پارت۶
سریع خابوندنم پرده رو هم زدن بهم دسگاه فشارو هم زدن و یه پرستار پیشم بود ازم پرسید اسمت چیه گفتم مرضیه گف اسم شوخرت چیه گفتم فرشاد گف عاشقانه ازدواج کردی یا سنتی گفتم عاشقانه همینکه این کلمه رو گفتم صدای گریه ی یه بچه رو شنیدم گفتم دکتر بجز من کسی دیکه ای تو اتاق عمل هست گف ن گفتم‌پس صدا بچه کیه گفتن بجه خودت واییی اینو که گفت اشک از سرو سورتم😭😍 سرایز شدخیلی حس خوبی بود گفتم توروخدا بیارین ببینمش اورنش بوسش کروم بوش کردم بعدن گفتن که تنگی نفس داره باید بره ان ای سیو😭ساعت۱۱بیس دقیقه که اتاق عمل رفتم ۱۱ نیم صدا گریه ی نینمو شنیده بودم تا ساعت ۱۱چهلو پنج دقیقه هم بخیه هامو زدن و تمام تو این عاصله همش از دکتر خاهش میکردم که شکمم همینجا ماساژ بده من میترسم از ماساژ شکمی گف باشه عزیزم‌چندفه تو اتاق عمل انجام دادن و سریع انتقالم دادن به ریکاوری تو ریکاوری هم‌چون دختر عموم اونجا کار میکرد پارتیم قویی بود و مدام مسکن میزدن بزام و خی صداشون میکردم که بیایین تا بی حسن شکمم ماساژ بدین و اوناهم ماساژ میدادن خلاصه یه ۴۰ تو ریکاوری بودم فشارمو میگرفتنو اینا که پامو تکون دادن و خب عرستادنم بخش دم در ریکاوری گذاشنم‌جفت یه تختی گفتن باید خودت بلند شی بری رو اون تخت گفتم نمیتونم گفتن باید بتونی سریع با کمک دستام خزیدم رو اون تخت و دوباره شکمم مساژ دادن اینجا بود که یکم درد ماُساژ احساس گردم ولی قابل تحمل بود دوباره تو اتاق بردنم سپت یه تخت دیگه گفتن باید دوباره جاب جا شی گفتم‌نمیتونم گف باید بتوتی همراهات رفتن پایین اینجا بود که خیلی احساس بی کسی و خب گریم درومد از ته دل عر میزدمو گریه میکردمو جا ب جا شدم یکم موندم دیدم هیجکی نیومد

۴ پاسخ

کدوم بیمارستان بودی

چون زود دنیا اومده بود تنگی نفس داشت؟
من فکر کردم فقط بچهایی که طبیعی دنیا میان تنگی نفس دارن 🫠

