۱۱ پاسخ

من همیشه تازه میدیدم بچه با لباس خونه میاد بیرون یا لباس درهم تو دلم میگفتم چه مامان شلخته ای الان متوجه شدم اون بچه خ.دش انتهاب میکنه چیبپوشه و به هیچ صراطی مستقیم نیستن😅فقط باید صبو ی کرد چون قطعا به سلیق خودشم بخره دو روز مژپوشه میندازه اونور فقط همینطور باهاش حرف بزن تا بگذره دوره اش

به نظرم دو مدل بزار جلوش بگو یکیش انتخاب کن پوشیدی میریم بیرون یا فلان جا نپوشیدی نمیریم چهار بار که اینجوری جایی نبردیش به نظرم درست میشه

یه پاپیون یا گل کوچیک درست کن بزن رو لباسایی که نمیپوشه بگو اینجوری جدیدمیشه

ببرش سرکمدش بگو مثلا مامان مامیخوایم بریم خونه خاله همه وقتی جایی میرن لباساشونو عوض میکنن دیدی بابالباسشوعوض کرد حالاشمادوست داری کدوموبپوشی این لباس ابیت که خیلی قشنگه کاش منم مثل این داشتم وای لباس زردتو نگاه چقدرقشنگه بزار انتخاب کنه .....توبعضی جاهاهم میتونی تنبیهش کنی البته تنبیه بدنی نه مثلا رفتنی یه جایی لباس نپوشیده میتونی ازگوشی یاخوراکی که دوس داره یک روز محروم بشه

دوتا انتخاب میزارم جلوش میگن بینشون انتخاب کن بلخره یکیش و انتخاب میکنه نکنه من انتخاب میکنم والا خودت حساس نباشی رو لباس اونم حساسیت نشون نمیده تبلیغات یه کلا عکس لباسارو نشون نده بلکه از سرش بیوفته

وپسرمن ک یه عالمه لباس داره و روزی ۵بار لباس عوض میکنه همیشه لباسشویی روشنه کلافه شدم ازدستش تا میگم عوض نکن زار زار گریه میکنه

اینا که گفتی از علائم بیش حسیه
شما قرار نیست پوششو کلا بندازی گردن خودش
میگی لباس سبزه رو میپوشی یا صورتیه رو؟
اگه انتخاب نکنی مجبورم خودم انتخاب کنم

لباس براش نخر یه مدت
خودت در اینده اذیت میشی
بایه مشاور مشورت کن

تو یه دوره ای اینجور میشن بعد خوب میشن . الان دخترم راحت بیرون رفتنی انتخاب میکنه لباساش رو .
من تو کمدش لباس های بیرون مناسب رو آویزون کردم 😐

چ سخت واقعا چند سالشه؟

همین هفته ی پیش رفتم براش شلوار بیرونی بخرم مغازه ی اولی شلواراش قشنگ نبودن اومدیم بیرون آقا این گریه کردا که من شلوار ندارم بپوشم من هیچی ندارم من پس چی بپوشم
شرف نزاشت برامون😂
هر کی ندونه فکر میکنه این بچه رو با چه وضعی بزرگ میکنیم که اینجور داره داد میزنه
سوار ماشین نمیشد که من شلوار میخوام

سوال های مرتبط

مامان 😍 eşgim مامان 😍 eşgim ۴ سالگی
سلام خانما ه موضوعی می‌خوام براتون تعریف کنم ببینید حق با کیه اگه واقعاً حق با من نیست دوباره برم و دلجویی کنم اوایل مهر یعنی حدوداً ۳ مهر اینا من و پسرم رفتیم مدرسه جدید چون پسرم نمی‌موند منم می‌نشستم پشت کلاس داخل کلاسشون یه پسری بود که خیلی خیلی شلوغ و بی‌تربیت بود عنی یه چیزی میگم و شما یه چیزی می‌شنوی بیچاره معلم از دستش به ستوه اومده بود بعد چون پسر من تازه رفته بود من به معلم می‌گفتم اینو با یکی دوست بکن که جذب کلاس بشه معلم پیش هر کسی که می‌برد پسر من بشینه اون پسره می‌رفت تو گوش اونی که پیش پسرم نشسته می‌گفت اگه با هاکان دوست بشی دیگه من با تو دوست نمی‌شم و کم کم دیگه اجازه نداد هیچکس با پسر من دوست بشه و پسر منم گریه می‌کرد که این اجازه نمیده من با کسی دوست بشم من رفتم با مهربانی بهش گفتم این کارا رو نکن بزار با هم دوست باشیم براش خوراکی بردم و گفتم ببین اینو هاکان برای تو آورده تا با هم دوست بشین پسره اونقدر بی‌تربیت بود که برگشت به من گفت من احتیاجی به خوراکی شما ندارم کلاً الکی با پسر من لج افتاده بود زم من به آرامی خوراکی رو براش باز کردم و گفتم حالا اینو بخور حالت جا بیاد بعد پسر من که می‌خواست نقاشی بکنه می‌رفت تمام مداد رنگی‌هاشو دونه دونه پرتاب می‌کرد علم از هر طرف کلاس مداد رنگی‌ها رو جمع می‌کرد و می‌آورد ادامه توکامنت