پارت سوم زایمان سزارین
چشام باز کردم فقط گفتم بچم کو گفتن بچتم اینجاس نگران نباش
گفتم سالمه گفتن اره که سالمه
و به هوش که اومدم درد رو حس میکردم ولی خب قابل تحمل بود
سریع انتقالم دادن به یه تخت دیگه و بردنم بیرون
بعد دیدم به شوهرم گفتن بیا کمک بزاریمش رو این تخت گذاشتن
و بردنم اتاق خودم
گیج گیج بودم به شوهرم میگفتم دیدیش ؟ سالمه ؟ خوشکله ؟
گفت ارههه خیلی خوشکله سالمه حالشم خوبه
فقط من با اینکه بی هوشم بودم بازم سرمو تکون ندادم تا ۶ ساعت
برا دیدن بچمم گفتم عکس بگیرید نشونم بدید
گریه میکرد انگار قلبم از شوق بودنش هزار تیکه میشد اشک میریختم براش
خلاصه اومدن سرم فشار وصل کردن برا جمع شدن رحم که دردا پریودی شدید منو گرفت میشد تحمل کرد ولی خب شدید بود
دیگه گفتم درد دارم برام امپول مسکن ریختن توسرم یکم بهتر شدم
اومدن ماساژ رحمی بدن گفتم نمیخوام میترسم گفت نترس اروم برات انجام میدم چهارپنج بار فشار داد که بخاطر بخیه هام خیلی درد داشت ولی بازم قابل تحمل بود ( حس سوند خیلی بدتر ماساژ رحمی بود)
خلاصه اینام تموم شد رفتیم سراغ اولین راه رفتن بعد عمل ....

۲ پاسخ

من هرچی فکر میکنم یادم نمیاد که شکممو فشار داده باشن🦦😐
حتما وقتی بیهوش بودم همه کار کردن😐

