تجربه غربالگری
بچه من یکم زود بدنیا اومد ۳۶ هفته و ۳ روز بدنیا اومد
بردیم بهداشت برای غربالگری
یک هفته بعد زنگ زدن و گفتن مشکوک بوده و باید تکرار بشه
دوباره تکرار کردیم و ما رو ارجاع دادن به مرکز طبی کودکان و گفتن بچه مریضه و بابد تحت درمان باشه و مشکوک به متابولیک بود
من اصلا نمیدونستم چی هست وقتی سرچ کردم تنم لرزید کارم شد گریه و زاری خدا میدونه چی به من گذشت .
ما رفتیم مرکز طبی کودکان خدا سر هیچ کس نیاره کلی بچه مریض و بدحال اونجا بود وقتی از در وارد شدیم خودمو باختم کلی خانواده از شهرستان اومده بودن و بخاطر بچه هاشون توی کوچه ها و خیابونای اونجا زیر انداز انداخته بودن و همه خانواده اونجا خوابيده بودن
اصلا خیلی صحنه های دردناکی بود
دکتر بچم رو معاینه کرد و گفت یه هفته بعد ازمایش رو تکرار کنیم و اگه بچه تشنج یا لرز و.. داشت فوری ببرمش بیمارستان
ازمایش دادیم و بعد یک ماه که نصف عمرمون رفت خداروشکر گفتن بچه ام انزیم های کبدش درست شده و بخاطر زود بدنیا اومدنش شاید بوده
خدارو هزار مرتبه شکر که دخترمو بهم هدیه داد
ولی با دیدن اون صحنه ها فهمیدم چقدر ناشکر بودم و هرشب که توی خونم کنار خانوادم توی سلامت و آرامش خوابیدم و قدر ندونستم
باعث شو قدر داشتن دخترمو بیشتر بدونم
از خدا میخام هیج آدمی رو با مریضی عزیزانش امتحان نکنه و هیچ بچه ای مریض نباشه ❤️

۷ پاسخ

پس نتیجه تکمیلی خوب بوده درسته؟؟

میشه خواهش کنم دوستی قبول کنی دختر منم همچین مشکلی پیش اومده به حرف زدن باهات احتیاج دارم

سلام عزیزم آنزیم کبدیش بالا بود؟

الهی آمین عزیزم

خداروشکر که مشکلی نبود عزیزم
گلم بچتون موقع دنیا اومدن چند کیلو بود و دستگاه هم رفت؟؟؟

خدارو شکر 😍ک سالم و سلامته

همون غربالگیری که از کف پا خون میگیرن؟

سوال های مرتبط

مامان علی و حلما مامان علی و حلما ۳ سالگی
بعد به شدت بدنم میلرزید، دونفره نگهم داشتن و آمپول اپیدورال زدن برام هنوز هیج آثری نذاشته بود اومدن معاینه کردن و بردنم اتاق زایمان، اونجاهم یه عالمه طول کشید ولی با زور آخر دختر قشنگم ساعت ده و ربع صبح 20 تیر به دنیا اومد،
انقدر اون حس نابه که نمیشه تصور کرد، فقط از خدا میخوام که قسمت همه کنه اون لحظه رو، انگار قبلش همه دردات یه خیال بوده، بعد اینکه جفت و اینا خارج شد بخیه زدن و بردنم ریکاوری، اونجا ماما اومد برام یه عالمه خرما رو هسته شو درآورد گفت بخور و شکممو فشار داد و معاینه کرد و بچه رو داد که بهش شیر بدم و متأسفانه انقدر بیحال بودم بار نتونستم کام بچمو با تربت امام حسین بگیرم، بعدا تربت رو به کامش زدم، ولی اول نتونستم🥺مامانم اومد و من بعد دیدن مادرم دوتامون گریه کردیم، پدرشوهرم اومد منو بچه رو دید و بعد باشوهرم تلفنی حرف زدیم،،
شوهرم شبش ساعت سه صبح راه افتاد شش صبح رسید بیمارستان با مامانش و ما ساعت 11 مرخص شدیم😍❤️خیلی سختی کشیدم ولی الحمدالله با خوشی تموم شد، خدا تحملشو به آدم میده، ببخشید سرتونو درد آوردم🥰😘😘