تجربه زایمان دومم دیروز سزارین🌺🌺🌺ادامه ...بالاخره فرستادنم داخل سوند زدن ک برامن هیچ دردی نداشت واقعا هیچ یلحظه خودمو شل گرفتم و تمام بعد دکتر بیهوشی اقا بود اومد امپول زد بکمرم و نشد بار دومم نشد دکتر با خونسردی تمام چیزی نگف پرستاره کنارش گف چه بدن سرتقه بد قلقی داره اه 😐دوبار گفت اقاهه چیزی نگف و باخونسردی گفت ک بالاخره شد‌. بعد پاهام داغ شد و پارچه رو کشیدن جلوم بو بتادین حس کردم ریختم رو شکمم تا پایین تر . بعد من فقط تکون حس میکردم ک داشتن بچرو میکشیدن بیرون یهو احساس سبکی بهم دست داد دیگه هیچ که شنیدم یهو نی نی گریه کرد....حس خوبی بود و یکم گریم گرف اومد زودی مالید صورتشو به صورتم و بردنش اتاق نوزادان لباس بپوشن بعد بخیه رحم و شکمو زد از صحبتاشون فهمیدم.بعد دکترم رفت سر عمل دیگه و به همکارش گفت شکمو تموم کردی بزار بیام سرکلاژم باز کنم .خلاصه خانومه انجام داد چسپ زدو رفت و پارچرو برداشتن و دست و پامم باز کرد و گفت الان دکتر میاد باز کنه و ببرن ریکاوری. شکمم پایینش دس زدم گفتم یکم قلبمه هس اینجاش عادیه گفت اره رحمت کم کم جم میشه....

۴ پاسخ

شما که هم طبیعی آوردی و هم سزارین به نظرت کدوم بهتر بود؟ منم قبلیم طبیعی بود و خیلی سخت بود