بسلامتی عزیزم کجا زایمان‌کردی

واقعا سخته تنهایی بعد عمل
اصلا خودشون باید جابحات میکردن

سوال های مرتبط

مامان پسر کوچولوم💙رادمهر💙 مامان پسر کوچولوم💙رادمهر💙 ۴ ماهگی
پارت سوم زایمان سزارین
چشام باز کردم فقط گفتم بچم کو گفتن بچتم اینجاس نگران نباش
گفتم سالمه گفتن اره که سالمه
و به هوش که اومدم درد رو حس میکردم ولی خب قابل تحمل بود
سریع انتقالم دادن به یه تخت دیگه و بردنم بیرون
بعد دیدم به شوهرم گفتن بیا کمک بزاریمش رو این تخت گذاشتن
و بردنم اتاق خودم
گیج گیج بودم به شوهرم میگفتم دیدیش ؟ سالمه ؟ خوشکله ؟
گفت ارههه خیلی خوشکله سالمه حالشم خوبه
فقط من با اینکه بی هوشم بودم بازم سرمو تکون ندادم تا ۶ ساعت
برا دیدن بچمم گفتم عکس بگیرید نشونم بدید
گریه میکرد انگار قلبم از شوق بودنش هزار تیکه میشد اشک میریختم براش
خلاصه اومدن سرم فشار وصل کردن برا جمع شدن رحم که دردا پریودی شدید منو گرفت میشد تحمل کرد ولی خب شدید بود
دیگه گفتم درد دارم برام امپول مسکن ریختن توسرم یکم بهتر شدم
اومدن ماساژ رحمی بدن گفتم نمیخوام میترسم گفت نترس اروم برات انجام میدم چهارپنج بار فشار داد که بخاطر بخیه هام خیلی درد داشت ولی بازم قابل تحمل بود ( حس سوند خیلی بدتر ماساژ رحمی بود)
خلاصه اینام تموم شد رفتیم سراغ اولین راه رفتن بعد عمل ....
مامان 🌸دیان من🌸 مامان 🌸دیان من🌸 روزهای ابتدایی تولد
مامان حنا🌼 مامان حنا🌼 ۶ ماهگی
پارت دوم سزارین
خلاصه بعد از بی حسی طولی نکشید صدای بچه رو شنیدم و بچه رو بعد از تمیز کردن آوردن گذاشتن رو صورتم و بعد بردنش سریع .
و دیگه کارهای بخیه و بعدش هم بردنم اتاق ریکاوری که اونجا خیلییی بد بود همش میلرزیدم ، لرز شدید داشتم راستی پمپ درد هم زود بهم وصل کردن که درد نداشته باشم
تقریبا ۲ ساعت تو ریکاوری بودم تو همون بی حس بدونم شکمم رو ماساژ دادن که خداروشکر درد نداشت
و بعد بهم گفتن پاهام رو تکون بدم وقتی دیدن میتونم تکون بدم گفتن ده دقیقه دیگه میبریمت بخش
و تو بخش خیلی گیج و بی حال بودم بیشتر بخاطر گرسنگیم بود
راستی اینو نگفته بودم وقتی بی حسی بهم زدن حالت تهوع شدید گرفتم و نزدیک بود بالا بیارم که سریع تو سرم برام ضد تهوع وصل کردن خداروشکر
اینم بگم که در آوردن سوند هم اصلا درد نداشت فقط باید شل بگیریم خودمون رو
بعدش هم برای اینکه دردام کمتر شه شیاف میزدم هر چند ساعت یه بار دو تا دوتا
اگه سوالی هست و چیزی نگفتم بپرسین جواب میدم😊❤️
مامان رستا👧🏻🌼 مامان رستا👧🏻🌼 ۸ ماهگی
تجربه زایمان
روز هیجدهم پنج صب بیدار شدم رفتم حموم بعد آماده شدم ساعت شیش راه افتادیم منو همسرم و مامانم و آبجیم هفت رسیدیم بیمارستان کارای پذیرش و کردیم از بلوک زایمان اومدن دنبالمون رفتیم بالا با همشون روبوسی کردم رفتم داخل لباس اتاق عمل پوشیدم دراز کشیدم آنژوکت وصل کردن آمپول بتا هم بهم زدن سوند رو نذاشتم وصل کنن گفتم بعد بی حسی
ساعت یه رب به ده از اتاق عمل زنگ زدن با تخت بردنم بیرون همسرم و مامانم اینا پشت در بودن همگی با آسانسور رفتیم اتاق عمل تا ده و بیست دقیقه تو ریکاوری منتظر بودم بعد بردنم اتاق عمل اونجا چند نفر کار های بی حسیمو سوند رو انجام دادن خیلی مهربون بودن دکتر مهربونمم اومد بی حس کامل نشده بودم دکترم با یه چیزی خط میکشید ولی من حس داشتم گفتم خانم دکتر من کامل حس دارم یهو یه آمپول زدن به آنژیوکتم گفتم این چیه آقاهه گفت خواب مصنوعی یهو حس میکردم تو خوابم حس میکردم یکی از وسیله های اتاق عملم🤣 صدای دکترمو خیلی بم شنیدم گفت چه نازه صدای گریه ی دخترمم شنیدم ولی همچنان فکر میکردم یکی از وسیله های اتاق عملم😂 یهو یه صدایی میشنیدم که ناله میکرد پس