۷ پاسخ

بچه ها احساس امنیت و توجه و محبت براشون مهمترین چیز هس
ضمنا ک خودتم تو خونه میتونی کار کنی ی درامد واس خودت داشتخ باشی نیاز های دخترت براورده کنی

عزیزم، خدا براتون حفظش کنه، مهم اسن نیست تو جقدر تامینش کنی، طوری تربیتش کن خودش هرچی لازمه بدست بیاره

تولدش پرتکراررر انشالله همیشه تنش سالم ودلش خوش باشه.همین سالم باشه خداروشکر کن خواهر انشالله ک در اینده به همه چیز برسه

تولدش مبارک عزیزم
هیچ وقت حسرت چیزهای مادی نخور و به دخترتم یاد بده نخوره از همه چیز مهمتر سلامتی که با پول به دست نمیاد
انشالله همیشه تنتون سالم و دلتون شاد باشه

تولدش پرتکرار عزیزم..ایشالاه بزرگ شد به خواستهاش برسه

تولدش مبارک زیر سایه پدر و مادر بهترین لحظات رو تجربه کنه،چتر خدا بالای سرش عزیزم💖

تولدش پر تکرار باشه عزیزم انشاالله که هیچ حسرتی برای خودت و گل دخترت نباشه

سوال های مرتبط

مامان اهورا مامان اهورا ۳ سالگی
چقدر بلاتکلیفی بده. میخوام از شوهرم جدا شم. از دیروز اومدم خونه مامانم‌ مامانم خودشم مسافرته منو پسرم تنها. دارک دق میکنم. روز اول که همه ش پسرم گریه کرد که بریم خونمون. امروز بهتر شده ولی خودمم دلم خونه رو میخواد. یعنی شوهرم نباشه ولی خونه و وسایل خودم باشه. پسرم هر حرفی میزنه میگم خدایا قراره دیگه هرشب باباشو نبینه یعنی. دو ساله دارم به این تصمیم فکر میکنم ولی حالا که استارتشو زدم انگار جا زدم. فقط به خاطر پسرم. عین مرغ پرکنده شدم تو خونه. دیروز که اومدم احساس میکردم اگر یه لحظه دیگه تو اون خونه بمونم یه بلایی سر خودم میارم. بابام یه ماه فوت کرده و شوهرم دائم یه بهانه ای برا قهر و دعوا داشت به جای درک کردن. خیلی مشکلات جدی تر داریما این آخریش بود که یهو منو داغون کرد. حالا گیجم نمیدونم برم دادخواست بدم ندم.برم وسایلمو جمع کنم یا نه. موندم تو بلاتکلیفی. دلم نمیخواد برگردن به اون زندگی اصلا چون دو سال تلاش کردم درست شه و نشد. ولی تحمل این استرس و این بار روانی هم ندارم‌ خدایا کاش زودتر بگذره
مامان اهورا مامان اهورا ۳ سالگی
خونه ما خیلییی سرده خیلییی
چون هم طبفه بالاست و کلا اطراف خالیه. هم پکیج نیست و بخاری و اصلا گرم نمیشه. پنجره ها هم دوجداره نیست
حالا اتاق پسرم با اینکه کلا یه پنجره کوچیک داره ولی وحشتناک سرده مثلا تو پذیرایی میخوابیم یه نصف دیوار پنجره سرتاسری داره ولی بازم اینجوری سرد نیست
حالا بخاری دقیقا کنار در اتاق پسرمه ولی اتاق یخه
الان از وقتی خیلی سرد شده ما تو هال میخوابیم و من همه ش ناراحتم که تمام زحماتم واسه جدا کردن اتاق پسرم به فنا رفته
البته که کلا از تابستوم که اومدیم خونه جدید پسرم میگه شبا بحواب پیشم و من پایین تختش میخوابیدم به امید اینکه بالاخره عادت میکنه ولی انقدر سرد شد که مجبور شدیم مدتی تو هال بخوابیم انگار پسرم بدتر شده امشب اومدیم تو اتاقش فکر کردم امروز هوا بهتر بوده شبم اتاقش خوبه حالت علاوه بر اینکه من دارم یخ میزنم اینم بود که تا لحظه خواب میگفت نگام کن و دستمو بگیر