من چقدر از ماساژ شکم میترسم منو سز اولم در حد مرررررررگ فشار دادن

سوال های مرتبط

مامان ILIYA مامان ILIYA ۸ ماهگی
#3
یه حس حالت تهوع بدی داشتم هی عق میزدم گفتن الان درست میشه یه امپولی زدن توی سرم یکم که گذشت خوب شد یه پارچه کشیدن زیر سینم که نبینم کامل بی حس شده بودم ولی حرکت دست دکتر و حس میکردم که فشار میاورد داخل شکمم ولی اصلا درد نداشت داشت به بغلیا میگفت بچه درشته یکم یخورده فشار آورد و یهو صدای گریه خیلییی ارومی پیچید توی اتاق منم گریم گرفته بود هی میگفتم صدای گریه بچه منه اصلا باورم نمیشد که بچم دنیا اومده داره گریه میکنه تا اونموقع همش میگفتم حس مادر شدن چجوریه ولی وقتی اوردن گذاشتنش بغل صورتم انگار اصلا هیچییی دیگه برام مهم نبود فقط با ذوق قربون صدقش میرفتم گفتن میبریم تمیزش میکنیم و یه امپول بهت میزنیم که یکم بخوابی گفتم باشه دیگه نفهمیدم چی شد چشم که باز کردم دیدم توی ریکاوری هستم و یکم درد داشت شکمم صدای پرستار زدم گفتم شکمم فشار دادین گفت نه الان فشار میدم غول سومی که برای من ساخته بودن فشار دادن شکم بود گفتم درد میگیره خیلی گفت نه بی‌حسی هیچی نمیفهمی با دودست افتاد روی شکمم و یکبار محکم فشار داد من یه اخی گفتم ولی چون بی حس بود هنوز درد آنچنانی نداشت گفتم همین بود یا بازم فشار میدید گفت نه رحمت جمع شده و دیگه لازم نیست گفتم کی میبرینم بخش گفت صبر کن یکم دیگه میبرنت یه بیست دقیقه بعد اومدن منو ببرن یه لحظه که از تخت خواستن به یه تخت دیگه منتقلم کنن شکمم درد گرفت گفتم آروم درد دارم گفتن چاره ایی نیست تحمل کن بیرون که اوردنم دیدم همسرم و مادرم و مادرشوهرم پشت در هستن و منتظر وایسادن ساعت سه و نیم بود و وقت ملاقات بردنم بخش و اونجا هم از تخت جابجام کردن روی تختی که داخل اتاق بود بازم شکمم درد گرفت لباسامو عوض کردن گفتم بچمو بیارید باباش ببینه الان وقت ملاقات تموم میشه
مامان رادوین مامان رادوین ۱۲ ماهگی
پارت سه ...
خلاصه بیمارستان خوبی نبود اتاق خیلی کوچیک بود همراه من چون سرویس بهداشتی فرنگی استفاده نمیکرد مجبور بود بره طبقه ی پایین و برگرده ... من صبح ک کیسه ابم پاره شد سریع رفتم بیمارستان گفتن برو با اسانسور زایشگاه ...زایشگاه که رفتم گفتم کیسه ابم پاره شده گفتن نترس اشکال نداره بعدم ازم سوال پرسیدن و گفتن خودت سزارین میخواستی گفتم اره گفتن نمیخوای طبیعی گفتم نه نامه دارم از پزشکم و فرم پر کردن و مدارک پزشکیم گرفتن (ازمایش-سونو ان تی-دکتر قلب-بیهوشی و...)شناسنامه و کارت ملی پدر و مادر هم باید همراهتون باشه ...بعدم لباس بهم دادن و خون گرفتن و نوار قلب و... ، سوند بهم وصل کردن که اونم درد زیادی داشت اماده ام کردن رفتم اتاق عمل ...داخل اتاق عمل ک شدم دکتر انصاری دیدم و با مهربونی اومد پیشم و گفت نگران چیزی نباش همه چیز اوکی بعد رفتم رو تخت و دکتر بیهوشی اومدبیهوشم کرد به هوش که اومدم درد زیادی داشتم خیلی درد بدی بود فک کردم پمپ درد بهم وصل نکردن ب پرستار گفتم گفت وصله دکمه را فشار بده تا اثر کنه بعدم اومدن شکم
فشار بدن که خیلی درد داشتم و نذاشتم درست فشار بدن بعدم پسرمو اوردن نشونم دادن و گذاشتن تو بغلم
بعدم دوتا اقا اومدن گفتن اروم از روی این تخت بیا روی تخت دیگه که اونم خیلی درد داشت و ب سختی تونستم برم بعدم بردنم اتاق و باز گفتن از رو تخت برو روی تخت اتاقت اینکار با درد زیاد بود و سخت🥲😮‍💨
مامان محمدرسول🧒🏻🍭 مامان محمدرسول🧒🏻🍭 ۹ ماهگی
تجربه زایمان۲🤱🏻🌱

