۵ پاسخ

یا ابالفضل اینجوری ک تو گفتی من میترسم برم مبینی😳😑

چرا دکتر خودت نیومد؟

چقدر سختی کشیدی .هم درد طبیعی رو کشیدی

وای خواهر من کفتم اون ترشح هارو داری وقت زایمانته ...

منم رفته بودم بیمارستان آموزشی درمانی کلی دانشجو بودن اصلا بیمارستان دست چهارتا بچه بود از 4 عصر رفتم تا 1بعدظهر روز بعد من دردکشیدم مرگ و دیدم با چشام یکی میگفت 5سانت یکی میگفت 6سانت شدم
اینقدر حالم بد بود یهو دکتر اومد رو سرم تا دید حال منو همه رو میخاست بکشه میگفت اگه خودش یا بچش چیزیش بشه گردن شماست و فوری بردنم سزارین خداخیرش بده اومد

سوال های مرتبط

مامان فاطمه نورا مامان فاطمه نورا ۴ ماهگی
#ادامه
شرح زایمان
ساعت چهار بود دکتر معاینه کرد چهارسانت بودم،
ساعت حدودا پنج پنج و ربع بود که دردام خیلی زیاد شده بود، حالت تهوع شدید داشتم، و از همه بدتر حس مدفوع داشتم که ماماها نمیذاشتن و هی معاینه میکردن و من میگفتم الان کم کم ۶سانت شدم اما همون چهارسانت بودم 😐
دردام به مرور خیلی شدید میشد به طوری که فقط میتونستم رو زمین چمباتمه بزنم و دادم رفته بود هوا، تا ساعت ۶:۳۰ تونستم تحمل کنم اما بعد اون تب و لرز بدی افتاد به جونم و فشارمم خیلی اومده بود پایین واقعا حس میکردم میخوام بیهوش شم، دیگه همسرم منو بااون وضعیت دید گفت اپیدورال بگیر 🤦🏻‍♀ درخواست دادیم و ساعت هفت و ده دقیقه اومدن که تزریق کنن ماما گفت بذار معاینه ت کنم ببینم پیشرفت کردی یا نه، که بازهم همون ۴سانت بودم
خلاصه ساعت هفت و ربع تزریق کردن و برام مثل معجزه بود دردام کلا از بین رفت ، همون موقع شیفت ماماها عوض شد و مامای جدید اومد بالاسرم
بهش گفتم میشه ورزش کنم گفت نه بذار یه ان اس تی بگیریم بعد، همون موقع هم معاینه کرد بازم ۴سانت بودم
ساعت پنج دقیقه به هشت بود ماما اومد که ان اس تی رو جدا کنه و من برم برای ورزش، معاینه کرد و خیلیییی عجیب گفت ۹ سانتی 😐 من گفتم داره شوخی میکنه دلداری بده و یکم خودش با دست اینور اونور کرد گفت ده سانت شدی فقط زور نزن تا دکتر بیاد و انقد تعجب کرده بود هول کرده بود 😐😂
همون موقع دردام داشت کم کم شروع میشد که دکتر اومد بالاسرم و گفت واقعا ده سانتی؟ و معاینه کرد و گفت سریع ببریدش اتاق زایمان، خلاصه قسمت نشد من ورزش کنم😂 منو بردن اتاق زایمان و با چهارتا زور درست حسابی دخترم ساعت ۲۰:۳۰ بدنیا اومد😍😍
مامان سلین مامان سلین ۲ ماهگی
اون دکتر چون با ماما همراهم مشکل داشت منو اذیت میکرد
من اون شب صدام همه جارو برداشته بود
اونجا گپسول داشتن که دردات زیاد بود از اون استفاده کنه نفس بکشی کم تر بشه دردات خیلی تاثیر‌نداشت ولی از بی هیچی بهتر بود پیشت گیچ میشدم
اینقدر درد داشتم که حتی دستام قوت نداشت که اون دستگاه تنفس و روی صورتم بزارم نفس یکشم‌ماما همراهم‌میزاشت روی صورتم‌موقع‌که میدیدم انقباض دارم‌من نفس میکشیدم که دردم کم تر شه
ماماهمراه داشتن خوبه بهت امید میده ولی متاسفانه دکترم اونجا نزاشت که من ماما همراهم کمکم کنه زیاد اون ماساژم‌میداد یا دیگ حال نداشتم خودم تکون بدم موقع ورزش‌ سجده اون باسنمو تکون میده ‌چون دیگ جون نداشتم
شد ساعت ۶ صبح
من از درد داشتم میمیرم فقط
ساعت ۶ صبح دکتر بداخلاقم که خدا نبخشه اونو شیفتش تموم شد یکی دیگ آمد
ماماهمراهم با اون هماهنگ کرد گفت دیگ این مریضم توان نداره بزار من بهش ورزش‌بدم که از شب تا آلات مرده فقط
اونم قبول کزد
ماما همراهم ورزش میداد
دیگ با اون همه درد مجبور بودم انجام بدم
شد ساعت ۹ اینا که من دیگ باید زور‌میزدم
ماماهمراهم فک کن از ساعت ۶ صبح بهم گفت چیکار کنم من تا ۱۰ صبح زایمان کردم
ولی اون دکتر بیمارستان منو فقط کشت فقط تا ۶ صبح در جا زدم ۴ سانت مونده بودم
ساعت ۹ اینت که من شروع‌ک میکردم هی زور زدن
مامان دونه انار❤️هدی مامان دونه انار❤️هدی ۲ ماهگی
