۲ پاسخ

دقیقا من 33خفته آمپول ریه زدم کلی هم درد داشتم ولی تا 40هغته دیگه درد نداشتم 😂آخرشم سز شدم

وای بدترین حس پاره شدن کیسه ابه یک دفعه انگار یک‌عالمه اب ولرم میریزند روی پاهات هی تکون میخوری بیشتر میشه

سوال های مرتبط

مامان جوجو علی🧸😅 مامان جوجو علی🧸😅 ۶ ماهگی
پارت 2

خلاصه نهم اردیبهشت بود رفتم زایشگاه گفتن اگر تا سه شنبه درد نداشتی بیا بستری کنیم منم صب روز سه شنبه یکم دردای خفیف داشتم زنگ زدم مامانم اومد خونمون منو بست ب خرما و چای نبات و اصلا نمیزاشتم بشینم یا منو میبرد حموم با آب گرم کمرم و ماساژ میداد یا کمرم و همین طور با روغن نارگیل چرب میکرد که خیلی ازش ممنونم ♥️😘

خلاصه ساعت 3بود منم از شدت درد دیگه واقعا نای راه رفتن نداشتم اما هرچه ب مامان میگفتم بریم بیمارستان می‌گفت نه تا ساعت شش زودتر نریم دیگه من ساعت سه و نیم بود زنگ زدم ب شوهرم اومد دنبالم راهی بیمارستان شدیم تا رفتم داخل معاینه کرد گفت سه سانتی برو پیاده روی کن خرما بخور ی ساعت دیگه بیا بستری کنیم 😮‍💨🫡
منم روی چمنا هم پیاده روی میکردم هم از درد ب خودم میپیچیدم و این اخریا منو مامانم دوتایی گربه میکردیم بعد از یکساعت که رفتم زایشگاه تا معاینه کرد گفت پنج سانتی خیلی خوب پیش رفتی شوهرم رفت تشکیل پرونده داد منم لباس پوشیدم یکم خونریزی داشتم ب ماما گفتم گفت بخاطر معاینه هست خلاصه با گلی گریه با مامان و خالم (مادر شوهرم)ساعت شش وارد اتاق زایمان شدم سرم وصل کردن و آمپول فشار زدن از ماما پرسیدم دوباره کی میان معاینه گفت ساعت هفت و نیم منم هر دردای خیلی بدی می‌گرفت اما چون کلاس رفته بودم یاد داشتم چجور کنترل کنم
مامان 𝑨𝑹𝑨𝑫 مامان 𝑨𝑹𝑨𝑫 ۱۰ ماهگی
ادامه تاپیک زایمان