چه خوب و راحت حالا طبیعی ها پنج شش پارت زجرکشیدن باید بنویسند 😢😢😢

من حس میکنم همش تپش قلب میگیرم ازاسترس

منکه بیهوشی گرفتم خداروشکر و این چیزام ندیدم😂وگرنه از استرس میمردم

سوال های مرتبط

مامان جوجه رنگی💕 مامان جوجه رنگی💕 ۱ ماهگی
تجربه سزارین ۲
رفتم داخل اتاق عمل بلند شدم دراز کشیدم روی تخت بعد یه خانومه اومد باهام صحبت کرد و دکتر بیهوشی اومد من گفتم پمپ درد میخوام برام وصل کرد دکتر بیهوشی بعد خانومه منو نشوند یکم سرمو به جلو نگه داشت و آمپول رو زد دکتر و سریع منو خوابوند دستامو باز کرد گفت خودتو تکون نده بعد کم کن پاهام حالت گز گز کرد دکتر اومد پرده رو کشیدن خانومه همینجوری باهام صحبت می‌کرد من گفتم انگار زیر شکمم خیس شده دکتر گفت آره دارم با بتادین پاک میکنم حالت خیلی مونده بیست دقیقه دیگه بدنیا میاد نگو بریده بوده😂یهو دیدم تکون تکون داد بچرو از تو شکمم کشید بیرون یه نفر با ارنجاش افتاد سر شکمم و فشار داد بعد صدای گریه بچه اومد گرفتش بالا یه لحظه دیدمش از بالای پرده دیدم دکتر بچمو برد فکر کردم گذاشته یکی دیگه بخیه بزنه هی میگفتم دکتر داره بخیه میزنه میگفتن آره بابا خود خانم دکتره انقدر فوضولی کردم که پرده رو داد پایین بهم چشمک زد تا خیالم راحت شد یعنی بهتریییین بخش زایمانم اتاق عمل بود خیلی باحال بود بعد دخترم گریه میکرد آوردن گذاشتن رو سینم سرشو چسبوندن به صورتم شروع کرد مکیدن صورت من و آروم شد🥲🥺🥺بعد بردنش شروع کرد گریه من همینجوری اشکام میومد و میگفتم خدایا شکرت یهو احساس خشکی گلو کردم گفتم انگار نفس تنگی دارم بعد اکسیژن گذاشت گفت یچیزی برات میزنم بخواب مقاومت نکن بعد سریع خوابم برد تو ریکاوری اکسیژن وصل بود بهم و خواب بودم ولی می‌شنیدم صداهارو صدای گریه دخترمم میومد ساعت ۷ و ۴۰ دقیقه دخترم به دنیا اومد ساعت ۹ من تو ریکاوری بیدار شدم آوردن گذاشتن سر سینم شروع کرد مکیدن و شیر خوردن
مامان هامین👶 مامان هامین👶 ۶ ماهگی
۲
رفتم اتاق عمل دوتا پسر جوون بودن که یکیشون کارای انژیوکت و اینارو انجام داد یکی وسایل عمل اماده کرد اونی که انژیوکت وصل کرد گفت نترس من تا اخر عمل پیشتم.مشکلی داشتی بهم بگو.
اول دراز کشیدم باز دستگاه وصل کردن و بلندم کردن یه خانم اومد پشت کمرمو با بتادین شست.اون اقا اومد شونمو گرفت گفت بدنتو شل کن الان تموم میشه.تو چند ثانیه تموم شد دراز کشیدم احساس کردم پاهام داره گزگز میکنه ازم پرسید پاهاتو بیار بالا گفتم نمیتونم باز اون اقاهه اومد پیشم نشست دیدم دکترم با دخترش اومد تو اتاق یه سلام و رفتن فقط حس میکردم رو تخت دارن تکون میدن به اون پسره بغل دستم گفتم الان میوفتم گفت ن نترس.فک کردم دارن شکممو ماساژ میدن ک بعد ببرن که اون اقاهه پهلوم گفت مبارکه گفتم سالمه گفت اره بعد چند دقیقه صدای گریش اومد‌.اشکام سرازیر شد برا همه دعا کردم.دیدم پرستار بچرو برد نمیدونم یهو اون اقاهه پیشم چی گفت بچرو اوردن پیش صورتم چسبوندن گفتن دیدیش گفتم اره(بهترین لحظه عمرم بود)بردن باز بچرو نگران شدم به این اقا جوونه بغلم گفتم بچم کجا بردن گفت بردن واکسن بزنن میارن تو ریکاوری پیشت.دیدم چند دقیقه گذشت لرز گرفتم به اون اقاهه گفتم و دارو زد.عمل تموم شد بردنم ریکاوری بغلم یه خانم سزارینی دیگه بود.یه بچرو اوردن ک خیلی گریه میکرد گریم گرفت گفتم بچم کجاست چرا نمیارین اون خانم سز کرده بود گفت نترس بچه توعه اینجا بغلم گریع میکنه دارن اندازه میگیرن قدو وزن.بچه من تو دستگاهه.اوردن بچرو گذاشتن رو سینم دوتا میک بزنه بعد بردن لباس تنش کردن اوردن گذاشتن رو پام بردنم بخش
مامان ستیا مامان ستیا ۶ ماهگی
دکترم اومد و ساعت ۱۱ منو جاریم از طبقه بالا با آسانسور اومدیم طبقه پاین که اتاق عمل بود تو آسانسور به پرستار میگفتم حالم بده میشه این سوند رو در بیاری گفت اگه صلاح میدونی خودت در بیار خلاصه وارد اتاق عمل که شدیم حالم بد شد و سرم گیج رفت خودم متوجه نشدم ولی دوتا آقا که داخل اتاق عمل بودن دیدن من دارم میفتم محکم منو گرفتن و همش میگفتن خانوم چی شد منو انداختن رو تخت خانومه اومد آمپول بی حسی رو تزریق کنه بهش گفتم درد داره گفت اصلا گفتم اگه دردم اومد میشه داد بزنم گفت نه نمیشه خلاصه آمپول رو تزریق کرد و من اصلا متوجه نشدم کم کم پاهام داغ شد ولی هنوز پوست شکمم رو حس میکردم دکتر اومد چنگ میزد منم داد و بیداد میکردم که من دارم حس میکنم اونا هم میگفتن میدونیم حس میکنی ولی درد که نداری ولی من واقعا درد داشتم همش حس فشار داشتم که دارن یه چیزی رو ازم میکشن بیرون و واقعا حس بدی بود خیلی سریع صدای دخترم اومد ولی بخیه زدنشون خیلی طول کشید آخر سرم که میخواستن منو ببرن ریکاوری حالم بد بود و نفس کم میاوردم بیشتر هم به خاطر ترس خودم بود منو نبردن ریکاوری و همونجا یک ساعت دستگاه اکسیژن بهم وصل بود
مامان رادین مامان رادین ۱ ماهگی
تجربه سزارین#پارت_۳
