۵ پاسخ

بالخره پدره باید کمک کنه
منم ۱۰ روز اول مامانم پیشم بود رفت
الان همه کارامو خودم و همسرم باهم انجام میدیم از ۲۰ روزگی خودمون حموم بردیم

منم همسرم ۵ صبح میره سرکار ۶ عصر میاد ولی بازم کمکم میکنه بچه نگه میداره شیر میده کل خریدا با همسرمه

همه دست تنهان عزیزم ناراحت نباش

عزیزم خیلی سخته میفهمم مخصوصا اولین تجربه،تنها کسی ک میتونه شرایطتو بهترکنه و عوض کنه خودتی،ب ادمای اطرافتم بستگی داره مثلا با کسایی درارتباط باشی ک روحیه بالا دارن،من خودم یکی از دوستام دوتا بچه شیر ب شیر داره،مامانشم شاغله نمیتونه کمکش کنه،وقتی دومیو حامله بود گواهینامشو گرفت،بعدش مدرک زبان آلماینو گرفت،الانم دانشگا میره مرخصیش تموم شده ،بهترین کار اینه برنامه فرداتو رو کاغذ بنویسی خیلی کمک میکنه،و اینکه چند وقت از خواب صبحت بگذری،صبح هرچی زودتل بیدارشی روزت پر برکتتر میشه به همه کارات میرسی،خواب صبح خیلی شیرینه سخته بگذری ازش،الانم بچت کوچیکه شلوع کاری نداری،یاعلی بگو پاشو

شوهرم من صبح تا شب میره سرکار
ولب دلیل نمیشه نگه نداره ما از صبح تا شب بچه داری میکنیم منم تنهام کسی رو ندارم ولی وقتی ک شوهرم میاد خونه من دیگه هیچ کاری با بچه ندارم میدم دست شوهرم نگه میداره خودشم میخوابونه هیچوقت دلت ب شوهرن نسوزه اونم پدره وظیفشه باید پدریشو بکنه

بگردم
میفهمم واقعا من خودمم دس تنهام بعضی وقتا گریم میگیره
شوهرمم خسته اس بنده خدا از صب تا شب سر کاره
کسی ام دور وبرم نیس
مامانمم ازم دوره
خودمم ضعیف شدم اضافه وزن منم اذیت میکنه
پسرمو بغل میگیرم کمر درد میشم
نمیتونم بگردونمش وقتی گریه میکنه
بدنم ضعیفه از اول
واقعا منم موندم
پایان نامه ارشدم مونده همینطوری
نمیدونم با بچه چطور باید بنویسم دفاع کنم
واقعا تو مخمصه بدی گیر کردم

خدا ایشالا ب مادرت سلامتی بده و مادرت و برات حفظ کنه. همین ک هست کلی دلگرمی داره برات.
مادر من پنج ماه و نیم فوت کرده .موقعی ک بود بااین ک چهار سال بود سکته مغزی بود و نمیتونست از جاش بلند شه ولی بودنش کلی دلگرمی بود. تو این پنج ماه احساس میکنم هیچ پشتیوانی ندارم.

سوال های مرتبط

مامان سامیار مامان سامیار ۹ ماهگی
سلام
عصرتون بخیر
خیلی دلم گرفته
من از ۱۸هفته با داریم آب دور بچه کم شد و استراحت بودم تا ۹ ماه که زایمان کردم و این مدت خونه بابام بودم بعدش هم تا به الان شاید یک ماه خونه خودم بودم اون تایم هم مامانم رو می‌بردم. این مدت شوهرم نبود ماموریت بود و هفته ی ای یکبار میومد ، خونه ما و بابام اینا یک ساعت از هم فاصله داره حالا کار شوهرم طوری شده که ۲۴ساعت سرکاره ۲۴ساعت خونه هست و باید برم سر خونه و زندگیم آخر هفته باید برم از الان دلم گرفته خیلی هم خودم هم پسرم وابسته ی خانوادم شدیم پسرم همش با بابا و مامانم و خواهرم بازی می‌کنه و دورش شلوغه اما خونه خودمون هیچ کس نیس اونجا هم که زندگی میکنم غریبم
مامانم از الان داره گریه می‌کنه که بدون بچم چیکار کنم تا بیایی
خودمم که وحشتناک میترسم که از پیش برنیام و پسرم خونه خودمون غریبی کنه
چون خونه خودمون که رفتیم چن روز خیلی غریبی کرد
لعنت به دوری
کاش هر دختری شهر خودش شوهر میکرد
هیییییی.......
بغض داره خفم میکنه