دختر من کو چشممو به زور باز کردم دیدم دهن خودمه داره میگه دختر من کو🥺 دخترمو برده بودن ان آی سیو هی از پرستاری که پیشم نشسته بود میپرسیدم چه شکلی بود میگف خیلی ناز بود بعد اومدن ببرنم بخش آروم شکممو فشار دادن درد نداشت ولی نمیدونم چرا داد زدم😂 بعد بردنم بخش از ریکاوری اومدم بیرون آبجیم و مامانم اونجا بودن همسرم دسته گل دستش بود هی میبوسیدن منو بردنم بخش لباسامو عوض کردن تمیزم کردن همش نگران دخترم بودم همسرم گف الان میارنش رفته بود ازش عکس گرفته بود هی میبوسیدم عکسشو بعد نیم ساعت آوردنش بهترین لحظه زندگیم بود دیدنش😍
مامان مهنا مامان مهنا روزهای ابتدایی تولد
تجربه سزارین بیمارستان صارم پارت ۲
.
راستی سوند رو توی بی حسی زدن برام و هیچی حس نکردم. بعدش بردنم ریکاوری و از همونجا دردم شروع شد. اما هرچی گفتم درد دارم برام مسکن نزدن برام و گفتن باید بری بخش. حدود یه ربع ریکاوری بودم بعد رفتم بخش و اومدن بهم لباس پوشوندن و شورت و پوشک برام گذاشتن و شیاف گذاشتن برام. خیلی پرسنلش مهربون بودن و عین مادر رفتار میکردن اصلا نمیزاشتن آدم خجالت بکشه . خلاصه کارامو کردن و بعد بچه رو اوردن ولی داخل تختش بود و نمیتونستم ببینمش. توی بخش هم با وجود شیاف درد داشتم و هم دردای محل عمل بود هم درد پریودی. و از همه اینا بدتر ماساژ رحمی بود . تا وقتی بی حس بودم که چیزی نمیفهمیدم اما توی بخش اومدم بی حسیم رفت و هربار ماساژ میدادن واقعا درد وحشتناک داشت و عذاب میکشیدم. خونریزیمم زیاد بود و ماماها میگفتن باید زیاد ماساژت بدیم خطرناکه خونریزیت که انقدر شدیده. خلاصه تا میومد یه کم شیاف عمل کنه و اروم بشم میومدن ماساژ میدادن و درد وحشتناک میگرفت تو تنم
مامان دلوین مامان دلوین ۷ ماهگی
دخترم ۸ و نیم صب دنیا اومد
آوردنش و بهم گفتن ببین دخترتو ولی من تار میدیدم با ناله میگفتم نمیبینم ...اونام گفتن اشکال نداره بعد گذاشتنش رو سینم ک واقعا حس خیلی خوبی بود گرماش به تن سردم منتقل شد
یه پرستار دیگه اومد از کنارمون رد شد و گف وای این نینی چه خوشگله
و من اینجا یکم دلم خوش شد ک ندیدمش میگن خوشگله😂
سریع بردنم بخش اتاق خصوصی داشتم و راحت بودم
خلاصه از این تخت ب اون تخت منتقل کردنم
گلوم خشک بود و سرفه هعی میومد و من درد داشتم دوتا شیاف برام زدن و رفتن ‌. تا ۱۰ شب بدون آب و غذا
بعدش دو سه باری تو بخش اومدن برای ماساژ شکمی که میتونم بگم بدترین قسمت سزارین واسم این بود ک اونم خب یه لحظه اس
من جیغ میزدم دستامو نگه داشته بودن مامانمم گریه میگرد😐
ساعت ۱۱ شب اومدن سوند دراوردن و بهم گفتن باید تو یکساعت اردار کنی وگرنه دوباره سوند وصل میشه
رفت یه ساعت دیگ اومد و گف چیشد گفتم نداشتم گف سعی کن نیم ساعت هم وقت داری وگرنه میام سوند وصل میکنم😑 دیگه مایعات خوردم و اینا موفق شدم بلخره
مامان پناه 👧🏻🦋 مامان پناه 👧🏻🦋 ۱ ماهگی
خب تجربه من از زایمان سزارینم
واقعا راضی بودم و بازم به عقب برگردم حتما سزارین رو انتخاب میکنم
سزارین اختیاری بودم بیمارستان بهمن دکتر مردی
اول که رفتم بیمارستان همسرم کارای پذیرشم رو انجام داد و رفتم بلوک زایمان یه ان اس تی ازم گرفتن بعد آنژیوکت زدن برام بعدشم سوند زد برام که با ی ژل همراش زد گفت بی حس میشی من اصلا متوجه نشدم و درد نداشتم فقط بعدش حس ادرار داشتم گفتن عادیه بعدش بردنم اتاق عمل از کمر بی حس شدم ۴ بار سوزن رو زد دردش مثل امپول عضلانی عادی بود شایدم کمتر بعدش بهم گفتن دراز بکش دراز کشیدم پاهام یهو داغ داغ شد هیچی دگ حس نمیکردم ۵ دقیقه اینا گذشته بود یهو صدای گریه دخترم‌ رو شنیدم وای بهتری حس دنیا بود بعدش اوردم نشونم دادن و صورتشو چسبوندن به صورتم و ساکت شد و بعد لباساش رو پوشیدن و وزنش کردن ۳۳۰۰ بود بعد بردنم ریکاوری یه ساعت اونجا نگهم داشتن بهم گفتن خوبی بیاریمش شیر بخوره گفتم اره دخترمو اوردن ( من گفتم حالا مگه الان شیر دارم!)دیدم اره شیر خورد🥹🥹بعدش منو بردن بخش راستی شکمم تو اتاق عمل فشار‌ دادن بی حس بودم اصلا نفهمیدم پمپ درد هم نگرفتم دردم با شیاف و مسکن هایی که زدن کنترل شد خداییش هر وقت گفتم درد دارم میومدن برای مسکن میزدن و خیلی خوب بود
