خانوما دیشب مطب دکتر بودم همونطور که نشسته بودم تا نوبتم بشه برم داخل یه خانواده ایم کنارم نشسته بودن یه اقا و یه خانم و یه دختر بچه ۴ ۵ ساله که از قضا خیلیم شیطون بود گیر داده بود میخواست بره سوار اسانسور بشه کلی گریه و جیغ و هربار که اسانسور باز میشد میپرید داخلش
مامانا که کلا نشسته بود و کار نداشت باباهه میدویید دنبالش و بهش میگفت میزنمتا آنا انقد جیغ نزن ولی باز بیشتر جیغ میزد و گریه میکرد
یه چندتا پیرزن هم نشسته بود از اون غرغروها و بی اعصابا اونا هم کلی اون بچرو دعوا میکردن با یه لحن خیلی بدی
انقد این بچه گریه کرد که باورتون نمیشه اخر سر دیگه خودش اروم شد و رفت با یه بچه دیگه بازی کردن
به قدری از بیخیالی مامانه و باباهه کفری شدم که میخواستم پاشم جفتشونو بزنم
یلحظه خودمو گذاشتم جای اونا گفتم اگه جانان همچین کاری کرد من چه واکنشی نشون میدادم
من میبردمش داخل اسانسور و هرچند بار که میخواست با هم سوار میشدیم تا سیر بشه و بیخیالش بشه
همسرم گفت اگه من جای باباهه بودم کلا بچمو ورمیداشتم و میزدم بیرون از اون محیط
حالا شما اگه بودین چیکار میکردین ؟؟

۳ پاسخ

منم رفتم مطب ی بار پسرم خیلی بیقراری میکرد باباش بردش بیرون دورش زد تا نوبتمون شد
دور ورمون خیلی بچه بود فضول بودن ولی مامان باباش هی دنبالشونن ک کاری نکنن

به نظرم نباید خودمونا جای اونا بزاریم بلاخره برای هممون بی حوصلگی پیش میاد شاید از یه چیزی خیلی ناراحت بودن به هر دلیلی نمیشه قضاوت کرد

اگه من بودم یکی دوبارمیبردمش آسانسوروبعدباحرف زدن قانعش میکردم که کافیه

سوال های مرتبط

مامان هدیهء خدا مامان هدیهء خدا ۱۳ ماهگی
سلام مامانا
اومدم تجربه مهد گذاشتن دخترمو بگم شاید بدرد کسی بخوره

۱-
ببینید هربچه ای یه روحیات و اخلاقی داره و توی محیط و شرایط خانوادگی خاص و متناسب با زندگی شما تا الان رشد کرده.
دختر من انگار فقط منو باباشو دیده بود. براهمین کسی دیگه چون دوروبرش نبود یه مقدار براش سخت بود که بغل کسی دیگه بره مثلا یا ازاین موارد مشکلات.
براهمین تقریبا از دوماه قبلش دنبال مهد گشتیم تاپیداکردیم و صحبت هم کردیم که از یک ماه جلوتر از شروع به کارم بچه رو ببرم تا کم کم با اون محیط آشنا بشه و اضطراب جداییش کم بشه.و خودمو کامل دراختیار دختر و مهد گذاشتم.گفتم این مدت صبح ها بیکار و کامل خدمت دخترم.
خب اولاش خییییلی سخت بود.حتی از روی پام پایین نمیومد اونجا بشینه.(بچه ای نبود و نیست که بغلی باشه ها)کلا چون کسیو جز منو باباشو نمیخواست براهمین سخت بود.
خودمم مینشستم توی اتاقشون و اولا که کلا بغل خودم.بعد روزمین منم چسبیده بهش، اما همش بهم نگاه میکرد ببینه هستم یا نه.بعد یه کم مثلا با یه متر فاصله،بعد فاصله بیشتر،بعد ترسش کمتر شد کمتر به پشت سرش نگاه میکرد یه جوریکه انگار خیالش راحته که من هستم،بعد مثلا یه بار قرار شد شیر درست کنم خاله مهد بده دهنش بخوره که اینم خودش چالشی بود.بعد خوابش که بیشترین چیزی بود که ناراحتم کرد باخودم گفتم دنیا و کار ارزش نداره که بچم اینقدر اذیت شه،اما خب چه میشه کرد(بخاطر دلایل خانوادگی میرم بیشتر).خلاصه وقت خوابش ، چون هم توی محیط جدید بود هم آدمای جدید هم مثل خونه آروم نبود هم جای خواب خودش نبود هم دماش باخونه فرق میکرد و … و خیییییلی گریه کرد که الهی بمیرم بچم اونروز چقدر اذیت شد تا خواب رفت.