بیدار میشدم‌ نگاهت میکردم و میگفتممم واییی چقدررر خوشگلهههه، اولین بار که صدای گریه‌تو شنیدم یهو قلبم ریخت، چقدرررر صدات خوش آهنگ بود، وقتی بغلت کردم مسحور حضورت شدم و مدهوش بوی تنت شدم، هر سری که لباتو غنچه میکردی و بدنتو کش و قوس میدادی ، دلم قنج میرفت میگفتم همین شکلی توو دلم کش و قوس میرفتی، آخخخ مامان به قربون تک تک اعضای بدنت، ‌یکسال بی نظیر و پر چالشو گذروندیم، خیلی زود از نوزادی در اومدی و پا گرفتی دخترکم، چه خوب شد که اومدی و من این حس و عشق شگفت انگیز رو تجربه کردم ، به معنای واقعی امید زندگیم شدی ، زندگیم تقسیم شد به قبل و بعد تو، اصلا من قبل تو چطور زنده بودم؟ خلاصه که خالصانه عاشقتم، تولدت
Iمبارک زیباترین، شیرینترین و مهربونترین دختر دنیا
مامان گردالی 🫀 مامان گردالی 🫀 ۱ سالگی
سلام مامانای گل ظهر همگی بخیر
سال پیش همچین روزی همچنین ساعتی اومدم تو بخش و آرین پیشم بود
با این حال که خودمون تصمیم به بچه دار شدن گرفتیم بعد زایمانم هیچ باور نداشتم یکی از وجود و پوست و خون منه ..... اوایل گنگ بودم شاید تا چندین ماه حس زیادی بهش نداشتم اما یروزی یادمه رو مبل نشسته بودم گذاشته بودمش رو پام نگام میکرد باهاش حرف میزدم یهو بهم لبخند زد از همون موقع جوری شدم حالی شدم که نمیتونم حتی بگم ..... حس مادرانگی عجیبترین حس دنیاس از خودت میگذری ، فداکاری میکنی ، چون یکی از خودت مهمتره که بهت نیاز داره
وقتی بچت بدنیا میاد انگار قلبت بیرون از بدنت داره راه میره و زندگی میکنه ....
باورم نمیشه یکسال شد یکسال که مادرم . خداروشکر بابت تمام این حس ها
جدیدا خیلی حال روحیم بده ، خیلی عصبی و پرخاشگر شدم .
اما امروز همه چیز برای آرینه روز روزه اونه ....
حمامش کردم ، غذا دادم ، ویتامیناشو دادم ، کتاب براش خوندم ، خوابوندمش....
شاید مادر خوبی نباشم ، اما تلاش میکنم مادر کافی برای آرین باشم ❤️
چقدر زود میگذره قدر این روزایی که با قد فسقلیشون بغلمون میکنن ، ازمون آرامش میگیرن رو بدونیم یهو میبینیم که خیلی بزرگ شدن و دیگه نیازی به ما ندارن اما ما تشنه اون روزاییم 🥺
مامان 🌾گندم🌾 مامان 🌾گندم🌾 ۱ سالگی
مامان پرنسس👑 مامان پرنسس👑 ۱ سالگی
پارت دوم:
دیگه داشتم خیلی اذیت می‌شدم ولی اصلاً جیغ نمی‌زدم انقدر مامانم نگران شده بود ک بهم می‌گفت طوری نیست داد بزن جیغ بزن اشکالی نداره انقدر تو خودت نریز ولی من خجالت می‌کشیدم نمی‌تونستم داد بزنم
کم کم غروب شد پرستارا هر یک ساعت یه بار میومدن معاینه می‌کردن و می‌رفتن میگفتند دهانه رحمت هنوز باز نشده فقط ۳ ،۴سانت باز شده
التماس می‌کردم می‌گفتم دارم می‌میرم نمی‌تونم تحمل کنم منو ببرین سزارین کنم اما اونا می‌گفتن نه باید حتماً طبیعی زایمان کنی
ساعت ۱۱ شب پرستار اومد معاینه کرد و گفت وقتشه
خلاصه به مامانم گفتم برو بیرون از اتاق و منتظر باش
یه مامای اصلی و دو تا پرستار اومدن تو اتاق
بهم می‌گفتند که چیکار کنم و من باید تمام زورمو می‌زدم
دیگه نای زور زدن نداشتم داشتم می‌مردم که ماما داد زد سر بچه گیر کرده داره خفه میشه زور بزن و من اون لحظه هرچی تونستم زور زدم و بچه اومد بیرون
اما متاسفانه...
هانای من دور از جونش مرده به دنیا اومد اون لحظه انگار همه دارند دور سرم میچرخن
تمام دکترا و پرستارا ریختند تو اتاقم بالا سر هانا و آقای دکتر فلانی را پیج می‌کردند
بعد از کلی التماس به خدا حدود یک الی دو دقیقه هانای من نفس کشید و صدای گریه‌اش پیچید تو اتاق و بدون اینکه من بغلش کنم بردنش ان آی سی یو
و من متوجه شدم یک بار دیگه اونجا نفسش قطع شده بود و دوباره با دستگاه احیاش کردن
یه جورایی میشه گفت هانا معجزه منه از سمت خدا
چون خدا خودش می‌دونه چقدر التماسش کردم
اون لحظه مامانم و همسرم و مادر شوهرم که پشت در اتاق بودن متوجه شدن که یه اتفاقی برای من بچه افتاده اما کسی بهشون توضیح نمیداد و بعد از کلی استرس و نگرانی مامانم اومد تو اتاق پیشم 🥹