اومدن سوند بهم وصل کردن و گفتن لباس بپوشم برای اتاق عمل منم دردام خیلی شدید بود باورتون نمیشه از درد میله های تختو فشار میدادم🥵🤕
فقط میخواستم از درد نجات پیدا کنم
ساعت حدود ۷ بود بردنم اتاق عمل دکترم سریع خودشو رسوند از تخت جابجام کردن و گذاشتنم رو تخت اتاق عمل بخاطر دیابت و انسولینم دکترم صلاح دید که بیهوشی کامل بشم
دکتر بیهوشی یه آقا بود اومد بالای سرم گفت الان یه ماسک میذارم ماسک اکسیژنه تو فقط نفس عمیق بکش بعد داروی بیهوشی برات میریزم تو سرم
درصورتیکه داشت الکی میگفت ماسکه گاز بیهوشی بود چندتا سوال ازم پرسید که بچت دختره یا پسر اسمش چیه؟نازمم میکرد🤣🤣
در یک لحظه دیگه هیچی نفهمیدم😷
چشمامو باز کردم دیدم روی تخت خوابیدم دیگه درد نداشتم گیج بودم هی میخواستم چشمامو ببندم و بخوابم یادم اومد همه چی رو
سرمو چرخوندم دونفرو دیدم پرسیدم بچم؟😢 گفتن خوبه دنیا اومد
گفتم سالم بود؟🥺 گفتن آره الان تو رو هم میبریم
اومدن بذارنم رو یه تخت دیگه که دیدن خونریزی خیلی خیلی شدید دارم خیلی ترسیده بودن سریع یه دارویی ریختن تو سرمم و اومدن بالای سرم و شروع کردن به فشار دادن شکمم🥵
وای وای نگم از دردش ینی مردم و زنده شدم😭😭😭خیلی بد بود خیلی
تختو گذاشتن تو آسانسور و بردنم در آسانسور که باز شد صدای مامانمو شنیدم مامانم اشک شوق میریخت خودمم اشک میریختم🥺 مامانم گوشیشو دراورد و عکسشو بهم نشون داد گفتم دیدیش؟سالم بود گفت آره مثل خودته قیافش😭😭
بردنم تو بخش و به سختی خودمو کشوندم رو تخت
مامانم گفت نزدیک به سه ساعت تو ریکاوری بودم و به هوش نمیومدم اصلا باورم نمیشد فکر میکردم فوقش نیم ساعت عملم طول کشیده باشه
مامان گیسو مامان گیسو ۳ ماهگی
پارت دوم تجربه سزارین من🤰🏻👼🏻

تو ریکاوری که رفتم بخاطر دیسک کمری که دارم خبلی دلم میخواست کمرم رو حرکت بدم اما مثل چسب چسبیده بودم به تخت و فقط سر و دستمو میتونستم تکون بدم
خیلی تلاش کردم که نوک انگشتام رو تکون بدم که بعد نیم ساعت کم کم تونستم حرکتشون بدم
ولی یه درد بدی از درون شکمم حس میکردم 😮‍💨😖
به پرستار گفتم پمپ درد رو برام وصل کرد و گفت هر زمان درد داشتی دکمه پمپ رو فشار بده و صادقانه بخام بگم خیلی تاثیر انچنانی رو دردم نداشت و من همش اه و ناله میکردم
بهشون گفتم که درد دارم گفتن تو بخش برات شیاف میزنیم
بچه ها قبل زایمان خیلی تقویت کنین خودتون رو چون اگر بدنتون ضعیف باشه خیلی اذیت میشین
من با اینکه بدن قوی دارم بازم حس ضعف شدید و بی حالی و خونریزی داشتم
خلاصه بعد دو ساعت منو بردن تو بخش
شوهرم و مامانم و خواهرم وقتی منو دیدن ترسیدن چون رنگم رفته بود و لباسم خونی بود 😰
ولی خودم تنها چیزی که حس میکردم انقباضات رحمی مثل درد پریودی با اینکه هنوز بی حسیم کامل نرفته بود درد داشتم 😮‍💨
به پرستار گفتم برام مسکن زد بهتر شدم ولی اصلا سرم رو نباید بالا میوردم
ولی وقتی دوباره بچم رو دیدم ذوووق زدم 🤗🥰

دردای شدید من روز اول بود که با مسکن اروم میشد و الان بعد دو روز درد پریودی دارم که بازم با مسکن رفع میشه
همینقدر بگم اگر بازم بگن سزارین رو انتخاب میکنی یا طبیعی میگم قطعأ سزارین 👼🏻

