۲۵ پاسخ

بعضی وقتا مادرا یه کارایی میکنند که ما پیش شوهر هامون شرمنده میشیم

بعدش توام پول بی زبون شوهرتو بده برا مادرت گوشی بخر 😏😏😏
عزیزم یاد بگیر که هیچ کسی دیگه کنارت نیست این روزا میگذره سعی کن بجای گوشی گرفتن برا خودت پسنداز و پشتوانه داشته باشی تو آینده هم که دخترت بزرگ شد کار کن مستقل شو الان دور و زمونه فرق کرده

ولی مامانت چه بد رفتار کرده..منم بودم ناراحت میشدم و چند روز بهش زنگ نمیزدم..اخه ادم غیر از مادر کیا داره هیچ کس والاااا..حتما داداش و بابات بداخلاقی میکردن مامانت ترسیده

منو مامانمم دیروز حرفمون شد
سر یه چیز الکی
که خودش واس خودش عصبی شد
قاطی کرد
آخرش بهم گفت نفرینت میکنم الهی همیشه گریون باشی🥲

عزیزم منم مادرم پیشم نیس کلا ازم دوره خودم مستقل شدم
به نظرم باید به مادرامون هم حق بدیم اونا هم زندگی خودشونو دارن
باید این کار به شوهرتون واگذار میکردین

وای عزیزم خیلی ناراحت شدم چطور دلش اومده من با این که مادرم کنارم نیست یخورده فاصله داریم ولی همیشه حسرت میخورم کاش پیشم بود چون میدونم با جون ودل نگ میداره خرید چیزی داشته باش میرم سمت خونه مامان خرید پسرم نگ میداره حتی غذاش میده گلم شاید داداشت وبابات سرش غر میزن ناراحت نشو

غصه نخور عزیزم منم مامانم حتی یک روزم تا حالا دخترمو نگه نداشته کلا نمیتونه توقعی هم ازش ندارم جز شوهرم هیچ کمکی نداشتم و ندارم

عزیزم ناراحت نباش خیلی از ماها بعضی وقتها به خاطر رفتار و یا گفتار مامانامون ناراحت شدیم منم خیلی مواقع تو تنهایی خودم گریه کردم به خاطر همین کاملا درکت میکنم ولی مادره دیگه شما بزرگواری کن و تولدشونو تبریک بگو مطمین باش کار درست رو شما میکنی عزیزم 😘

خدایی من مامانم و بابام از همه چی شون میزنن برا دختر من ولی خودم نمی‌ذارم بره ک بمن وابسته باشه ولی بازم هرجا برم حتی عروسی میذارمش پیشون

حق داری💔

من مامان ندارم.ولی هزارساله ساله بشه مادرشوهرم هرجا بخوام برم هرکاری دارم حتی حموم رفتنم میبرم میدم بش نگه میداره هرچندساعتم که باشه واحدبغلمونه خداحفظش کنه

واقعا چقد دل سنگ.تو این دوروز اعلام کردن گرمترین روزای ساله و‌تا میتونید بیرون نرید کلا
بنظرم بهش نشون بده ناراحت شدی حالا خواب اونا خیلی مهم بوده شب تا صبح خوابیدن دیگه

اخ نمیشد امروز نبری؟؟امروز و عردا رو اوج گرما و اشعه اعلام کردن اصلا نباید بچرو برد بیرون

بیشتر مامانا همینن گلم حوصله بچه ندارن دقیقا خودمم چند روز پیش کار بانکی داشتم بچمو با خودم بردم درصورتیکه خونه مامانم اینا بودم

وااا چطور دلش اومد اخه . منم بودم تبریک نمیگفتم

ای جانم حق داری واقعا حق داری
چی بگم

من دختر دائیم بچهاشو مامانش بزرگ‌کرده🤐درصورتی که خودشم بچه ۴ساله داشت .همه چی میخاد شانس داشته باشی🤦‍♀️🤦‍♀️

منم میرفتم بیمارستان ام ار ای بدم مامانم گفت خودم وقت دکتر دارم نگه نداشت بچمو بردم با خودم مجبور شدم ببرم حالا ویروس گرفته از بیمارستان همش اسهال میشه مامانم میگه نه ربطی به بیمارستان نداره😐چون که خودش نگه نداشته میگه نه ویروس نیست