شبتی قبلم تو هال هی میگفت بغلم کم بخوابم😐
الان دارم یخ میزنم و حرص میخورم که حالا جای خوابمونو چیکار کنم و دوباره باید یه پروسه طولانی برا جدایی جای خواب برم
مامان اهورا مامان اهورا ۳ سالگی
من این روزا حال روحیم افتضاحه. پدرم دو هفته س فوت کرده ‌ خودم قشنگ تو مرز افسردگی ام و با شوهرم هم قهر بودم این چند روز به خاطر بی درکیش
اونوقت دیشب خونه مادرشوهرم بودیم پسرم و با عمه ش ذاشتم فوتبال بازی می‌کردن دیر وقت بود و بی تهایت هم گشنم بود. میخواستیم سفره بندازیم هی پسرم جیغ و داد که نه من میحوام فوتبال بازی کنم‌ هرچی گفتیم غذا بخوریم بعدش بازی کن و اینا اصلا انگار نه انگار. اصلا من تا حالا این حجم از لجبازی و بی ادبی تو پسرم ندیده بودم انقدر جیغ زد و پاهاشو کوبید و گریه کرد که قرمز شده بود. این داستان ده دقیقه ای بود میگفت نمیخوام هیچ کس شام بخوره. من انقدر عصبانی بودم فقط بلند شدم حاضرش کردم گفتم میریم خونمون . شام نخوردیم اومدیم تو راه ساکت شد و تو خونه هم غذاشو خورد ولی مم داشتم میمردم دلم میخواست بزنمش تا اون حجم عصبانیتم خالی شه. ولی نه زدمش نه با صدای بلند دعواش کردم بعد شام خودم دو تا رگای کتفم یهو گرفت. به شدت و وحشتناک نمیتونستم نفس بکشم. شوهرم انقدر ماساژ داد و قرص شل کننده خوردم و مسکن تا تونستم بخوابم و راحت نفس بکشم
الان شاید بگم خوشحالم که خودمو کنترل کردم و پسرمو نزدم در اون لحظه. ولی اون حجم از فشار عصبی که بهم وارد شد واقعا منو ترسوند. هنوزم یاد دیشب میفتم عصبانی میشم
مامان نهال🌱 مامان نهال🌱 ۳ سالگی
خب ادامه ي فرآبند مهد رفتن نهال
روز سوم :اولش مربي خودش نيومده بود با يه خانم ديگه كه دقيقا نميدونم سمتش چي بود ولي كلا حواسش به همه چيز و همه كس بود اخت گرفته بود بدون اينكه منو نگاه كنه رفت تو اتاقي كه توش بچه ها داشتن بازي ميكردن و يك ساعت اونجا بود (اومد سراغم كه مطمئن بشه هستم يه بغل كوتاه دادم و رفت (يكم سخت رفت )(تا ميشه ارتباط لمسي و چشمي تو مهد بايد كم باشه )
بعدش مربيش اومد با اون هم رفت طبقه ي بالا كتابي كه مثلا براي مهد بود رو نشونش داد كه ارتباطه شكل بگيره
تايم نهاري،نهار نخورد و برگشتبم خونه
روز چهارم :از صبح كه بيدار شد حوصله نداشت اونجا هم برخلاف هميشه همكاري نكرد و نه بالا رفت نه با مربي ارتباط زيادي گرفت
فقط ميومد دور و بر من مدير مهد كتاب داد دستم كه سرگرم كنم خودمو باهاش باز نشست كنارم و مدام كتاب مورد علاقه شو ورق ميزد و هرچي بهشون پيشنهاد ميدادن ميگفت نه !!!
باز نهار نخورد
فردا روز پنجمه و ديگه بايد ثبت نام بشه (مالي )
اميدوارم كه زودتر جذب بشه