سلام مامانای گل ظهر همگی بخیر
سال پیش همچین روزی همچنین ساعتی اومدم تو بخش و آرین پیشم بود
با این حال که خودمون تصمیم به بچه دار شدن گرفتیم بعد زایمانم هیچ باور نداشتم یکی از وجود و پوست و خون منه ..... اوایل گنگ بودم شاید تا چندین ماه حس زیادی بهش نداشتم اما یروزی یادمه رو مبل نشسته بودم گذاشته بودمش رو پام نگام میکرد باهاش حرف میزدم یهو بهم لبخند زد از همون موقع جوری شدم حالی شدم که نمیتونم حتی بگم ..... حس مادرانگی عجیبترین حس دنیاس از خودت میگذری ، فداکاری میکنی ، چون یکی از خودت مهمتره که بهت نیاز داره
وقتی بچت بدنیا میاد انگار قلبت بیرون از بدنت داره راه میره و زندگی میکنه ....
باورم نمیشه یکسال شد یکسال که مادرم . خداروشکر بابت تمام این حس ها
جدیدا خیلی حال روحیم بده ، خیلی عصبی و پرخاشگر شدم .
اما امروز همه چیز برای آرینه روز روزه اونه ....
حمامش کردم ، غذا دادم ، ویتامیناشو دادم ، کتاب براش خوندم ، خوابوندمش....
شاید مادر خوبی نباشم ، اما تلاش میکنم مادر کافی برای آرین باشم ❤️
چقدر زود میگذره قدر این روزایی که با قد فسقلیشون بغلمون میکنن ، ازمون آرامش میگیرن رو بدونیم یهو میبینیم که خیلی بزرگ شدن و دیگه نیازی به ما ندارن اما ما تشنه اون روزاییم 🥺

۲ پاسخ

تولدش مبارک🐣 الانای پسرمو خیلی دوست دارم کاش میشد زمان رو نگه دارم بزرگ نشه

ای جونم
تولد قندعسل مبارک

سوال های مرتبط

مامان 🌺فاطمه خانم🌺 مامان 🌺فاطمه خانم🌺 ۱ سالگی
دختر قشنگ و نازم
اصلا باورم نمیشه که یکسال از اون روزی که من بیحال رو تخت افتاده بودم و چشمامو بسته بودم یهو صدای پرستارو شنیدم که گفت اینم گل دخترت اسم این کار تماس پوست با پوسته یادت باشه به مسئول بگی
و یهو سمت راست صورتم گرم شد یه جسم فوقالعاده گرم و فوق العاده نرررررم و رو لپم گذاشتن انگار خدا جون دوباره بهم داد چقدر بوس کردم صورتتو هرچییییی میبوسیدم سیر نمیشدم و انگار تشنه تر میشدم دلم لک میزد بغلت کنم همش قوربون صدقت میرفتم واااای خدای من تو اوج بودم که پرستار گفت میبرم لباس تنش کنم داره سردش میشه دوباره میارمش... اما وقتی برای بار دوم اوردنت دیگه جونی تو تن من نمونده بود برای ناز و نوازش کردنت تاج سر من
الهی مادر قربونت بره چطوری انقدر زود بزرگ شدی... من هنوووز احساس میکنم کم بوست کردم کم بغلت کردم کم نازت کردم....
خداروشکر که تورو دارم جان مادر😘❤️❤️❤️
.
.
.