دیگه ساعت ۶ صبح بود که یک مامای بخش که تازه رسیده بود و ماما خصوصی ینفر بود بعد از زایمان اون خانم ، اومد داخل اسیشن پرستاری. من تو دلم میگفتم کاش این منو زایمان میکرد. دیگه دید خیلی درد دارم گفت میخوای معاینت کنم؟ گفتم اره توروخدا بیا کارای منو بکن دیگه طاقت ندارم . معاینم کرد گفت ۴ سانتی ولی بچه بالاست و لگنت عالیه. چون بچه بالاست و یسری دمنوش خوردی دردت بیش از حدِ باز شدنته . و من و برد تو اتاق زایمان طبیعی . دیگه از خوشحالی گریه میکردم، از بس ۱۲ ساعت تشنه و گشنه هر ۴ دقیقه درد کشیدم و توی برزخ بودم که دکترم کی میاد و من چه زایمانی قراره بکنم. واقعا گشنگی و تشنگی تو اون شرایط درد کشیدن بده( چون ممکن بود هرلحظه دکترم جواب بده و ببرنم سزارین نذاشتن هیچی بخورم).
دیگه خلاصه خوابوند رو تخت و گفت کیسه آبش و میزنم. کیسه آبمو که زد دید بچه مدفوع کرده. گفت بذار با دکتر بخش مشورت کنم. دوباره قرار شد ببرنم سزارین، بهم سوند وصل کردن . ولی نمیدونم چیشد که گفتن بذار ان اس تی بگیریم ازش . چون ان اس تی بچه خوب بود دیگه نبردن منو سزارین. درد هام خیلی شدید تر میشد.
ادامه
مامان ستیا مامان ستیا ۵ ماهگی
دکترم اومد و ساعت ۱۱ منو جاریم از طبقه بالا با آسانسور اومدیم طبقه پاین که اتاق عمل بود تو آسانسور به پرستار میگفتم حالم بده میشه این سوند رو در بیاری گفت اگه صلاح میدونی خودت در بیار خلاصه وارد اتاق عمل که شدیم حالم بد شد و سرم گیج رفت خودم متوجه نشدم ولی دوتا آقا که داخل اتاق عمل بودن دیدن من دارم میفتم محکم منو گرفتن و همش میگفتن خانوم چی شد منو انداختن رو تخت خانومه اومد آمپول بی حسی رو تزریق کنه بهش گفتم درد داره گفت اصلا گفتم اگه دردم اومد میشه داد بزنم گفت نه نمیشه خلاصه آمپول رو تزریق کرد و من اصلا متوجه نشدم کم کم پاهام داغ شد ولی هنوز پوست شکمم رو حس میکردم دکتر اومد چنگ میزد منم داد و بیداد میکردم که من دارم حس میکنم اونا هم میگفتن میدونیم حس میکنی ولی درد که نداری ولی من واقعا درد داشتم همش حس فشار داشتم که دارن یه چیزی رو ازم میکشن بیرون و واقعا حس بدی بود خیلی سریع صدای دخترم اومد ولی بخیه زدنشون خیلی طول کشید آخر سرم که میخواستن منو ببرن ریکاوری حالم بد بود و نفس کم میاوردم بیشتر هم به خاطر ترس خودم بود منو نبردن ریکاوری و همونجا یک ساعت دستگاه اکسیژن بهم وصل بود
مامان یاشار مامان یاشار ۴ ماهگی
زایمان طبیعی
پارت ۲
از معاینه های پشت هم خسته شده بودم بچه توی کیسه آب نبود همون ماما ها و دکتر هم نگران شده بودن خیلی گریه میکردم خیلی درد داشتم
دکتر آمد گفت فایده نداره باید خودم با دست باز کنم دهانه رحمت رو
خیلی اصرار میکردم نمیخام ببرین سزارین کنین اما یه گوش در بود اون یکی دربازه شوهرم هی میومد پشت در و سروصدا می‌کرد صداش رو می‌شنیدم اونم صدام رو میشین اون گریه میکرد منم گریه میکردم اما واسه هیچکس مهم نبود که من ساعت هاست دارم درد میکشیم ساعت حدود ۸ شد دکتر باید تو دردات معاینت کنم وقتی درد داشتم خودشون دست رو میکردن داخل دکتر منو از دو کرد چهار انقدر درد داشت که از حال رفتم داد میزدم ولم کنین و بهشون بد و بیرا میگفتم دم به دقیقه میومد معاینه می‌کرد ساعت ده شد من هنوز چهار سانت بودم باز آمد اون دستش لعنتیش رو کرد داخل تا هنوز همون ۴ سانته دست و پام رو گرفتن تا تکون نخورم چهارتا ماما و یه دکتر بالا سرم بود منو از چهار به هشت رسوند ولی اینقدر درد داشت که قابل توصیف نیست خیلی اصرار کردم منو ببرید آب گرم نبردن اینقدر تو حال خودم نبودم رفتم تو دست شویی شیر آب گرم رو رو خودم باز کردم آمدن کلی باهام سروصدا کردن با هر بار معاینه کلی خون ازم میرفت و من هی بی حال تر میشدم
مامان جوجک مامان جوجک ۸ ماهگی
زایمان طبیعی پارت ۳
