تجربه تلخ من از ان ای سیو
این تودلم موندا به هیچکس نگفتم همش یادم‌میاد بغض میکنم
ماتو بخش زایمان بودیم و منتظر بودم دکتر بیاد دلارا رو ببینه و مرخص کنه دکترکه اومد دید گفت بچه زردی داره و تعداد نفساش هم زیاده باید بستری بشه گفتم نه بستریش نمیکنم میبرم خونه دستگاه کرایه میکنم گف نه خانوم نفسش مشکل داره و باید بستری شه نمیزارم ببریش همراهیم مامانم بود و مامانم دلارارو برد بستری کنه من انوز ترخیص نشده بودم و شوهرمم هنوز نیومده بود که اون باز کارای ترخیص منو بکنه مامانم‌که دلارارو برد من گریه کنان داشتم میرفتم پیش دلارا که پرستارانزاشتن برم‌گفتن اول باید ترخیص شی جلومو گرفتن من واستادم تامامانم بیاد مامانم دلارارو بستری کرده بود و اومد پیش من و رفت کارای ترخیص منو کرد و دیگه رفتم میش دلارا گریه میکردم و از پله ها بالا میرفتم به ان آی سیو که رسیدم نمیدونستم دلارا رو تو کدوم دستگاه گزاشتن اونجا دیگه اون همه بچه دیدم و نمیدونستم بچه من کدومه دیگه گریم شدت گرف و یکی یکی رفتم بالاسر همه بچه ها نگا میکردم دنبال دلارا میگشتم🥺
مامانمم راه نمیدادن داخل که بگه دلارا توکدوم دستگاس فقد یه نفرو راه میدادن دیگه دلارا رو دیدم پیداش کردم و اون لحظه قلبم تیکه تیکه شد اونجا خربچه ای گریه میکرد و مامانش نبود پرستارا تو دستکش توی انگشت کوچیکش پنبه میکردن و میدادن دهن بچه که ساکت شه فک کنه سینس .وای من اونو تو دهن دلارا دیدم خیلییییی ناراحت شدم بچم همون تو دهنش بود و بکر میکرد سینس میخورد و من قلبم تیر میکشید از غصه
خیلی سخت گزشت بهم اما خداروشکر که گذشت امیدوارم هما نی نی های قشنگی که بستری ان زود خوب شن و برن خونه شون❤️🌱

تصویر
۱۷ پاسخ

وااای چقد سخت😓😓😓

دقیقا منم کپی همینو تجربه کردمممم🥲🥲

دقیقا منم همین رو تجربه کردم سر بچه اولم و هنوز یادم نرفته بعد سه سال! شب اولی تو بیمارستان تا صبح گریه میکردم که پسرم پیشم نیست

چق سخته منم تجربه کردم خیلی سخته

الهی هیچ مادری این روزو نبینه حالم خراب شد بچه ها خیلی گناه دارن😭

خداروشکر گذشت وتموم شد،خدابرات حفظش کنع

خداروشکر ک بچت سلامت کنارته

اخی عزیزم بچه منو ک همون اول دنیا اومد بردن ان ای سیو چهارساعت موند منم نزاشتن برم ببینمش و اوردنش. ولی یکی از دوستام خدا لعنتشون کنه دستکش دهن بچش کردن همین باعث شد عفونت بگیره و باز براعفونت بدنش بستری بشه. خو همونو پستونک بچرو بدن دیگ .

عزیزم چ بیمارستان بدی بود...پسر من ۱۰ روز ان ای سیو بود خودمم ۵ روز بستری بودم هر ساعت ک دلم میخواست میرفتم بچمو میدیدم و بهمون میگفتن سر ساعت بیاید به بچه شیر بدید یا شیر بدوشید بیارید بدید...خیلی پرستارای مهربون دلسوز دکترای خوب...بیمارستان دولتیم بودم

اخی عزیزم

منم این روزا رو کشیدم اما بدون هیچ دلیلی الکی بردنش nicu
اما برای پسر دومم دوباره الکی برای پول میخواستن ببرن شوهرم شروع کرد به دادوبیدادکردن ونبردنش.خیلی دلم میخواداون متخصص رو پیداکنم بگم بچم چش بود که میخواستید الکی ببریدش.شوهرم گفت پول میخواید بگید براتون بکشم تودستگاه ولی نمیذارم بچمو ببرید