باید بگم که امپول بیحسی برای من هیچ دردی نداشت ۲ تا امپول زد که امپولای عضلانی که میزنیم بیشتر از اون درد دارن و این واقعا هیچی نبود بعدش سریع دراز کشیدم و حس کردم که آب جوش تو رگام جریان داره و پاهام داغ شده بود ولی انگشتام رو مبتونستم تکون بدم که کم کم حس اونام رفت و پارچه سبز کشیدن جلو صورتم ....بخاطر استرس ضربان قلبم بالا رفت ک دکترم گفت آروم باش تا ماهم بتونیم ریلکس کارمونو انجام بدیم لطفا صلوات بفرس آروم بشی منم همینکارو کردم ولی دکتر بیهوشی که بالا سرم بود رفت و یکی رو صدا زد و اون اومد وضعیت رو چک کرد و گفت بعد درآوردن بچه نمیدونم چی چی بزنین بهش ....دکتر کارش رو شروع کرده بود و من از تکونایی که میخوردم متوجه میشدم ،۵دقیقه که گذشت دکترم گفت دخترم میخوام شکمت رو فشار بدم نترس همین رو که گفت من فشار رو حس کردم کامل و بلند یه آیی گفتم بعدشم صدای ساکشن و گریه پسرم اومد بعد بردن بچه رو تمیز کردن و شنیدم که وزن و قدش رو میگن یه نفر اونجا بود که مینوشت پسرمو اوردن گذاشتن رو سینم که همون لحظه آروم شد و دیگه گریه نکرد😂🥲حالا من بودم ک گریه میکردم مگه اشکام بند میومد در همین لحظه ها بود ک ماسک اکسیژنی که رودهنم بود تلخ شد و من به سرفه افتادم که دکتر بیهوشی گفت تلخ شد؟ گفتم اره گفت حله فهمیدم یه چیزی تزریق کرده 🫠🫠که من چشام داشت میرفت و میخواستم بخوابم ولی نمیتونستم هم دکتر و دستیارش داشتن در مورد رابطه عاشقانه یکی حرف میزدن و صداشون نمبذاشت هم شکمم شدیدا قاروقور میکرد و اینو قشنگ حس میکردم(به من گفته بودن فقط سوپ بخورم برای شام که حس میکنم خیلی کم بوده 🥲🥲 واقعا گرسنگی اینقدر اذیت کرد که خود عمل نکرد)
مامان 🍼🧿آرسام🧿🍼 مامان 🍼🧿آرسام🧿🍼 ۹ ماهگی
اون روزم اینقدر سزارینی داشتن همه ردیف کنارهم نشسته بودیم😂خلاصه دکترم اومد آها اینم بگم بیمارستان خودش فیلمبردارداره گفت میخوای فیلم بگیرم گفتم آخه هزینه ام می‌ره بالا خلاصه باشوهرم صحبت کردوقبول کرد اینقدر خوشحال شدم ک حد نداشت😍رفتیموومصاحبه کردیمووصدام زدن رفتم ک برم اتاق عمل گفتن برش گردونید دکتر رفته سرزایمان طبیعی دوباره منو برگردوند😂یه ۲۰دقیقه نشستم ک دوباره صدام زدن وایندفعه منو بردن رسیدم به اتاق عمل دکتربی هوشیم خیلی خوش اخلاق بود کلی ازم تعریف کرد گفت الان بارداری این شکلی قبلاً چقدرخوشگل بودی چقدر بانمکی وای به شوهرم ک گفتم چقدرقاطی کرد😂😂خلاصه آمپول بی حسی زد وای چندبار زد پاهام هی حالت شوک برق می‌پرید خلاصه تموم شد من بی حس بی حس شدم یه پارچه کشیدن روبروم ویهو حس کردم نفسم تنگ شده گفتم نمیتونم بهم اکسیژن زدن وصدای گریه پسرمو شنیدم چقدر اون لحظه حالم خوب شد😍🥹آوردنش کنار صورتم وبردنش بخش نوزادان بعد عملم تموم شدو رفتم تو ریکاوری ۲۰دقیقه اونجا بودموورفتم داخل بخش وپسرمووآوردن وشیرش دادم تا ساعت ۸شب چیزی نزاشتن بخورم بعد اومد سونو درآوردوگفت مایعات بخور وبابد راه بری یکم سخت بود ولی خداروشکر تونستم خلاصه ک عمل خوبی داشتم و همه چیز خداروشکر خوب بود🤲🥹😍
مامان معجزه خدا🌱❤ مامان معجزه خدا🌱❤ ۶ ماهگی
ادامه تجربه سزارین🥰🤰
امپول بی حسی هم واقعاااااا درد نداشت... خیلی دردش کمتر از زدن سرم و امپوله و استرس و ترس داشتن براش واقعا معنایی نداره🙄
بعد کمک کردن دراز بکشم و پاهام کم کم گز کرد و بی حس شد خیلی حس خوبی بود😅 دیدن که پاهام بی حس شده یه پرده کشیدن جلوم و دستام رو اروم با کش بستن که خودم بعدا فهمیدم بستن واقعا از نمیبستن حین عمل پرده رو کنار میزدم😐
بعد کارشناس بیهوشی که بی حسی رو زده بود گفت یه امپول میزنم تو سرمت که خوابت میاد نگران نباش. وقتی زد چشمام‌گرم شد انقد خوابم میومد... اصلا حسش خیلی خوب بود ولی ادم نمیتونه بخوابه.
بعد یه چیزی رو شکمم حس کردم که انگار با دستمال نم رو شکمم میکشن و بعدش هم چیزی جز فشار و اینکه یکارایی رو شکمم میکنن نفهمیدم. هیچ دردی ادم متوجه نمیشه. حین عمل وقتی بچه رو میخواستن بیرون بیارن یه فشاری به قفسه سینه ام دادن که باعث شد یکم حالت تهوع بگیرم و زود به خانومه گفتم و تو سرمم امپول زد و چند ثانیه ایی خوب شدم.
یکمم‌نفسم گرف زود دستگاه تنفس گذاشتن اونم چند ثانیه ایی رفع شد. پس هر حسی موقع عمل داشتین حتما بگین تا حالتون بدتر نشه....
مامان نیل آی مامان نیل آی ۱۰ ماهگی
پارت سوم :
وارد اتاق عمل که شدم ماما شروع کرد به سوال کردن چند سالته و نی نی جنسیتش چیه و اسمش چیه و...
بعد دکتر اومد و شروع کردن... دکتر بیهوشی گفت دخترم بشین و یکم به سمت جلو خمشو میخوام کمرتو ضدعفونی کنم... منم میدونستم قضیه چیه خیلی ریلکس نشستم و خم شدم وقتی امپول رو زد ماما گفت آفرین اولین نفریه که تکون نخورد بعد دراز کشیدم کم کم پاهام بی حس شد گفتم پاهام داره سنگین میشه دکتر بیهوشی گفت افرین همینه باید اینطور بشه... بعد ی پارچه سبز کشیدن جلوم و دکترم گفت نور رو تنظیم کنید خیلی برام جالب بود همش میخواستم بدونم مرحله بعد چه خبره ...
قشنگ بریدن شکممو حس میکردم و فشار دادن شکممو خیلی محکم فشار دادن گفتم آیییی دکتر بیهوشی گفت نترس به نفع خودته... یهو صدای جیغ ی بچه اومد. دکتر گفت این از اوناسست که کل شبو جیغ میکشه 😂گریه میکنه نمیخوابه ...بعد بچه رو شستن و من اون لحظه میپرسیدم ساعت چنده میخوام بدونم دقیقا بچم چه ساعتی دنیا اومده😂پرستار میگفت تو دیگه کی هستی ... دخترم ۸:۴۸ دقیقه به دنیا اومد کل عمل زیاد طول نکشید و وقتی دخترمو نشونم دادن ی لحظه سرمو تکون دادم سر درد شدید و حالت تهوع گرفتم بعد گفتم ی امپول زدن...
و دوباره اوردن دخترم گفتن ببین من از ترسم سرمو تکون نمیدادم پرستار گفت ببین چیا خونده سرشو تکون نمیده دخترم گریه میکرد وقتی گذاشتن رو صورتم تند تند ببوسش کردم و اون اروم شد خیلی لحظه قشنگی بود 😍
اون لحظه همش فکر میکردم مادرم چقدر برای من و بقیه بچه هاش زحمت کشیده این دردای من یک هزارم درد و گذشت مادرم هم نبود ...
خودمو اینطوری ارروم میکردم...
وقتی هم دخترمو برداشتن یهو همشون گفتن چه دختر سفیدی چقدر خوشگله .
مامان zeinab🩷 مامان zeinab🩷 ۴ ماهگی
تجربه زایمان سزارین 1