پ.ن:من وسط زایمان طبیعی سز اورژانسی شدم خواهرا
پ.ن: بمونه به یادگار از خستگی یک شب قبل از جشن تولدت و این همه کار که هنوز باقی مونده😄
مامان 𝕾𝖍𝖆𝖍𝖆𝖓 مامان 𝕾𝖍𝖆𝖍𝖆𝖓 ۱ سالگی
روزی که متوجه شدم قراره هفته ی اول اردیبهشت بدنیا بیای دغدغه ام شده بود اینکه طُ ۲ اردیبهشت بدنیا بیای اما از جایی که وضعیت جسمانیم طوری بود که باید بیمارستان دولتی رو انتخاب کنم یه چیز محال بود😊
حالا خواست خدا 😍 همون شب فشارم بالا بره و شب عید ساعت ۱۲ شب بدنیا بیای به تاریخ ۲/۲/۲ ساعت ۰۰:۰۰❤️
جان من عمر من ❤️
اومدنت تلنگری برای من بود
منی که قدر لحظات رو نمیدونستم ، اگر شب ناخودآگاه از خواب بیدار میشدم تا یک هفته میگرنم عود میکرد، منی که تنوع غذایی بالایی داشت، منی که خواه یا ناخواه هر روز برای کلاس ترنم باید کل روز رو بیرون از خونه سپری میکردم و یک ثانیه ترنم رو به حال خودش رها نمی‌کرد صبح با سلام و صلوات ترنم رو بیدار میکردم و صورتشو با گلاب میشستم ، منی که در خودش گم شده بود و قدر تمام نعمت های که روزمره براش تکرار میشد رو نمی‌دونست

اما حضور طُ باعث شد باز به خودم افتخار کنم که چقدر میتونه قوی و صبور باشم
میتونم بخاطر وجود طُ ۹ ماه تمام فقط دو نوع غذا بخورم که نکنه خدای ناکرده آلرژی تو عود کنه
عشق تو باعث شد شبا تا صبح بیدار باشم تا رفلاکست اذیتت نکنه بدون اینکه صبح خبری از میگرن باشه
چقدر مبارک بود حضورت برای ترنمی که هر ثانیه اش در کنار من بود اما الان مثل یه مادر از طُ پرستاری میکنه
حضورت چقدر یمن و برکت داشت🌿
با تمام سختی های که شاید فقط خانواده ام که لحظه به لحظه ی اون رو در کنار بودم باهام گریه کردند ،خندیدن، شکر کردن و......گذشت
شاید قبل از این میگفتم معجزه هست اما نه برای من ....اما بزرگترین معجزه رو من با دلی شکسته از خدا دیدم و هر ثانیه بابتش خدا روشکر میکنم و ناخودآگاه تمام صورتم خیس میشه
چقدر مورد عنایتش قرار گرفتم😔
مامان نور قلبم مامان نور قلبم ۱۱ ماهگی
بعد از دنیا اومدن بچم افسردگی گرفتم و همینجوری احساس ناکافی بودن میکنم تا پنج شیش ماهگیش اینقدر داغون بودم که خونم همیشه شلوغ بود سینک پر از ظرف همه جا بهم ریخته بچمو دوس نداشتم فقط از روی مسئولیت بهش رسیدگی میکردم
خانواده خودم و همسرم باعث بیشتر شدن افسردگیم میشدن
خیلی تلاش کردم روی خودم کار کردم یکم بهتر شدم و هربار تا کمی حس خوب ساختم برای خودم یکی پیداش شد تر زد توش
تازه چند وقته سعی میکنم روتین داشته باشم برای خونه زندگیم برای بچم
امروز با یه نفر تلفنی حرف زدم و اون شخص چهل دقیقه تمام بهم انرژی منفی منتقل کرد
الان آشپزخونه ترکیده و دام نمیخواد حتی نگاهش کنم از وقتی شوهرم از سرکار اومده سه بار گریه کردم یه شام سرسری براش حاضر کردم بنده خدا همش سعی میکنه آرومم کنه فکر میکنه بخاطر اینکه حس میکنم مادر خوبی نیستم گریه میکنم حتی به ذهنش هم نمی‌رسه کسی که باهاش حرف زدم منو به این روز انداخته حرفاش همش داره توی سرم میچرخه هی با خودم فکر میکنم آیا همیشه اخلاقش این جوری بوده و درباره من اینطوری فکر میکرده


فقط دعا میکنم ای کاش هیچ مادری زودتر از بچش از دنیا نره
مامان 🌾گندم🌾 مامان 🌾گندم🌾 ۱ سالگی