خلاصه رفتیم خونه خواهرشوهرم نشستیم شام خوردیم صحبت کردیم شوهرمم به شوخی هی چپ و راست میگه بهم الان دردت شروع میشه الان میزایی ببینن ساعت ۹ و نیم رفتم داخل اتاق که راحت استراحت کنم منم ننشستم شروع کردم ورزش کردن میگفتم هیچی نمیشه منم میرسمم به ۴۰ هفته
خلاصه نیم ساعتی ورزش کردم ساعت ۱۰ بود داشتم با مادرم صحبت میکردم که یهو یه آب گرمی ازم ریخت من فکرکردم اختیارمو از دست دادم و ...😂دیدم نهه ادامه داره پاهام داغ شد بدتر منم هول شدم حالااا
اتاق خواهرشوهرمم پرآب شد خودمو هی فشارمیدم آب نریزه بدترمیاد خواهرشوهرمو مادرشوهرمو صداکردم گفتم کیسه ابم ترکید حاضرشیم بریم بیمارستان طفلی مامانم گف دوش بگیر حالا وقت داری گفتم نهه بچه خفه میش آبش اومده😂فکرتباه و ...،رفتیم بیمارستان بستری شدم و رفتم داخل اتاق زایمان از ساعت ۱۰ تا ۱ اینا دردم معمولی بود ۱ تا ۲ و نیم هم دردپریودی کشیدم هی راه میرفتم تو اتاق کاراموزها میومدن شوخی میکردن باهام میگفتن انگار ن انگار قرارزایمان کنی روحیت خیلی خوبه واسه زایمان
ساع ۳ دیگ دردام شدید شد جوری که یادمه سرجو به میله های تخت میکوبیدم و میگفتم مامااان فقط همین حالا یه خانومی هم اتاق روبه رو داره زایمان میکنه همه ماماها رفتن بالاسرش کسی بالا سرم نیس منم فول شدم...
مامان جوجو مهرسام❤ مامان جوجو مهرسام❤ ۷ ماهگی
سلام مامانا اومدم براتون از زایمانم بگم
من رفته بودم سونو دادم نوشته بود که ۳۰ فروردین زایمانمه
بعد اومدم خونه شبش دیدم خدایا این بچه چرا تکون نمیخوره شام خونه مامانم اینا دعوت بودیم رفتیم خونه مامانم اینا به مامانم گفتم که این بچه تکون نمیخوره و اینا بعد شوهرمو بابام هم بودن شام نخوردیم منو بردن بیمارستان یکم طول کشید تا برم داخل دکتر مایعنه ام کرد گفت اگه امشب کیسه آبت پاره شد بیا اگه نشد فردا ساعت ۷ صبح اینجا باش گفتم چند سانتم گفت ۳ سانتی
بعد رفتم خونه خیلی هم سر حال بودم بدون اینکه درد داشته باشم
طلا اینارو در اوردم وسایل خودمو اماده کردم با بچه رو بعد زود خوابیدم گفتم که صبح سر حال تر باشم اما استرس هم داشتما خیلی هی قران هی دعا میخوندم خلاصه صبح شد ساعت ۶ بیدار شدم اصلا هم درد نداشتم رقتم صبحونه خوردم آرایش کردم 😐🤦🏻‍♀️😂 اماده شدم رفتیم ساعت ۷ رسیدم بیمارستان بستریم کردن مامانم و شوهرم پشت در موندن
خلاصه ساعت ۹ دردم شروع شد ماما هم خیلی خوب بود خدایی
ساعت هم جلو چشمم بود اصلا افتضاح بود دیگه دیدم کم کم دردم داره بیشتر میشه هی داد زدم خانوم دکتر تروخدا بیا اصلا نخواستم طبیعی زایمان کنم منو ببرید سزارین😂😎 دکتره گفت چه بخای چه نخای تو باید طبیعی زایمان کنی بعد رفتم با اب ولرم کمر به پایین رو شستم ساعت هم اصلا نمیگذشت برام هعی میومد موقعه زور زدنم منو مایعنه میکرد هی میگفت فعلا ۷ سانتی تا ساعت ۳ و نیم بعداظهر درد کشیدم گریه میکردم میگفتم
خدایا
مامان نیهان مامان نیهان ۵ ماهگی
پارت دوم
ضربان قلب بچه خوب نبود چون از زمانش گذشته بود ولی متاسفانه این بیمارستان ها اصلا واسشون مهم نیست هعی میگفت نه چیزی نمیشه