هم از بیمارستان هم از دکترم واقعا راضی بودم
باز سوالی بود بپرسید جواب میدم
مامان ILIYA مامان ILIYA ۶ ماهگی
#3
یه حس حالت تهوع بدی داشتم هی عق میزدم گفتن الان درست میشه یه امپولی زدن توی سرم یکم که گذشت خوب شد یه پارچه کشیدن زیر سینم که نبینم کامل بی حس شده بودم ولی حرکت دست دکتر و حس میکردم که فشار میاورد داخل شکمم ولی اصلا درد نداشت داشت به بغلیا میگفت بچه درشته یکم یخورده فشار آورد و یهو صدای گریه خیلییی ارومی پیچید توی اتاق منم گریم گرفته بود هی میگفتم صدای گریه بچه منه اصلا باورم نمیشد که بچم دنیا اومده داره گریه میکنه تا اونموقع همش میگفتم حس مادر شدن چجوریه ولی وقتی اوردن گذاشتنش بغل صورتم انگار اصلا هیچییی دیگه برام مهم نبود فقط با ذوق قربون صدقش میرفتم گفتن میبریم تمیزش میکنیم و یه امپول بهت میزنیم که یکم بخوابی گفتم باشه دیگه نفهمیدم چی شد چشم که باز کردم دیدم توی ریکاوری هستم و یکم درد داشت شکمم صدای پرستار زدم گفتم شکمم فشار دادین گفت نه الان فشار میدم غول سومی که برای من ساخته بودن فشار دادن شکم بود گفتم درد میگیره خیلی گفت نه بی‌حسی هیچی نمیفهمی با دودست افتاد روی شکمم و یکبار محکم فشار داد من یه اخی گفتم ولی چون بی حس بود هنوز درد آنچنانی نداشت گفتم همین بود یا بازم فشار میدید گفت نه رحمت جمع شده و دیگه لازم نیست گفتم کی میبرینم بخش گفت صبر کن یکم دیگه میبرنت یه بیست دقیقه بعد اومدن منو ببرن یه لحظه که از تخت خواستن به یه تخت دیگه منتقلم کنن شکمم درد گرفت گفتم آروم درد دارم گفتن چاره ایی نیست تحمل کن بیرون که اوردنم دیدم همسرم و مادرم و مادرشوهرم پشت در هستن و منتظر وایسادن ساعت سه و نیم بود و وقت ملاقات بردنم بخش و اونجا هم از تخت جابجام کردن روی تختی که داخل اتاق بود بازم شکمم درد گرفت لباسامو عوض کردن گفتم بچمو بیارید باباش ببینه الان وقت ملاقات تموم میشه
مامان سدنا مامان سدنا ۲ ماهگی
پارت چهارم تجربه زایمان
بهشون میگفتم تا بی حسم بیاین شکمم و ماساژ بدین دوبار اومدن تو بی حسی انجام دادن دیگه اخراش که میخاستن ببرنم بخش اومدن سرم و اینا رو چک کنن متوجه شدن خونریزی کردم مسئولشون اومد گف باید ماساژت بدم الان یکم درد داره گفتمش باشه فقط یجا ماساژ نده با فاصله گفت اوکی شروع کرد دوبار ماساژ داد بعد رفتم یکم دیگه اومد ماساژ داد گف خوبه رحمت ورم نداره دیگه عالیه ببرینش بخش
درد ماساژ شکمی اینجا من یکم حس کردم و دردش مثل دلدرد شدید بود غیر قابل تحمل نبود
من پمپ دردم داشتم البته از ریکاوری من شروع کردم دکمه رو مدام زدن تا فرداش که میخاستن مرخصم کنن کلا درد خاصی حس نکردم رفتم بخش و اونجا چیز خاصی نبود فرداش اومدن گفتن باید راه برین من بلند شدم رفتم اینم برام اسون بود البته من ۶۰کیلو شده بودم توبارداری کلا وزنم که زیاد نبود عامل دردای کمم بود بنده خداهایی که اونجا بودن سزارین ‌کردن وزنشون بیشتر بود دردشونم خیلی بیشتر بود خلاصه از عملم و بخصوص از دکترم ناهید شهبازیان خیلی راضی بودم پرسنل بیمارستانم خوب بودن بیشتر من
مامان محمد امین 😍💙 مامان محمد امین 😍💙 ۱ ماهگی
تجربه زایمانم #۳۷_هفته پارت ۵