دکترم با هزار تا التماس نامه سز واسه تاریخ ۳۱ مرداد بهم داد گفت ۴ و نیم‌ صبح بیمارستان باشم . بیمارستان که رفتم چون تجربه اولم بود میترسیدم واقعا چون هرکس یه تعریفی از زایمان داره رفتم بلوک زایمان کارامو انجام دادم همسرم تشکیل پرونده داد بهم گفتن لباسمو عوض کنم
بهم گفتن برم واسه اتاق عمل آماده شم سرم وصل کردن راهی اتاق عمل شدم چون اولیت نفر بودم اون روز اتاق عمل تاریک بود برقاشو زدن و وسیله هارو آماده کردن نشستم رو تخت و منتظر دکتر
تنها فکرم این بود سوند بعد بی حسی وصل میکنن یا قبل با استرس نشسته بودم که دیدم پرستاره میگه خودتو شل کن خم شو سمت پایین بی‌حسی بزنم منم با استرس زیاد خم شدم سوزن زد کمرم ، دردش مثل یه نیش پشه بود بعد که زد پرستاره گفت نخاع پیدا نمیکنم دوباره آورد بيرون و یبار دیگ پایین تر زد و دوباره پیدا نکرد و یبار دیگ سوزن زد گفت اوکیه زدم و بهم گفت زود بخواب همینو که گفت پاهام کم کم داشت گرم میشد و یخورده بعدش هرچی تکون میدادم بی حس شده بود تکون نمیخورد بعد اینکه بی حس شدم بلافاصله پرستاره سوند وصل کرد اصن هیچی نفهمیدم ازش ، دکترم اومد داخل و شروع کردن پرده زدن جلو صورتم . پرستاره بهم گفت حالت تهوع یا تنگی نفس داشتی بهم بگو
منم که ترسووو گفتم خب الان هردوتاشو دارمم چیکار کنم😂
مامان نورا مامان نورا ۱ ماهگی
پارت سوم
چیزی که یادم رفت بگم درباره سوند بود ....سوند هیچ دردی ندارع فقط سوزش داره اونم چند ثانیه هستش ....یه شلنگیه ک وصله به کیسه اونم میدن دستت باید بشینی رو ویلچر ببرنت سمت اتاق عمل😂😂😂
حالا خلاصه پاهای من گرم شد و دکتر گفت بیار بالا نتونستم ....باقیش صدای دکتر شنیدم که اومد ..فشارم بالاتر رفته بود که دکتر بیهوشی گفت سریع دوز آرام بخش ببرید بالا 😑 ... ..دکترممم بی انصافی نکرد بدون سلام و احوال پرسی رفت سراغ عمل ... من چشام بسته بودم تند تند صلوات می‌فرستادم .. گذشتم و کارای بدم داشتم مرور میکردم😂😂😂تند تند میگفتم خدا غلط کردم تو دلم 😂😂😂 ..
دکتر بیهوشی فکر کرد غش کردم هی صدام میکرد ولی نای حرف زدن نداشتم ....فقط چشام باز میکردم و...پرستاری ک بالای سرم بود بهم تبریک گفت ...گفت دخترت عین خودته ...یهو من گریم گرفت فقط میگفتم خدایا شکرت ...یه لحظه جلو دیدم پشت پرده معلوم بود ..سوزن و نخ دیدم 😑 گفتم پس چرا گریه نکرد ...گفت واقعا نشنیدی صدای گریشو😂
مامان Sevda🫀✨ مامان Sevda🫀✨ ۵ ماهگی
٢:

خلاصه رفتم زايشگاه منتظر موندم تا دكترم بياد اومد شروع كرد باهام صحبت كردن گفت اگه ازت پرسيدن چرا سزارين كردي بگو بچه مدفوع كرده بود يكم نازم داد بعد رفت گفت مريض منو آماده كنيد كه اومدن بردنم اتاق عمل خوابيدم رو تخت همه چيمو اناده كردن دكتر بي حسي اومد گفت ضد عفوني ميزنم يكم سرده ضد عفوني رو زد بعد هم بي حسي رو گفت فقط تكون نخور كه سوزنش نازكه اصلا هم درد نداشت فقط يه جايي يه دفعه پام پريد كه برگام ريخت🫤 گفت ببخشيد اشتباه من بود(مو به مو دارم بهتون توضيح ميدماا هيچي از قلم نميندازم😅)
آمپول رو زد گفت سريع دراز بكش همين كه دراز كشيدم پاهام شروع كرد سوزن سوزن شد و بعدش ديگه هيچي حس نكردم دكتر بي حسي گفت الان ميخوان ضدعفوني كنن متوجه ميشه چيزي نيست واقعا قشنگ ضدعفوني كردن متوجه شدم واقعيتش ترسيدم يكم گفتم من متوجه ميشم گفت بهت گفتم كه متوجه ميشي نترس ولي فقط همين ضدعفوني رو متوجه شدم ديگه هيچي متوجه نشدم تو سرمم آرامبخش زده بودن استرس داشتم اما خيالم راحت بود همينطور صلوات ميفرستادم كه صداي گريه سِودا اومد🥹 منم گريه ام گرفت لباسشو پوشوندن اوردن گذاشتن رو سينه ام خيلي حس قشنگي بود انشاءالله قسمت همه اونايي كه ني ني ميخوان💖✨