ساعت ۶ صبح از شدت درد کیسه آبم پاره شد
هرچی بهشون میگفتم میگفتن اشکال نداره چیزی نمیشه
همراه آب ازم خونم میومد از شدت درد
۳سانت سده بودم تازه
گریه میکردم
هیچکس محل نمی‌داد
ساعت ۲ظهر شده بود میگفتم بابا من کیسه آبم پاره شده
بچم خدایی نکرده چیزی نشه
هیچی نمی‌گفتن یا میگفتن نه
فقط بلد بودن همش بیان معاینه کنن و بهت توجه نکنن
خلاصه شب شد من شده بودم ۷ سانت
از شدت درد نفسم نمیومد
اکسیژن وصل بودم
ضربان قلب بچم بهم ریخته شده بود
چون اومده بود پایین ولی لگنم کوچیک بود نمیتونست خودشو رد کنه
قلبم داشت وایمیستاد میگفتم بخدا الان میمیرم
دکتر میترا انضباطی میگفت بمیر این همه مردن یکی هم تو
باز ی جا میگفت سر بچت دیده میشه زور بزن یا خودت میمیری یا بچت (زبووونم‌ لال)
خیلی گریه کردم میگفتم بقران تمام زورم میزنم ولی دیگه داره چشمام سیاهی میره و چیزی نمی‌فهمم دارم میمیرم
مامان گیلاس مامان مامان گیلاس مامان ۸ ماهگی
تجربه من از زایمان طبیعی ‌
بدن با بدن فرق داره ۳ تا زایمان داشتم ولی هیچکدوم مثل هم نبود
ماه آخر بارداری درد داشتم ماه درد، تا رسیدم ب ۳۸و ۳۹ هفته ک دردام بیشتر شده بود هر لحظه احساس میکردم چیزی نبوده ب رایمان ولی خبری نبود، ۳۹ هفته و ۳ روز رفتم پیش دکتر گفت هنوز وقت و موقع معاینه ۱ سانت بودم و با معاینه تحریکی ۱ونیم بود گفت تا فردا حتما زایمان میکنی ولی خبری نشد هر شب نزدیکی داشتم بعضی روزا دوبار، پله بالا پایین میکردم پیاده روی میکردم پتو لگد میکردم نشسته راه میرفتم و کلی دمنوش خوردم چون ماما همراه گفت خوبه ولی باز نشدم دیگه قید ماما رو هم زدم دیگه نرفتم پیشش
تا شد ۳۹ هفته ۶ روز خیلی دردای عجیبی داشتم نزدیک ب ۱۰ دقیقه و ۱۵ دقیقه همش درد داشتم ی شب کامل درد داشتم تا صبح شد خیلی ترشح ژله ایی داشتم دردام نزدیک ۵ دقیقه بود آماده شدم رفتم بیمارستان
ی خوبیش این بود ی آشنا داشتیم توی زایشگاه ولی شیفتش تمام شد منو سپرد دست ۲ ماما دیگه
ادامه تاپیک بعدی میزارم قشنگا🌹
مامان پسرم👼✨هامین✨ مامان پسرم👼✨هامین✨ ۶ ماهگی
#خاطره
✨پارت چهار _ پارت آخر
تستو گرفتم جلو چشاش گفتم دو خطه {بغضمو خودتون تصور کنید دیگه} دستام انگار رو‌ حالت ویبره بود عیییییننن بید میلرزیدم ، شوهرم گف الکی نگو😨 قسم خوردم ک بابا چ الکی ای ببین خودتتت ، گف خب شاید اشتباهی شده خطش کمرنگه ک.. فعلن ب کسی نگو تا بریم آزمایش بتا بدی مطمئن شیم ، منم گفتم باشه نمیگم تا بریم ، اما سریع دویدم تو حیاط هفت صب بود زنگ زدم مامانم😂 گفتم‌ مامان یچیزی شدهههه گف چیه حامله ای ، گفتم عاره بعد کلی ناباوری و قسم خوردن براش کلی ذوق کردو اینا بعد قط کردم زنگ زدم خاهر بزرگم بیچاره خاب بود ، با خابالودگی گف بلههه ، گفتم سپیده داری خاله میشی ، یهو صداش عین برق عوض شد ، گف الکی نگوووو ، کلی قسم خوردم براش ک باور کرد
ساعت هشت رفتیم تست بتا دادمو مثبت شد و‌ شیرین اینا خریدیمو رفتیم خونه...