خانمهای کرمانی دکترم زهرا خباززاده بود بیمارستان حضرت فاطمه یا همون کلاهدوز

امیدوارم تک تکتون زایمان راحتی داشته باشین 💝🌸
مامان کیان مامان کیان ۷ ماهگی
پارت ۲
تجربه زایمان (طبیعی)
صبحش بیدار شدم برم خونه مادربزرگم طبق هرروز که تنها نباشم درد نداشتم رفتم صبحونه خوردم که دردام اوج گرفت راستی روز قبل یکم معاینه تحریکی شده بودم به خودم میپیچیدم عرق میکردم ولی قابل تحمل بود به ماما گفتم گفت تایم بگیر هیچ جا نرو دوساعت خونه درد کشیدم تا ساعت ۱۰بعد گفت بیا مطب معاینه شی رفتم گفت ۵سانتی عالیه با شوهرم و ماما تو همون مطب ورزش کردیم و ماساژ های مخصوص که دردام آروم بشه تا به حدی رسید که گریه کردم بعد معاینه کرد گفت ۶سانتی عالیه پاشو بریم رفتیم بیمارستان بستری شدم خیلی سریع بردن رو تخت منو اول نوار قلب گرفتن بعد کیسه ابمو زدن که بعد اون تازه دردام شروع شد ولی بازم برام قابل تحمل بود یکم اذیت داشت که بعد هی آروم میشد داشتم از حال میرفتم چشام بسته بود خوابم میومد گفتم تورو خدا بی دردی گفت باید معاینه شی که من ۸رو به۹بودم ماما هی دستام ماساژ میداد و ورزش میداد باهاش همکاری میکردم منم بعد گفت دراز بکش بچه داره میاد از زور زدن بگم که بهترین بود
مامان کیان مامان کیان ۹ ماهگی
من اومدم با تجربه زایمانم خانوما از شب قبل رفتم زایشگاه همه چیمو ازم گرفتن بهم لباس دادن گفتن برو بخاب رو تخت تا صبح دیوونه شدم تا صبح اصلا ساعت نمیگذشت صبح ساعتای ششو نیم هفت اومدن بهم سوند وصل کردن یه کوچولو درد داره ولی سریع تموم میشه یکم بعدش فقط حس میکنی همش جیشت میخای بریزه بعدش منو گذاشتن رو تخت بردن تو راهرو اتاق عمل دکتر بیهوشی و دکتر خودم اومدن پیشم ترسیده بودم از فضا گفتم میشه فقط منو بیهوش کنین که گفتن چشم همونجا به دکتر بیهوشی ام گفتم پمپ درد میخام بعد کمتر از ده ثانیه از هوش رفتم وقتی بهوش اومدم که تو ریکاوری بودم همش میگفتم بچم خوبه هی میگفتن خوبه نگران نباش بعد هی میگفتم تروخدا شکم منو فشار ندین هی هرکی میومد فشار میداد منم تو اون حالت گیجی دستاشونو میگرفتم نمیزاشتم خیلی درد داشت اخر رفتن یکیو اوردن زور داشت تا ته فشار داد فریاد زدم از درد بعدم که بردنم تو بخش بعدازظهرشم راه رفتم اولین راه رفتنم خوب بود البته من پمپ درد داشتم بنظرم سخترینش همون شکم فشار دادنست دکترمم پریسا نجفی بود که عالی بود واقعا خیلی راضی بودم ازش یجوری بخیه زده که هیچی معلوم نیست اصلا
