تجربه زایمان سزارین 1

دکترم با هزار تا التماس نامه سز واسه تاریخ ۳۱ مرداد بهم داد گفت ۴ و نیم‌ صبح بیمارستان باشم . بیمارستان که رفتم چون تجربه اولم بود میترسیدم واقعا چون هرکس یه تعریفی از زایمان داره رفتم بلوک زایمان کارامو انجام دادم همسرم تشکیل پرونده داد بهم گفتن لباسمو عوض کنم
بهم گفتن برم واسه اتاق عمل آماده شم سرم وصل کردن راهی اتاق عمل شدم چون اولیت نفر بودم اون روز اتاق عمل تاریک بود برقاشو زدن و وسیله هارو آماده کردن نشستم رو تخت و منتظر دکتر
تنها فکرم این بود سوند بعد بی حسی وصل میکنن یا قبل با استرس نشسته بودم که دیدم پرستاره میگه خودتو شل کن خم شو سمت پایین بی‌حسی بزنم منم با استرس زیاد خم شدم سوزن زد کمرم ، دردش مثل یه نیش پشه بود بعد که زد پرستاره گفت نخاع پیدا نمیکنم دوباره آورد بيرون و یبار دیگ پایین تر زد و دوباره پیدا نکرد و یبار دیگ سوزن زد گفت اوکیه زدم و بهم گفت زود بخواب همینو که گفت پاهام کم کم داشت گرم میشد و یخورده بعدش هرچی تکون میدادم بی حس شده بود تکون نمیخورد بعد اینکه بی حس شدم بلافاصله پرستاره سوند وصل کرد اصن هیچی نفهمیدم ازش ، دکترم اومد داخل و شروع کردن پرده زدن جلو صورتم . پرستاره بهم گفت حالت تهوع یا تنگی نفس داشتی بهم بگو
منم که ترسووو گفتم خب الان هردوتاشو دارمم چیکار کنم😂

۲ پاسخ

بسلامتی مبارک باشه

وای واس منم نخاعو پیدا نکردن
بیهوشم کردن

سوال های مرتبط

مامان فسقلی مامان فسقلی ۱ ماهگی
تجربه زایمان قسمت ششم

که دکتر گفت ترشح سبز رنگ کمی توشه
اتاق رو آماده کنید سزارین اورژانسی..
دیگه تا آماده کنن تقریبا ی ساعتی شد ،بعد یکیشون اومد سوند رو وصل کرد بهم..
یکی از خدمات اونجا اومد گفت پاشو بریم برای سزارین ،دیگه بزور پاشدم چون سوند بهم وصل بود راه رفتن یجوری بود
یه تخت دیگه بود گفت دراز بکش روی این ،دراز کشیدم و پتو زد روم و پروندمم گذاشت روی تخت و بردنم بیرون از بلوک زایمان ( من طبقه ۳ بودم برای زایمان طبیعی ،اتاق عمل سزارین طبقه چهارم بود) مامانم و شوهرمم اونجا بودن اونارو دیدم و رفتیم بالا
از بالا ام جلو در ورودی اتاق عمل یه تخت دیگه آوردن گفتن آروم بیا روی این یکی تخت،اروم رفتم روی اون تخت و یه مردی بود که بردتم تو اتاق عمل و گفت حالا دوباره آروم برو روی تخت اتاق عمل
بازم آروم آروم خودمو هُل دادم روی تخت اتاق عمل
وای که چقدر سرد بود اتاق عمله،داشتم میلرزیدم گفتم خیلی سردمه یه زنه گفت کولرو خاموش میکنم الان
چند نفر اونجا بودن زن و مرد
دیگه دکتر بی حسی اومد خیلی ام خوش اخلاق بود ( کلا بجز یکیشون که دختره خیلی رو مخ بود بقیه شون خوب بودن)
مامان آرتمیس💗 مامان آرتمیس💗 ۲ ماهگی
تجربه زایمان #سزارین 2

پرستارا من و آماده کردن ، یکیشون اومد گفت موهای شکمت رو زدی ژیلت هم همراهش بود😅😅 من چون پایین شکمم رو نمیتونستم ببینم درست نزده بودم که خودش تمیز کرد، بعد لباس ابی بیمارستانی هم بهم دادن پوشیدم و گفتن منتظر بمون برای وصل کردن سوند، حقیقتا سوند وصل کردن خیلی خیلی درد داشت، من دستشویی داشتم که نزاشتن برم و گفتن صبرکن میخاییم سوند وصل کنیم، سوند رو وصل کرد و موفع خالی شدن مثانه ام چنان سوزش و دردی حس کردم که فقط جیغ میزدم😐 حقیقتا خیلی درد داشت. بعدش حالا نه میشد بشینی نه بخابی هیچی، همش حس میکردم الانه که بیرون بیاد و اصلا راحت نبودم باهاش ، بعدشم که اومدن دنبالم و بردنم برای اتاق عمل، همین که در اتاق عمل باز شد و تخت رو به روم رو دیدم پاهام شل شد و لرزید. خیلی اتاق وحشتناکی بود ترس داشت، بعدش یه پرستاری بود توی اتاق عمل خیلی خیلی خوش اخلاق بود کلی باهام حرف زد روحیه داد بهم حواسش بهم بود یکم استرسم کمتر شد وقتی فهمیدم یکی هست کنارم، خلاصه رفتم روی تخت نشستم منتظر دکتر بیهوشی، دکتر اومد که آمپول بی حسی رو بزنه بهم همش میترسیدم درد داشته باشه صدبار از پرستار پرسیدم درد داره یانه🤣 که البته اصلا درد نداشت درصورتی که من خیلی از امپول میترسیدم یکم طول کشید زدن آمپول ولی زیاد درد نداشت
مامان دلانا❤️ مامان دلانا❤️ ۳ ماهگی
مامان آدرین مامان آدرین ۲ ماهگی
پارت 2
خاطرات زایمان