اقا خلاصه بچه رو که بردن من دیگه صبرم داشت تموم میشد چون نفسم سخت در میومد میخواستم زودتر تموم بشه هی به دکتر میگفتم خانم دکتر خیلی مونده اونم میگفت نه نگران نباش

وقتی اومدم اتاق عمل بهم گفتن وقت عمل نه زیاد صحبت کن نه سرتو تکون بده چون سر درد میگیری بعدش خیلی شدید ماشاءالله منم هر دوشو خیلی انجام دادم
مثلا وسط عمل دیدم یه پرستار ماسکش شد کلا خون شد ترسیدم گفتم حتما خونریزی اینا دارم گفتم چی شده اتفاقی افتاده گفتن نترس نفسم در نمیومد هی سرمو برمیگردوندم چپ و راست بلکه یکم بهتر بشم از یه طرفم درد شدید دستم اونقدر بود که گفتم نمیتونم نگه دارم بسته گفتن باز میکنیم فقط دستتو پشت پرده نیار اصلا منم هی دستمو ماساژ میدادم ولی خوب نمیشد فک کنم اثر همون آمپول بود که بهش حساسیت داشتم

خلاصه جونم براتون بگه که ماساژ رحمی هم تو اتاق عمل دادن و منو انتقال دادن تخت دیگه و بردن ریکاوری اونجا گفتم درد دستم زیاده اوردن یه مسکن زدن خواب اورم بود خوبم کرد میخواستم بخوابم که دیدم پرستار پسرمو اورد برای تماس پوست به پوست و اینکه بچه سینه رو مک بزنه یکم بعد بچه رو گزاشتن پیشم دیدم دستشو میخواد بکنه تو چشمش از ترس اینکه چیزیش بشه نخوابیدم به پرستارا هی میگفتم دستشو بکشید میکنه چشمش