پ‌ن: خلاصه ک خانومای اقدامیه عزیزم ، در ناامیدی بسی امید است🤍✨ ی روز ک فکرشم نمیکنی خدا خودش همه ی ناامیدیاتو جبران میکنه برات
✨انشالا دامن همه ی خانومای چشم انتظار رو خدا سبز کنه براشون✨


فرزند پروری
دورهمی
بارداری و زایمان
هفته ی ششم بارداری
مامان جوجو علی🧸😅 مامان جوجو علی🧸😅 ۶ ماهگی
پارت 3

خلاصه ساعت هفت و نیم بود دیدم کلا زیرم خیس شد تا ملافه بالا زدم دیدم بعله زیرم پر خونه🫤
ماما و دکترا و صدا زدم اومدن بالا سرم دکتره تا حال منو دید اکسیژن وصل کرد
خودش معاینه کرد گفت دختر جون تو که سه سانتی چرا بستری کردن فقط اون لحظه دلم میخواست موهاش و بکنم😅🤣
خلاصه کیسه ابم و پاره کرد گفت بچه آن مدفوع کرده نمیتونی طبیعی بزایی باید بری سز اونم اورژانسی منم از بس گریه میکردم همش باهام دعوا میکرد خلاصه اومدن ازم آزمایش بگیرن منم چون لج کرده بودم میگفتم تا مامانم نیاد نمیزارم ازم آزمایش بگیرین دیدن من خیلی لجباز و ی دنده تشریف دارم مامانم اومد اونم گریه منم گریه میکردم و بگم بخاطر این گریه ها نوار قلب بچه خوب نمی‌زد دیگه سریع سوند وصل کردن که اصلا چیز وحشتناکی نبود سوار ویلچر شدم و راهی اتاق عمل وارد اتاق عمل که شدم عموی همسرم چون دکتر همون بیمارستان زنگ زد که این مریض عروس داداشمه اون لحظه بود که رفتارا باهام صدو هشتاد درجه فرق کردخلاصه دوتا آقا بلندم کردن گذاشتم روی تخت و یکی کمرم و گرفت که آمپول بی حسی زدن من خودم درخواست بیهوشی داشتم اما قبول نکردن آمپول که زدن پاهام داغ شد پرده رو کشیدم جلو روم و بهم گفتن صحبت نکن 🙃
ی دفعه ای انگار نفسم راحت شد دیدم صدای گریه میاد منم با گریه نیکان گریم گرفته بود آوردن گذاشتن روی شکمم که بهترین حس دنیا بود و قلب من ساعت ۸و بیست دقیقه روز ۱۱اردیبهشت ب دنیا اومد 💃💃💃🧸🖤
مامان تبسم و تودلی مامان تبسم و تودلی ۹ ماهگی
تجربه زایمان‌😅 یکم‌دیر شد

دوهفته قبل زایمان رفتم‌خونه مادرم چون یع شهر دیگ‌بود شوهرمم‌سرکار چند شب بود ک‌هی درد داشتم فشارمم‌بالا بود خیلی عفونت شدید داشتم تا‌اینک شوهرم‌اومد خونه مامانم‌چدن خیلی دلش برام‌تنگ شده بود شب اش ساعت ۱۲ خیلی درد شدید داشتم ک می‌گرفت ول میکرد تا ساعت۴ صبح ۴ صبح ب مامانم گفتم صبح ۷ رفتم با مامانم بهداشت رفتم بهم نامه داد واسه بیمارستان با شوهرم و مادرم‌رفتیم خیلی شلوغ بود تا وقت ب من رسید و معاینه کرد ب بخاطر مشکل فشار و قلب خودم بستری شدم کلا دردام قطع شد شب اش ک گذشت صبح ساعت ۶ دکتر اومد گفت میتونی بری هر وقت دردات شروع شد بیا ۳۶ هفته و ۶ روز ام بود دستیار دکتر دستگاه رو گذاشت رو شکمم دید قلب بچه نمیزنه دکتر برگشت خودش نگاه کرد خیلی ضعیف شنیده می‌شد گفت شروع دستگاه وصل کنید قلب بچه افت کرده یع نیم ساعتی همش ازم نوار قلب گرفتن تا اینک ضربان قلبش زیر ۹۰ شد گفت سریع زنگ بزن شوهرت بیاد رضایت بده ک باید همین الان ببریم اتاق عمل تا زنگ زدم ساعت ۷ و تیم بود شوهرم بیدار کردم ک بیاد ۸ ک شد اومدن بردنم جلو در اتاق عمل گفت دیر شده رضایت نمیخوایم جلو در اتاق عمل شوهرم اومد😅 بهم میگفت توروخدا نمیری ک من دیوونه میشم بخدا تحمل ندارم من میخندیدم😅 شوهرم و مادرم خیلی نگران بودن بردنم اتاق عمل واییی خیلی لرز داشتم توی اتاق عمل یهو قلبم‌ب شدید درد گرفت و فشار بالا دکتر بیهوشی اومد سریع قرص و دستگاه گذاشت و ماساژ داد قلبمو تا اینک تا ۱۰ و نیم تموم شد بردنم ریکاوری واییی خیلی سردم بود فک میکردم لختم خخخ تا ساعت ۴ توی ریکاوری بودم فشارم‌بالا بود بالاخره بردنم بخش و شوهرم منو دید یکم حالش بهتر شد خیلی درد داشتم آخرش با پمپ درد بهتر شدم