هزار تا فکر منفی دیگه اومد تو سرم ر چقدر که صداشو می‌کردم فایده نداشت با گریه و ناله تو وسط‌های سالن رفتم که همراهمو صدا کنم ولی به زور اومدن دستامو گرفتنو منو آوردن داخل بخش زایمان یه اتاق بود که برای استراحت پرستارا بود پرستاری که غروب شیفت بود خیلی اخلاقش بهتر از اینا بود رفتم تو اتاق دیدم که خوابه افتادم به دست و پاشو التماسش کردم که بیاد این دستگاه رو برام نصب کنه یکم شک کرد که پرستار قبلی کاری کرده باشه و اومد وقتی دستگاه رو وصل کرد دید که ضربان قلب بچه خیلی کمه همون موقع زنگ زد به دکتر و دکترا خودشونو رسوندن من درد داشتم ولی درد زایمان نبود یه حالت کمردرد و دل پیچه بود بچه تو شکمم انگار سنگ شده بود تکون نمی‌خورد هیچ فشاری هم وارد نمی‌کرد ساعت ۵ بود که دکتر هر یه ربع اینه‌ام می‌کرد و دهانه رحمم از ۲ سانت هیچ تغییری نکرده بود بعد از یک روز کامل درد کشیدن ضربان قلب بچه توی ۱۰ دقیقه ۶ بار افت کرد و فشار خودمم روی ۶ و ۷ بود به زور منو رسوندن به اتاق عمل سریع بی حسم کردن من هی داشتم بیهوش می‌شدم که بچه رو وقتی به دنیا آوردن اصلاً گریه نکرد ماساژش دادن سرتش کردن یه عالمه به پشتش زدن بعد یک ذره صدای گریهش اومد همون موقع بود که من بیهوش شدم و تا ۴ ساعت بعد به هوش نیومدم وقتی که به هوش اومدم گفتن که بچه مدفوع کرده و مدفوع خودشو خورده
مامان nazi&nora مامان nazi&nora ۲ ماهگی
تجربه زایمان ۲
آخه میخواستم دکتر خودم منو عمل کنه
اما ساعت ۳نصف شب دردام شدید تر شد و خودم رفتم به پرستارا گفتم وچون زایمان پیشرفت کرده بود اورژانسی منو اتاق عمل بردن و من از درد داشتم میمردم و با بدترین حالت آماده برای سزارین شدم درحالیکه دکتر شیفت میخاست عملم کنه و من با درد شدید بودم خلاصه رفتم رو تخت عمل امپول بی حسی در مقابل اون دردا برا من اصلا درد نداشت من بی حسی تو پاهام رو حس کردم و دردام آروم شد ولی لرزش دستام که نمیدونم به خاطر ترس بود یا بی حسی داشتم که دکتر بی هوشی گفت طبیعیه بعد دو سه دقیقه صدای دخترم رو شنیدم که تو اون شرایط از ته دل خندیدم و خوشحال شدم که سالمه و صورت زیباش که همه ی پرستارا ازش تعریف میکردن عمل تقریبا یه ربع طول کشید ومنو تو ریکاوری بردن اونجا صدای همسرم رو می شنیدم که حالمو از پرستار میپرسه ولی من لرزش شدید داشتم تااینکه داشتن منو به بخش انتقال میدادن که دخترم و خواهرم وهمسرم رو دیدم که همه خوشحالن .
تجربه زایمانم خوب بود ونمیدونم که چه حکمتی بود که به خاطر ۳تا۴ساعت دکتر خودمم عملم نکرد و این ناراحتم میکنه .
مامان دخترم2سال وپسرم مامان دخترم2سال وپسرم ۳ ماهگی
پارت دوم...........
بعدش تافرداش من دردام قطع شد درد نداشتم فرداش ساعت 6صبح اودمن آمپول وصل کردن دردام زیاد شد بعدش منم ساعت 8ونیم صبح زنگ زدم به ماما همراهم واومد پیشم تا ساعت 1ونیم بعدازظهر که 6ساعت میکرد میلیونو 500هزارتومن پول بهش دادم ودیگه رفت منو تنها گذاشت و من همچنان دردام قطع میشد و دوباره آمپول قطعو وصل میکردند تا شبش دیگه قطع نکردند ولی من خیلی دردداشتم نمیدونستم چکار کنم خیلی درد داشتم داشتم ازدرد میمردم بعدش ساعت 6عصر دکتر اومد برای معاینه دید هیچ پیشرفتی نکردم کیسه آبمو پاره کردبعدش شبش ساعت 9ونیم شب بود زنگ زدم شوهرم وگفتم چقد حالم خرابه گفت خوب بگو ماماهمراهت بیاد پیشت منم دوباره زنگ زدم وگفتند هر یه ساعت 200تونم منم گفتند به درک تنها توبیا ودردای منو قطع کن بعدش اومد و من همچنان خیلی درد داشتم تاساعت 11ونیم شب پیشم بود هنوز من 2سانت و نیم بودم منم داغون بودم از یه جا خیلی دلم برای دخترم تنگ شده بود ازیه جادیگه م داشتم ازدرد میمردم اینقد عصبانی شده بودم گفتم به ماماهمراهم توهیچ کاری برای من نمیکنی بروبیرون دیگه پول ندارم بعدش رفت وبه زور مامانمو آوردم توو به همه پرستارها گفتم این بیمارستانو آتش میزنم اگر من تاسعات 12شب زایمان نکم
مامان زینب جون😍👶🏻 مامان زینب جون😍👶🏻 ۷ ماهگی
#تجربه زایمان پارت چهارم

