مادرشوهرم امروز صبح اومده بالا می بینم میگه نفس بیام بزنمت آره بیام بزنمت براچی از دروغ میگی من زدمت فکر کردی من نمیشنوم گفتم حالا چیشده مگه ولش کن‌.بعد می بینم میگه دیشب کجا رفته بودید میگم رفتم بیرون خب بیرون شام خوردید میگم نه رفتیم خونه مامانم میگه چرا خونه علی نرفتی(برادرشوهرم)گفتم به پسرت بگو برع من بیمارستان رفتم سر بزنم بهش میگه نه دیگه برادریم بریده برادر به داد برادر نمیرسه بیچاره زن علی منتظره شما بوده بیچاره چشم انتظار شما بوده بیچاره رفتم میوه خریده منتظر شما بوده منم گفتم والا من اصا نگفتم میخوام برم خونشون میگه آره خب پسر من فقط بلده بره خونه مامان تو.منم گفتم از این به بعد هرجا خواستیم بریم از شما اجازه میگیریم میگه بیچاره چقدم که شما اجازه میگیرید منم گفتم هر گله ای داری برو به پسرت بگو نه من.بعدشم بلن شد رفت گفت تو با من اینجوری حرف میزنی که من نیام خونت من این همه به تو خوبی میکنم😐.(بعد من رنگ زدم جاریم گفتم تو منتظر ما بودی گفت نه من گفتم شاید بیاید کی گفتم شما میخواید بیاید)بخدا روانیم کرده این پیرزن یعنی صبح تا شب رو اعصاب منه

۹ پاسخ

ههععیی خدا نمی‌دونم هر چی پیرتر میشن بدترم میشن

چقد رو مخه😏

بیکاری یکجازندگی میکنی دوری دوستی تامیتونی دوریاش اعصابتم راحت

۰🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣

دمت گرم چ خوب جوابشو دادی

اونک گفته بیام بزنمت شایدبچه چیزی گفته اومده بگه نزدمش چون می‌دونی شمارو نمیگم بعضی مادر پدرا حساسن دایی من خیلی دختر کوچیکش لوس بعد من شاهرود میرفتم میومد خونه مامان با ترنم بازی میکرد وقتی می‌رفت می‌گفت مامان ترنم بیرونم کرد 😐😐اونا هم ناراحت میشدن زنداییم زنگ زد ک چرا دخترمو بیرون کردی من شکه شدم یبارم بادختر ابجیم بازی می‌کرده. رفته خونه گفته مامان هدیه منو زد😬😐داییم زنگ زده ب خواهرم ک دایی تو‌خجالت نمی‌کشی بااین سنت دخترمو دعوا می‌کنی ابجیمم رفته گفته همچین چیزی نیست شاید مادر شوهرتم رواین حساب اومده گفته یوقت شما ناراحت نشین ولی در کل باخونواده زن مخالفن

اهمیت نده

درد سر های تویه ساختمون زندگی کردن اینجوریه
هرجا بخوای بری میگن ازمااجازه بگیری انگار که بچه اونایی وباانوزندگی میکنی خرج واینارواونامیدن که براتم تصمیم میگیرن

یعنی چی بیام بزنمت مگه تو دختره ده ساله ی اونی ک تهدید میکنه بیام بزنمت برین بهش بیشعورو ب شوهرت بگو حقشو بزاره کف دستش

سوال های مرتبط

مامان نفس و تو دلی مامان نفس و تو دلی هفته سی‌وششم بارداری
پریروز زنگ زدم جاریم میگم کجایی میگه اومدیم ملایر دعوتشون کردم اومدن خونمون.پریشبم گفتم بیاید بخوابید خونمون یهو تصمیم گرفتیم بریم همدان تفریح ناهارم مهمون ما بودن شبم برگشتیم خونمون به جاریم گفتم پیش اون دوستت که قرعه کشی نوشتم چرا گفته مریم ناراحته تا درش بیارم من فقط گفتم هر ماه اسم منو عوض کن شاید اسم من دربیاد حالا تا فردا بهش زنگ بزنم بگم.می بینم میگه اییی اصلا اشتباه کردم گفتم بهت فقط این قرعه کشی کردن تو اعصاب منو خرد کرده با یه لحن خیلی خیلی بدی بعد شوهرشم میگه آره بهت گفتم نشو معرف قرعه کشی نگفتم کار خیر نکن کسیو ننویس مگه هزار تومن از پول قرعه کشی شما میخواد بره جیب ما فقط درد سرش برا ماست.یه کلمه شوهر من برنگشت بگه چرا با این لحن و اینجوری صحبت میکنید با زن من.وایسادن بعدشم یه عالمه حرف زدن به من.من به حرمت اینکه مهمون خونمونن جوابشونو ندادم بعد شوهرم چنان باهاشون میگفت میخندید ده بار بهشون تعارف کرد بخوابید اینجا چرا نمیخوابید آخرم داره به من اشاره میکنه تعارف کن وایسن.واقعا متاسفم برا خودم و این شانسم و این شوهر آشغالم