و بهش گفتم که دکتر گفته بخاطر یک انبقاض چندتا از رگا قطع شدن و نامه ختم بارداری بهم داد و گفت برو زایشگاه که تا فردا آمپول بتامازون آخری رو بگیری و تمام بچه رو در بیاریم.
خلاصه من به مامانم گفتم نه مامان الان نمیخاد بریم.. اول بریم خونه من حموم کنم و لباسامو آماده کنم لباسای بچه رو هم بزارم و بریم خلاصه با خیال راحت رفتم حموم دوش گرفتم همه کارای عقب موندم رو انجام دادم و ساعت 5 نیم راهی بیمارستان شدم بعد از نوار قلب و اینا بستری کردن و آمپول رو زدن صبح بهم پرستاره گفت که فردا صبح عمل دارم حتی خود دکترم هم گفت عملم واسع فرداست..

ولی ظهر میخاستم ناهار بخورم که پرستاره گفت نخور چیزی ساعت 4 میری اتاق عمل خیلی شوکه شدم با خودم گفتم دکتر که گفت فردا چجور افتاده امروز با مامانم تو سالن ساعت 3:40 دقیقه صحبت می‌کردم که پرستاره صدا زد بیا واسه سون که اتاق عمل منتظره ترسیده رفتم و سون خیلی بد نبود یک شلنگ مدلی بود که خیلی نرم و بلند بود پرستاره گفت خودتو شل بگیر که ازیت نشی مارو هم ازیت نکنی اولش نزاشتم و جیغ زدم درد میکنه ولی دیدم نمیشه خودموشل گرفتم و تموم شد و بلند شدم لباسمو پوشیدم و سون رو هم دستم گرفتم و رو صندلی که چهار چرخ داره اسمشو نمیدونم همون نشستم و راهی اتاق عمل شدم رسیدم و بع من گفتن رو تخت بشین نشستم که یک آمپول زدن به کمرم بماند که چندبار تلاش کردن و داشتم هلاک میشدم که یهو استخونم یک سوزش شدیدی گرفت و پرستار پرسید احساس گرما داری رو پات گفتم آره تا گفتم آره سریع به من گفت رو تخت دراز بکش زود با‌ش و سروم و همچی اوکی کردن از ناحیه سینم به پایین هیچی رو حس نمیکردم اصلن اینجور بگم که انگار قطع شده بود نصف اعضای بدنم..
مامان مهران مامان مهران ۱ ماهگی
تجربه زایمان