مامان ... مامان ... ۸ ماهگی
پارت۶
سریع خابوندنم پرده رو هم زدن بهم دسگاه فشارو هم زدن و یه پرستار پیشم بود ازم پرسید اسمت چیه گفتم مرضیه گف اسم شوخرت چیه گفتم فرشاد گف عاشقانه ازدواج کردی یا سنتی گفتم عاشقانه همینکه این کلمه رو گفتم صدای گریه ی یه بچه رو شنیدم گفتم دکتر بجز من کسی دیکه ای تو اتاق عمل هست گف ن گفتم‌پس صدا بچه کیه گفتن بجه خودت واییی اینو که گفت اشک از سرو سورتم😭😍 سرایز شدخیلی حس خوبی بود گفتم توروخدا بیارین ببینمش اورنش بوسش کروم بوش کردم بعدن گفتن که تنگی نفس داره باید بره ان ای سیو😭ساعت۱۱بیس دقیقه که اتاق عمل رفتم ۱۱ نیم صدا گریه ی نینمو شنیده بودم تا ساعت ۱۱چهلو پنج دقیقه هم بخیه هامو زدن و تمام تو این عاصله همش از دکتر خاهش میکردم که شکمم همینجا ماساژ بده من میترسم از ماساژ شکمی گف باشه عزیزم‌چندفه تو اتاق عمل انجام دادن و سریع انتقالم دادن به ریکاوری تو ریکاوری هم‌چون دختر عموم اونجا کار میکرد پارتیم قویی بود و مدام مسکن میزدن بزام و خی صداشون میکردم که بیایین تا بی حسن شکمم ماساژ بدین و اوناهم ماساژ میدادن خلاصه یه ۴۰ تو ریکاوری بودم فشارمو میگرفتنو اینا که پامو تکون دادن و خب عرستادنم بخش دم در ریکاوری گذاشنم‌جفت یه تختی گفتن باید خودت بلند شی بری رو اون تخت گفتم نمیتونم گفتن باید بتونی سریع با کمک دستام خزیدم رو اون تخت و دوباره شکمم مساژ دادن اینجا بود که یکم درد ماُساژ احساس گردم ولی قابل تحمل بود دوباره تو اتاق بردنم سپت یه تخت دیگه گفتن باید دوباره جاب جا شی گفتم‌نمیتونم گف باید بتوتی همراهات رفتن پایین اینجا بود که خیلی احساس بی کسی و خب گریم درومد از ته دل عر میزدمو گریه میکردمو جا ب جا شدم یکم موندم دیدم هیجکی نیومد
مامان محمد امین 😍💙 مامان محمد امین 😍💙 ۳ ماهگی
تجربه زایمانم #۳۷_هفته پارت ۵