دیگ شروع کرده بودن به بخیه زدن، کم کم یه لرزی افتاده بود ب جونم که تو عمرم اونطوری نلرزیده بودم کل فکم میخواست بشکنه انقد که دندونام محکم میخورد بهم دستامم نمیتونستم کنترل کنم .
عمل تموم شد و منو بردن ریکاوری،روم پتو انداختن بخاری برقی زدن ولی لرزم کم نمیشد اینجا یه بد شانسی اوردم که بخش شلوغ بود من ۲ساعت ریکاوری موندم و همه بیحسیم رفته بود وااااای نگم از اون فشارایی که میدادن از رو دلم دااااد میزدما چون بی حسیم رفته بود شد ساعت ۴عصر و بخش یه جا خالی پیدا شد و منو میخواستن تحویل بخش بدن آاااااخ که از این تخت میخواستن بذارنم رو اون تخت چقد درد داشتم.از اتاق عمل اوردنم بیرون مامانم و همسرم پشت در بودن ب حدی حال من بد بود رنگشون پریده بود
منو آوردن بخش و دوباره میخواستن بذارن رو تخت باز اون درد وحشتناک رو کشیدم. به شدت درد داشتم آوردن مسکن زدن تو سرم و دوتا هم شیاف گذاشتن بعد چند دقیقه یکم بهتر شدم ولی هنوز نمیتونستم تکون بخورم پاهام جون نداشت.
ماما اومد گفت میتونه ۱۲شب یه چیز شیرین بخوره و تا اون موقع هیچی نخوردم بعد ساعت ۱۲ اومدن گفت ساعت یک و نیم شب بلندم کنن راه برم
و یه دردی رو اون موقع کشیدم که توی این ۲۵ سال همچین دردی نداشتم خلاصه بلند شدم با هر دردی بود چند قدم رفتم و دوبار برگشتم رو تخت
بعدش دیگ هر ۴ الی ۶ ساعت شیاف میذاشتم و در طول این مدت که بستری بودم چندباری بلند میشدم راه میرفتم چون از لخته شدن خون تو پا بشدت میترسیدم