من ۳۹هفته و۶روزم بود بدون ذره ای درد روز قبلش رفته بودم معاینه تحریکی شدم که دکتر گفت ۱ سانت هستی
ظهر بود خوابیده بودم که یهو از شکمم صدای ترکیدن اومد تا اومدم بلند بشم یه عالمه آب ازم ریخت رفتم دستشویی دیدم آب‌رنگ سبز هست
سریع به ماما زنگ زدم گفت برو بیمارستان معاینت کنن بهم خبر بده
من هم رفتم بیمارستان وقتی رسیدم بخش تیراژ مامایی خیلی ریلکس بودن گفتم کیسه ابم ترکیده خیلی ریلکس گفت برو بخواب رو تخت یه مریض دارم بعدش معاینت میکنم
وقتی خوابیدم معاینه کرد فهمید بچه مدفوع کرده من داشتم از استرس میمردم انگاری که نکنه بچم طوریش بشه
با ویلچر بردنم بخش زایمان و گفتن بهم قراره سزارین اورژانسی بشی بهم سوند وصل کردن و بردنم اتاق عمل
از شانس خوبم دکتر شیفت دکتر خودم بود که دیدمش تو اتاق عمل یه سوزن زدن به نخاع کمرم و از کمر به پایین هیچی حس نکردم یه پرده کشیدن جلو روم دوتا پرستار خیلی‌مهربون بالای سرم بهم روحیه دادن وقتی صدای گریه بچم رو شنیدم بهترین حس دنیا بود اون لحظه برای هرکی بچه نداره دعا کردم بعداز بخیه زدن بردنم ریکاوری تا پاهام به حس بیان و بعد رفتم بخش
در کل راضی بودم الان هم درد هام قابل تحمله همین که بچم سالم هست
مامان 💙 نویان💙 مامان 💙 نویان💙 ۱ ماهگی
💢(تجربه سزارین)💢
شب پنج شنبه رفتیم بیمارستان تا تشکیل پرونده بدیم برای فردا که عمل بشم رفتم بخش زایشگاه همه سونو هارو نگاه کردن منو رد کردن گفتن برو پایین یچیز شیرین بخور بیا بالا نوار قلب بگیریم رفتم امدم بالا بهم گفتن تو نمیتونی الان سزارین کنی اخه 36 هفته 6 روز هستی طبق یکی از سونو ها ولی طبق ان تی 37 هفته 2 روز بودم گفتن ما قبول نمیکنیم زیر 37 هفته زنگ دکترم زدن گفت معاینه کنید ببینید چجوریه معاینه کرد بسته بودم اما درد داشتم بعد معاینه یه کمر درد شدید افتاد به جونم امدم خونه دکترم زنگ زد گفت فردا برو بیمارستان منم میام رفتم حمام اماده شدم خلاصه شد ساعت 7 رفتم بیمارستان دکترم هم بود همه پرستارا میگفتن بچت اگر الان به دنیا بیاد حتماً میره دستگاه کلی گریه کردم پرستار امد بهم سرم و سوند وصل کرد سوند خیلی بد بود همش احساس میکردی داری جیش میکنی داخل خودت خیلی میسوخت احساس کردم پرستار بد گذاشته بود بعد بردنم اتاق عمل رو یه تخت نشستم گفتن خم شو خم شدم گفتن ننرس فقط بتادین میزنیم الان بعد یه لحظه سوزن فرو کرد چیزی متوجه نشدم فقط بهم گفتن فوری بخواب خوابیدم پاهام بی حس شد دکتر امد پارچه اینا پهن کرد رو شکمم بعد برش زد ساکشن اینا رو متوجه میشدم اما درد نداشت بعد بچه رو آوردن پیشم انقدر سفید بود خدااااا 😍😍😍 صورتش انقدر کوچولو بود تا به دنیا امد گفتم سالمه گفتن اره اونجا بود فقط خدارو شکر میکردم بعد بردنم بیرون از اتاق عمل نیم ساعت اونجا بودم تا بی حسی بره بعد بردنم بخش بعد هم بچه رو آوردن پیشم و تمام 🥰💞😘
مامان اقا هامین مامان اقا هامین ۲ ماهگی
تجربه سزارین پارت ۳
روی تخت خوابیدم و ان اس تی بهم وصل کردن ، همینطوری یکم یکم اب ازم خارج میشد ، اومدن سوند وصل کردن ، که درد داشت واسه من ،و چون کامل شیو نکرده بودم ، اومدن واسم شیو کامل انجام دادن، لباس اتاق عمل پوشیدم و رفتم واسه عمل ، تا اتاق عمل پرستارایی که تو مسیرم بودن خیلی خوش اخلاق برخورد میکردن ، رفتم تو اتاق عمل و متخصص بیحسی اومد ، گفت چون قبلش صبحانه خوردی نمیتونیم بیهوشی استفاده کنیم ، که گفتم خودمم بیهوشی نمیخوام ، میخوام بیحس شم ،حالت نشسته بودم و خم شدم رو به جلو و امپول بیحسی رو تو کمرم زدن ، دردش مثل همون امپولیه که میزنیم ، دکترم هم اومد کنارم و به متخصصه گفت یکم بیشتر آمپول رو ببر داخل به خاطر چربی دورش زیاده ، بعد هم اهسته من رو خوابوندن ، برخورد پرستارا و دکترم عالی بود ، دستام رو دو طرفم دراز کردن و بستن ، پرده هم آویزون کردن ، متخصص بی‌حسی گفت نگران نباشیا تا بیحس نشی شروع نمیکنن ، هی میپرسید پات رو حس میکنی ، در عرض یک دقیقه پاهام رو تا بالای شکمم از دست دادم 😂 اصلا نمیفهمیدم دارن چیکار میکنن ، هیچ حسی نداشتم ، دکترم هر ازگاهی باهام حرف میزد ، ماسک هم برام گذاشته بودن ، تو حالت خلسه بودم 🫠 بعد از فکر کنم ۷-۸ دقیقه دکترم گفت خوش اومدی و پسرم شروع کرد به گریه کردن ، دکترم گفت این هم بند ناف دور گردنش بود 😳😑 مثل اینکه چندتا قبلی هم همینطور بودن ، با وجودی که سونوی شب قبل هیچی به من نگفت ، تو همون لحظه با همون بی حالی پرسیدم چرا پس سونو دیشب چیزی نگفت ، دکترم گفت یه دور مشکلی نداره حتما نخواسته نگران شی 🫤