اقا خلاصه بچه رو که بردن من دیگه صبرم داشت تموم میشد چون نفسم سخت در میومد میخواستم زودتر تموم بشه هی به دکتر میگفتم خانم دکتر خیلی مونده اونم میگفت نه نگران نباش

وقتی اومدم اتاق عمل بهم گفتن وقت عمل نه زیاد صحبت کن نه سرتو تکون بده چون سر درد میگیری بعدش خیلی شدید ماشاءالله منم هر دوشو خیلی انجام دادم
مثلا وسط عمل دیدم یه پرستار ماسکش شد کلا خون شد ترسیدم گفتم حتما خونریزی اینا دارم گفتم چی شده اتفاقی افتاده گفتن نترس نفسم در نمیومد هی سرمو برمیگردوندم چپ و راست بلکه یکم بهتر بشم از یه طرفم درد شدید دستم اونقدر بود که گفتم نمیتونم نگه دارم بسته گفتن باز میکنیم فقط دستتو پشت پرده نیار اصلا منم هی دستمو ماساژ میدادم ولی خوب نمیشد فک کنم اثر همون آمپول بود که بهش حساسیت داشتم

خلاصه جونم براتون بگه که ماساژ رحمی هم تو اتاق عمل دادن و منو انتقال دادن تخت دیگه و بردن ریکاوری اونجا گفتم درد دستم زیاده اوردن یه مسکن زدن خواب اورم بود خوبم کرد میخواستم بخوابم که دیدم پرستار پسرمو اورد برای تماس پوست به پوست و اینکه بچه سینه رو مک بزنه یکم بعد بچه رو گزاشتن پیشم دیدم دستشو میخواد بکنه تو چشمش از ترس اینکه چیزیش بشه نخوابیدم به پرستارا هی میگفتم دستشو بکشید میکنه چشمش
مامان نی نی قشنگه مامان نی نی قشنگه ۴ ماهگی
تجربه زایمان
قرار بود طبیعی زایمان کنم ولی چون خونرسانی به جنین کم بود و ممکن بود خطرناک باشه سزارین رو انتخاب کردم، صبح روز سه شنبه ۱۷ مهر ساعت نه و نیم با مادر و همسرم به بیمارستان رفتیم. دیگه سرم زدن و چند ساعت منتظر بودم. تا اینکه بالاخره ساعت حدود ۲ بردنم اتاق عمل. البته قبلش سوند وصل کردن که خیلی بد بود. گفتم نمیشه بعد بی حسی سوند وصل کنید گفتن نه! واسه من که سوند سخت بود ولی همه میگن سوند رو اصلا حس نمیکنی. خلاصه رفتیم اتاق عمل، اونجا هم آمپول بی حسی زدن که اصلا سخت نبود و مثل یه آمپول معمولی بود. بعدش گفتن دراز بکش و پاهاتو بلند کن که نتونستم پامو بلند کنم. یه پارچه کشیدن جلوم و عمل رو شروع کردن. درد نداشت ولی حس میکردم دارن یه کارایی میکنن. منم هی حرف میزدم بعد دکتر گفت واسش مسکن بزنید. مسکن نبود بیهوشی بود که البته خدا خیرشون بده اگه نمیزدن خیلی بد میشد. البته بیهوشی کامل نبود ولی خب یه کم بود مثل یه حالت خواب و بیداری. وسطاش بچه رو نشونم دادن که چون بیهوش بودم در حد یک ثانیه یادمه
ادامه در پارت دو
مامان لیان مامان لیان ۴ ماهگی
(پارت سوم)وقتی رفتم تو اتاق ریکاوری گفتم برام پمپ درد بزارن ولی نمیشد ازش استفاده بکنم و مسکن هم نمیزنن تا زمانی که حس به پاها برگرده و ببرن بخش
ومن اینجا حس شکمم و کمرم کامل برگشت ولی حس پاهام برنگشت یعنی نمیتونستم حتی ی انگشت پام رو حرکت کنم واینجا دردام شروع شد خیلی بد بود من ساعت ۷ونیم تو اتاق ریکاوری بودم موندم تا ساعت ۱۱صبح
۷بار شکمم رو فشار داد وحشتناک بود
خیلی بد بود ولی دردش همون موقعس که فشار میده ولی دستاشو برمیداره درد ماساژ رحمی میرفت ولی خب کلا چون حس شکمم برگشته بود کلا درد داشتم
لرز هم داشتم سردم نبود ولی میلرزیدم که ی لوله گذاشت هوای گرم میورد گذاشتن رو شکمم که تمام لرزا همون موقع رفت بد بود ولی مهربون بودن پرستارا واینجوری دردا قابل تحمل میشد
ولی به محض اینکه رفتم بخش حالم خوب بود و مسکن میزدن وشیاف ومنم پمپ درد داشتم