و در آخر منی که برای طبیعی آماده شده بودم سز شدم
ولی الان که فکر میکنم شاید هیچوقت نمیتونستم درد طبیعی رو تحمل کنم و به خواست خدا سز شدم
اینم از تجربه زایمان من اگه بازم سوالی دارید بپرسید جواب بدم
مامان اهورا💙 مامان اهورا💙 روزهای ابتدایی تولد
تجربه زایمان طبیعی(🖐️)
وقتی اومد بیرون یه حس سبک شدن داشتم که انگار اون من نبودم که اینهمه درد داشتم خیلییی خوب بود صدای گریشو که شنیدم خیلی آروم گرفتم خیلی حس عجیب و خوبی بود تا داشتن پسرم و تمیز میکردن دکترمم منو بخیه زد ولی نمیدونم چن تا بخیه خوردم ولی گفت که بخیه هات جذبی هستن وقتی بخیه هام تموم شد پسرمو آوردن گذاشتم رو سینم واز حسم نمیتونم بگم که چقد خوب بود تا۲ ساعت تو اون اتاقه بودم و شوهرم و مادر شوهرمم پیشم بودن بعد از دو ساعت رفتیم تو بخش
ولی وااااقعاااا بخوابم بگم خیلییی تجربه خوبی بود و دردش اونجوری که میگن نیست من دردایی که تو خونه کشیدم اصلا فکرشو نمیکردم درد زایمان باشن من انقد لوس بودم که هیچکس باورش نمیشد من میمخوام زایمان طبیعی انجام بدم مامانم هی میگفت که سزارین کن اما من همش میگفتم فقط طبیعی و الان واقعا از تصمیمم راضیم و همه کارامو خودم دارم انجام میدم البته مامانم و مادرشوهرم همش پیشمن و دارن خیلی لوسم میکنن😂🤭
مامان روشا مامان روشا ۹ ماهگی
منم قبول کردم البته همسرم راضی نبود سزارین بخاطر عوارض بعدش و یه چیزای شخصی اما مسئله پولش نبود
من ۳۰رفتم بستری شدم ساعت ۱۲شب برای زایمان اون شب از استرس خوابم نبرد یه خانوم هم چون جا کم اومده بود آورده بودن تو اتاق من. تا خود صبح بیدار بودیم ساعت مثل برق باد گذشت ساعت ۵:۳۹صبح اومدن بهم سوند وصل کنند از ترس سوند سکته کرده بودم 😂 درد داشت اما تحمل کردم منو بردن اتاق عمل در یک دقیقه قبلش نه همسرمو دیدم نه مادرمو پایین بودن داشتن میومدن بالا که منو بردن اتاق عمل خیلی ترسیده بودم تو عمرم که ۲۰سالمه هیچوقت اتاق عمل ندیده بودم خیلی حس عجیب بود میدونستم قرار برش بخورم اما خوشحال بودم ولی استرس نداشتم یکم ترسیده بودم متخصص بی هوشی اومد گفت بشین رو تخت گردنتو خم کن یه پرستار اومد من نگهداشت که نپرم منم از آمپول به شدت میترسم اما اون اصلا درد نداشت وقتی زد بعد اینکه زدن یهو دو نفری منو محکم دراز کش کردن من حالم بد شد همون لحظه که داشتن دست پامو میبستن بالا آوردم ادامش تاپیک بعدی