اخی عزیزم ایشالا همه بچها صحیح و سالم باشن

و منی که دقیقا همین حال تو رو تجربه کردم 🥺

منم دخترم یکم زردی داش وقتی فهمیدم گریه کردم اونقدر 😢دستگاه آوردیم خونه خداروشکر خوب شد

آخ عزیزم بمیرم
خداروشکر ک الان سالم سلامته❤🧡

عزیزم خداروشکر الان خوبه و کنارته😍

الهی بگردم
خداروشکر ک گذشت و الان کوچولوت رو تو بغلت داری💕

سوال های مرتبط

مامان محمد آرسام مامان محمد آرسام ۱ ماهگی
#تجربه زایمان پارت سوم
رفتیم بیمارستان و تا رسیدم بیمارستان دیدم دکتر خودم داره میره انگار عمل داشته قبلش
منو دید و اومد معاینه کرد گفت همراهیش بره کارای بستریش رو بکنه
به پرستار ها هم گفت سریع بستری شه هشت سانت بازه😶
دیگه لباس دادن پوشیدم و بردنم سمت تخت ها
کیسه اب و پاره کرد🤦🏻‍♀️
تو سرم فک کنم آمپول فشار بود تزریق میکرد چون تا تزریق میکرد یه درد بدی میومد سراغم
هی فشار داد شکمم و گفت زور بزن
منم هرچی زور میزدم نمیشد
با اینکه سرش و میگفتن می‌بینیم ولی نمیتونستم زور بزنم
بردنم تو یه اتاق دیگه که از این تخت های معاینه داشت
اونجا نمیدونم چیشد و چم شد که مثل دیوونه ها شدم ترسیدم ینی
لنگ و لقد میزدم به همه جا😂😂
حتی پام یبار خورد به دکتر 😂😂
دیگه تیغ و اورد و زد و بعدشم بچه اومد 🥲 و دردا رفتن
بچه رو گذاشت رو شکمم
واییی که اون لحظه شیرین ترین لحظه بود 🥺
بعدشم یه بیهوشی تزریق کرد که بخیه بزنه
بیدار که شدم دیدم به فاصله پنجاه متر تقریباً اون طرف تر یه بچه لخت رو تخته 😑 نی نی من بود
ما ساک لباس هم برنداشته بودیم🤦🏻‍♀️😂
که اون فاصله زایمان من شوهرم رفته بود دنبال مامانم و رفته بودم ساک بچه رو برداشته بودن و اومدن
و نی نی من همون جا یکم سرما خورده بود
انگار نمیتونستن یه چیزی رو بچه بندازن😑
خلاصه که بعدش رفتیم رو تخت اولی و به بچه شیر دادم و بعد تایم ریکاوری رفتیم تو بخش
انشاالله که همتون به سلامتی نی نی هاتون رو بغل کنید
با این که طبیعی اون لحظه درد داره اما بازم بهتر از سزارین هست که بعدش به سختی باید به بچه شیر بدی کاری انجام بدی
تخت کناری من سزارین بود و واقعا خداروشکر کردم که تونستم طبیعی زایمان کنم بازم😁
مامان اصلان🌙 مامان اصلان🌙 روزهای ابتدایی تولد
❣️سلام مامانای گلم من اومدم با تجربه زایمان ؛