چی بگم والا قطعا ناراحت کننده هست
مامانا دیگه نمیتونن بچه داری کنن نه توان دارن نه حوصله
همم ترس دارن یهو نتونن نیاز بچه رو برطرف کنن هول میشن دست و پاشون گم میکنن بعدم میگن بچه مردمه
منم یه بار گذاشتم پیش مامانم سریع زنگم زد گفت بیا داره گریه میکنه. ولی خواهرم خیلی خوب از پسش بر میاد

مامانم بنده خدا نگه میداره ولی میگه خودمم باید باشم
همه کار میکنه آشپزی طرف بشوره ینی همه کار
بچه هم نگه میداره ولی میگه مامانش باید باشه
دیگه سنی ازشون گذشته به دل نگیر

خوب میخاستی بدی مادر شوهرت یا خواهر شوهرت داشته باشن :حتما بابا و داداشت زود بیدار بشن سرش غر میزنن اینم قبول نکرد داشته باشه
باز مادرته بهش تبریک بگو با تاخیر بذار یکم حس کنده ک چرا بهش تا حالا تبریک نگفتی بعدش یجوری بهش بگو ک با نداشتن دخملم دلمو شکوندی ببین چی بهت ج میده :

شاید مامانت بخاطر چیزی ازت نارحت باش
به شوهرتم بگو بشوهرتم بگو دو سه روزه مامانم حالش خوش نبود شکم و ایناش درد میکنه منم بهش نگفتم

هییی، ناراحتت شدم. هرچند خودمم مامانم پیشم نیست و گرفتارم

شاید از داداشت ترس داره ولی درکل مادر نامهربونی کرده

زیاد غصه نخور .مامان منم همینه گردن نمیگیره🤣🤣.بابا دیگه حوصله بچه داری ندارن

سوال های مرتبط

مامان عشق جان مامان عشق جان ۱۴ ماهگی
خونه گرفتیم ب بچم ب زور ی کم شیر خشک دادم چون شیرم کمه بچه هم فقط تا ساعت 2میتونست غذا بخوره بخاطر عملش از خستگی نه جونی داشتم نه چیزی اما تلاشمو میکردم بچه رو بیدار نگه دارم، بغلش میکردم شیر میدادم غذا میدادم تااینکه ساعت1خوابش برد هرکاری کردم ک تا2بیدار بمونه نشد دیگه خوابید ساعت 4بیدار شد کمی شیرمو خورد خوابید دیگه از 5بیدارشد برا شیر اونم نباید چیزی میخورد از ساعت 5رفتیم در بیمارستان هی بچه رو بغل گرفتم راهش بردم ک آروم بگیره چون هم گرسنش بود هم خوابش میومد بدون شیر خودمم نمی‌خوابید بیمارستان هم بخش آنژیو ساعت 7و نیم میومدن ،برا من این تایم خیلی طولانی بود ک بتونم بچه رو آروم نگه دارم

خلاصه تا 8ونیم ک بردمش برا آزمایش همش رو کولم بالا پایینش میکردم و منم بگم حقیقتا همون اول کار انرژی کم آورده بودم وقتی بردیمش برا خونگیری بچم ب شدت گریه میکرد با اون چشای پراز اشکش ی جوری دنبالم میگشت ک بیاد بغلم ک الآنم چهرش میاد جلو چشمم گریم میگیره قشنگ داشت باهام حرف میزد بخدا قشنگ داشت می‌گفت چرا بغلم نمیکنی چرا نزدیکم نمیشی میرفتم بالا سرش بخدا برمیگشت بالا رو نگاه میکرد و انگار همین حرفا رو باز تکرار می‌کرد خیلی برام سخت بود از شدت گریه خودمم داشتم از حال میرفتم دیگه بردمش تو اتاق بخش، لباسشو عوض کردم تا پرستارارو میدید میزد زیر گریه می‌چسبید بهم

از شانس ما دکتر بیهوشی هم نیومد ک بچه هارو زودتر بفرستن شده بود ساعت 10و بچم همش گریه میکرد خوابشم نبرده بود هنوز

وقتی صدا زدن بردمش تو اتاق عمل خوشحال شدم ک قراره همه چی تا دوسه ساعت دیگه تموم بشه گذاشتمش رو تخت توی اتاق عمل این بار دوم بود ک بچمو می‌بردم تو اتاق عمل
ادامه تاپیک بعد