سوال های مرتبط

مامان لیام مامان لیام ۲ ماهگی
تجربه زایمان پارت چهارم
خلاصه نامه رو هم گرفتم و رفتم به شوهرم گفتم خداروشکر اومدیم دکتر هم همونی که می خواستم اوکی شد
بعد رفتیم کار داشتیم انجام دادیم و جاتون خالی هوس کوبیده کرده بودم خوردیم عصرش قرار بود بریم خونه دختر عمم که شب هم اونجا دعوت بودیم
من رفتم دستشویی دیدم بله لک میبینم ولی دکتر گفته بود نترسی اما بازم اومدم اینجا هم نوشتم بچه ها استرسی شدم لکه دیدم
خلاصه رفتیم خونه دختر عمم شوهرم رفت بیرون به دختر عمم گفتم بیا یکم بریم پیاده روی که به من گفته تا چند روز دیگه باید زایمان کنی
گفت باشه رفتیم تا مغازه دوروبر خونش بعد برگشتیم شام درست کردیم خوردیم بچه هاش اصرار کردن همینجا بخواب دختر عمم هم همش می‌گفت بخواب چیزی بشه من حواسم بهت باشه
من فقط لکه بینی داشتم اونم در حدی که میرفتم دستشویی دستمال کاغذی میذاشتم یکم لک‌میشد و احساس فشار روی واژن و مثانه
بهش گفتم هیچی نمیشه بابا من عمرا به این زودی زایمان کنم
خلاصه همونجا خوابیدیم
وسط های شب بود با احساس شدید گرما از خواب بیدار شدم دیدم عرق کردم بلند شدم برم دستشویی دیدم وای زیرم خیس شد تا نشستم
با خودم گفتم خاک تو سرم مگه چقدر هندونه خوردم که نمیتونم‌خودم نگهدارم تا دستشویی 😂
مامان فاطمه مامان فاطمه روزهای ابتدایی تولد
پارت اول زایمان

سلام به همگی امروز یکم حالم بهتره خداروشکر اومدم از تجربه زایمان بگم
چهارشنبه شب اخرای شب بود ک کمرم یهو از درد میگرف مثل درد کمردرد پریودی شوهرم هی ماساژ میداد بهتر میشد باز دردش میپیچید زیر دلم خلاصه یه نیم ساعتی همینجوری گذشت که دیدم دردام داره پشت هم میاد، درد داشتم اما با دردم رفتم حموم زیر دوش و اومدم بازم دردم اروم نشد که هیچ ،پشت سرهم شده بود دقیقه گرفتم دیدم هر دو دقیقه انقباض شکمی‌ با درد نسبتا زیاد دارم که به اصرار شوهرم اومدیم بیمارستان اما اگه به من بود که میگفتم بزار درد بکشم تو خونه بعدش بریم بیمارستان از ساعت ۱۲ و نیم بود دردم نسبتا شروع شد تا ساعت نزدیک ۲ و نیم تو خونه بودم دیگه به کمک شوهرم حاضر شدم و رفتیم دنبال خواهرم که قرار بود همراهیم باشه تو بیمارستان
دیگه ۳ و نیم نصف شب بود رسیدیم بیمارستان و اومدم زایشگاه معاینه کرد و گف ۴ سانت بازی و نوار قلب بچه رو گرف دید انقباضاتم ۲ دقیقه ۲ دقیق ست
مامان باران و برکه مامان باران و برکه ۳ ماهگی
مامان سلینا ♥️ مامان سلینا ♥️ ۲ ماهگی
تجربه زایمان طبیعی🥺😍
من ساعت ۳ شب دردام شروع شدخیلی شدید بود ولی طوری هم نبود که خابم ببره
دیگه تا ساعت ۶ صبح خابم نبرد هی مینشستم هی دراز می‌کشیدم😢بالاخره ۶ خابم برد تا ۷
ساعت ۷ از خواب پریدم با درد زیر دل و کمر درد شدید
خلاصه همسرم هی بیدار می‌شد می‌گفت بریم بیمارستان من می‌گفتم نه زوده دوباره میخابید😂 بعدش تا ساعت ۹ همش تو خونه راه رفتم تا جای که تونستم هم قر کمر رفتم یکی دو تا بشین پاشو رفتم ک درد شدیدی واژنم رو گرفت که بیخیال شدم😂 دیگه طاقتم تموم شد همسرمو بیدار کردم با گریه گفتم منو ببر بیمارستان بعد آماده شدیم به مامانم زنگ زدم گفتم من دارم میرم سمت بیمارستان توعم بیا مامانم بیچاره خیلی ترسیده بود🥺همش نگران زایمان من بود دیگه تا وقتی رفتیم ساعت ۱۰ شد اونجا هم ک رفتم دردام شدید بود اونا هم واسه ی معاینه خیلی معطل میکردن تا وقتی معاینه کردن ساعت ۱۱ شد گفتن دو سانتی😢گفتن برو خونه دوش بگیر راه برو دردات بیشتر شد بیا