پمپ درد عاااااالیه من تا تموم نشد قدرش رو ندوستم خیلی عالیه ولی سعی کنید کم کم بزنید که زود تموم نشه تا زمان ترخیص بمونه چون روزی که قراره مرخص بشید دیگه مسکن نمیزنن مگر شما شیاف بخرید بزارید
خلاصه بگم براتون همچی خیلی عالی بود
وخیلی خیلی خیلی اسونتر از تصوراتم
حتی اولین راه رفتنم خوب بود وهمچی خیلیی قابل تحمل
حسی که وقتی بچه به دنیا بیاد اصلا قابل وصف نیس به محض اومدن شد تمام دنیام وقتی گریه میکرد باهاش گریم میگرفت تحمل دیدن اشکاش رو ندارم
برای همه چشم انتظارها دعا کردم
فقط تنها مشکل الان بچم پاهاش انحراف دارن گفتن که با ماساژ خوب میشه(دعا کنید برام) انشالله همینطور باشه و اینکه بچم سینمو نمیگیره چون نوک ندارن🥲 مجبورم شیر خشک هم بدم کمکی
توصیه هام برای اونایی که میخوان سزارین بشن رو میزارم تایپیک بعدی
مامان نورا مامان نورا ۱ ماهگی
تجربه زایمان طبیعی قسمت سوم
دیگه تا ساعت 4 و نیم 5 بعد از ظهر دردا رو زیر دوش تحمل کردم، دیگه واقعا نمیتونستم دوباره حاضر شدیم رفتیم زایشگاه، معاینه شدم ، 4 الی 5 سانت بستریم کردن، وای انگار دنیا رو بهم دادن، خیلی خوشحال شدم، دردا یادم رفت اصلا، تو زایشگاه خوش و خرم بودم ،ورزش میکردم رو توپ بودم، انقباض که داشتم تحمل میکردم، تا اینکه زنگ زدن به دکترم گفتن این خیلی خوشه😁😁😁دکترم گفت یک آمپول فشار بزنید تا من بیام ، آمپول فشار که زدن تازه فهمیدم درد یعنی چی، موقع انقباضا صدام دیگه میرفت بالا و داد میزدم، گفتم این چی بود به من زدید من خوب بودم که😬😬
خیلی داد میزدم گاز اوردن برام دو سه بار تنفس کردم بعد پرتش کردم اونور گفتم این چیه نمیخوام هیچ تاثیری نداشت گفتم من وریدی میخوام، معاینه شدم، این دفعه هفت سانت بودم، ماما با یک وسیله کیسه آبم رو ترکوند، دردا همینطور بدتر میشد گفتم تورو خدا وریدی بزنید ولی هی میپیچوندن فهمیدم دکترم اجازه نداده
مامان نخود مامان نخود ۱۰ ماهگی
تجربه زایمان
من پریروز سونو بیوفیزیکال دادم تنفس نمره نگرفت بردم زایشگاه گفتن ان اس تی خوبه چیزی نیست ولی گفتم زنگ بزن دکترم زنگ زدن دکتر گفت براش تکرار سونو بنویسید بفرستید اینسری زد حرکت نمره نگرفت برگشتم زایشگاه دکتر گفت بستری کنید برا زایمان بستری شدم گفتن سزارین اصلا نداریم اختیاری قبول نمی‌کنیم
دیگه بستری شدم معاینه کردن کاملا بسته بود
سروم زدن و آمپول فشار نزدیک دوساعتی موندن نه درد داشتم نه باز شدم گفتن ببرن سزارین که من گفتم با دکتر شیفت عمل نمیشم با دکتر خودم عمل شدم و موقع زایمان متوجه بندناف دور گردن بچه شد
خلاصه ساعت سه و چهلدوپپنج دقیقه ظهر پسرم به دنیا اومد خداروشکرر و من تو اتاق عمل فقط گریه میکردم و خداروشکر میکردم
از سوند براتون بگم درد آنچنان بدی ندارد و یه لحظس
تو اتاق عمل هیچ دردی متوجه نمیشین من تا چهار پنج ساعت بعدش هم هیچ دردی نداشتم و بعد هم باز جای عمل درد نمی‌کرد به خاطر زیاد به پشت خوابیدن کمردرد خیلی شدیدی گرفتم و کمردرد اذیتم کرد که با اولین راه رفتن از بین رفت ولی خب بعدش درد جای عمل یه مقدار داشتم که با شیاف خوب بود قابل تحمل بود فقط یکم راه رفتن درد داره الان هم بیشتر سوزش جای عمل دارم تا درد
و از فشار دادن شکم بگم که شکم منو سه بار فشار دادن که یه بار تو اتاق عمل و دوبار تو‌ریکاوری که هرسه بار بی حس بودم و متوجه نشدم
همینا فعلا تو‌ ذهنم بود