منم دردام خیلی شدید بود 🥺🥺دیگه رفتیم خونه مامانم یه دوش گرفتم ی چیزی خوردم راه رفتم دردام خیلی شدید بود همش ب مامانم میگفتم بهم مسکن بده😭😭تا ساعت ۱ راه رفتم دوباره رفتیم بیمارستان گفتن ۴ سانتی برو بستری نمی‌کنیم
دیگه نرفتم
مامان آیهان مامان آیهان ۵ ماهگی
من دیگ کلا نا امید شدم و گفتم دیگ برای معاینه خودم اذیت نمیکنم تا 41 هفته که برم با سوزن فشار زایمان کنم
تا دیگ توی 39 هفته 2 روز رفتم باز معاینه که بهم گفت 2 سانت شدم و خیلی خوبه برات معاینه تحریکی انجام میده ان شاء الله ک تا آخر هفته زایمان میکنی،من همون روز شرایط پیاده روی نداشتم و شبش عقد دوستم دعوت بودم،من بعد معاینه درد های خفيف داشتم تا اینکه رفتم خونه آماده شدم برای مراسم عقد ،توی مراسم هم درد هام همینطور داشت بیشتر میشد من بهش خیلی توجه نمیکردم و تا آخر مراسم دیگ دردام منظم شده بود 7 دقیقه ی بار 5 دق ی بار
دیگ مراسم که تمام شد دردام خیلی زیاد شده بود در حدی ک به 4 دقیقه ی بار رسیده بود،شوهرم گفت تا بریم بیمارستان گفتم نه صبر کن صبح میریم تا دردام بیشتر بشه هنوزم میتونم تحمل کنم دیگ ساعت 3 اون خوابید من بیدار بودم و بخاطر دردا خوابم نمی‌برد و باز گفتم تحمل میکنم تا صبح که شیفت بیمارستان عوض بشه بعد میرم ،دیگ ساعت 6 بود که دردا غیر قابل تحمل شده بود و پشت سر هم و من دیگ تحمل دردام نداشتم،شوهرم بیدار کردم گفتم پاشو صبحانه بخوریم و بریم بیمارستان،اینقدر بی حال بودم که نتونستم حتی صبحانه بخورم
پاشدم آماده شدیم رفتیم سمت بیمارستان
ادامه تاپیک بعد😥
مامان نــورا👼🏻 مامان نــورا👼🏻 ۲ ماهگی
#پارت ۲
ناامید از بیمارستان اومدم بیرون مامانم گفت زهرا بیا پیاده بریم حرم دوستان قمی میدونن از فرقانی تا حرم خیلی راه هست خلاصه از فرقانی پیاده رفتم تا حرم بعدش پیاده رفتم تا صفائیه کلی گشتیم بعدش دوباره پیاده تا ۱۵ خرداد که خونه مامانمه رفتیم حدودا ۵ ساعتی پیاده رفتم شایدم بیشتر بعدش روضه بود خونه مادرشوهرم با مامانم گفتم من میرم همینکه رفتم خونه مادرشوهرم شکمم سفت بود و اصلا شل نمیشد مثل سنگ سفت سفت بود دیگه روضه تموم شد رفتیم خونه فقط شکمم سفت بود و یکم درد تو لگن و تکون های نورا خیلی کم بود شام خوردیم خوابیدم از ساعت ۱۲ تا ۵ صب هرچی شیرینی و شکلات خوردم کلا ۳،۴ تا تکون کوچیک حس کردم شوهرم خیلی نگران بود واسم شربت درست کرد نورا باز دو تا تکون آروم خورد شوهرم گفت بخواب تا ساعت ۷ اگر اصلا تکون نخورد میریم بیمارستان که من خوابم برد ساعت ۸ بیدار شدم به شوهرم گفتم چرا نرفتی سرکار گفت بلند شو صبحونه بخور بریم بیمارستان گفتم چرا گفت به دلم بد اومده خواب هم دیدم نورا به دنیا اومده خلاصه صبحونه خوردم نورا تکون خورد گفتم علی ولش کن نریم خوابیدیم از ساعت ۹ و نیم خوابیدم تا ۱۰ و نیم ۵ بار انقباض خیلی شدید داشتم که از خواب می‌پریدم ولی منظم نبود دیگه شوهرم گفت من میرم حموم آماده میشم توام آماده شو دیگه من همه ظرفارو شستم خونه رو جارو دستی کشیدم لباس خوشگل پوشیدم آرایش کردم همه طلاهامم در آوردم همچنان دردام فاطله خیلی زیاد داشت ولی وقتی می‌گرفت خیلی شدید بود