🩵1🩵
روز دوشنبه ۱۶ /۷ تو ۴۰ هفتگی که تاریخ زایمان ان تی بود رفتم پیش دکترم (بهناز افتخارزاده) بیمارستان امام حسین که چک بشم چند سانت بازم ، اما کامل بسته بودم ولی دکتر نامه بستری رو از ۳۹هفتگی داده بود ،ازاونجایی که نمیخواستم بچه بیشتر بمونه چون میترسیدم از مدفوع کردن و ...و خسته شده بودم معاینه شدم و گفت همچنان بسته ای اما خواستم تحریکی معاینه کنه بازشم یه سانتی باز شدم و الکی گفتم دکتر حرکاتش خیلی کمه چیکارکنم در روز یکی دوبار بیشتر نیست گفت اگه اینطوره برو زایشگاه امروز شیفت خودمم هست میام .
دیگه با یه حال کمایی رفتم با مامانم تو حیاط همینجور دودل فقط گریه میکردم نمیدونستم بزارم بمونه بچه ریسک بپذیرم یا برم درد بکشم و باز شم ...
دیگه مامانم گفت دلت رو یک دل کن دیگه خوب نیست بچه بیشتر از این بمونه زنگ زدم همسرم و تا بیاد ببینمش و کارای بستری رو انجام بدیم .
یه ساعتی طول کشید کارای بستری و تحویل مدارک با همه خداحافظی کردم و ساک لباس رو گرفتم رفتم بخش مامایی و لباسام رو عوض کردم و رفتم تو زایشگاه وچه صحنه ای بود ...از هرطرف یه صدای ناله میومد و من گرخیده بودم و باخودم میگفتم چرا من اینجوری نیستم پس چند نفرم بی دردی بهشون وصل بود .
ساعت ۲ اتاقم رو نشون دادن و ناهارم رو آوردن یه قرص زیر زبونم گذاشتن کم کم دردام شروع شد و نظم میگرفت ،
مامان فندق🎀👧🏻💞 مامان فندق🎀👧🏻💞 ۲ ماهگی
بعد عمل دکتر بهم گف جفتت ازت جدا شده بود ضربان قلب بچت اومده بود پایین منم دکترم شعاری بود بدبختی شعاری هم رفته بود مسافرت منو جواهری عمل کرد و کاش از اول همون‌جواهری رو انتخاب میکردم سهل انکاری های شعاری منو به این روز انداخت خلاصه
یهو صدای گریه بچه اومد گفتم خانم دکتر صدای چیه؟؟؟گف بچته وااای من زدم زیر گریه اوردن یه لحظه بچمو نشون دادن بردنش دلم ریش ریش شد چون خیلی تصور کرده بودم اون لحظه رو که بچمو میزارن رو سینم ولی نشد منو بردن ریکاوری لرز خیلی عجیبی داشتم که طبیعیه اصلا نترسید بخاطر بی حسی لرز میگیرید که بعد یساعت خوب میشه من شبو بزور صبح کردم صبح که میخواستم پاشم برا اولین بار راه برم بهم گفتن اگه زود را میوفتی نمیزاریم بچتو ببینی چون باید تنها بری مسیر آن ای سیورو منم به شوق بچم بزووور با گریه پاشدم راه رفتم بار دوم تنها پاشدم که بزارن برم بچمو قشنگ ببینم 😭خلاصه رفتم ان ای سیو بچمو که دیدم زیر دستگاه انقد گریه کردم داشتم از حال میرفتم منو که اون شب مرخص کردن من نرفتم رفتم ان ای سیو موندم پیش بچم تکو تنها با بخیه و درد سیاتیک🥲چهارچوب من نخوابیدم بالاسر بچم نشستم نگاش کردم گریه کردم دعا کردم شیرشم دادم🥺بعد چهارروز بچمم برداشتم اومدم خونه ❤️این بود تجربه سزارین اورژانسی من که الان بدجور افسردگی گرفتم بخاطر شوکی که بهم اومده سزارین خیلی خوبه مطمئنم شما خیلی راضی میشید از تجربه زایمانتون انشالله هیچکدومتون مثل من اورژانسی سز نشید و تجربه قشنگی براتون بشه❤️❤️
مامان آرتیکا مامان آرتیکا ۲ ماهگی
تجربه زایمان پارت 1

بچم بریچ بود و دکتر برا 39هفته ختم بارداری زده بود یعنی من قرار بود 18 زایمان کنم
15شبش رفتم پارک با مادرشوهرم اینا خونه مامانم همه چی خیلی اوکی بود نسستیم شام خوردیم شد ساعت 10 یکم کلافه شده بودم دل پیچه داشتم از دست شوهرمم سر یه موضوعی ناراحت بود اینم بگما بیشتریش بخاطر هورمون بود 😂
به شوهرم گفتم بیا بریم تو ماشین من یکم دراز بکشم (میخواستم برم که خودمو خالی کنم غر بزنم ) رفتم پشت ماشینو دراز کشیدم دردام در حد یه دل پیچه یه حالت تهوع شکمم سفت شده بود توی دلم خالی میشد مامانم داشتیم حرف میزدیم من اشکم دراومد گریه و زاری مامانم کادرشوهر فک میکردم دردم خیلی زیاده رنگ زدن به زایشگاه
زایشگاهم گفته بود چون بریچه الان بیاریدش مامانم اچمیگفت الان باید بریم حتما بیمارستان استرس گرفته بودش هیچی جمع کردن رفتیم وای فک نمیکردم بستری بشم من کلی برنامه ریزی کرده بودم واسه ۱۸ هیچی دیگه رفتم تو معاینه کردن یه سنو دیگه گفت امشب باید زایمان کنی وای لباس اتاق عملو دادن از شدت ترس گریم گرفت مثل بچه بهونه شوهرمو مامانمو میگرفتم انقد گریه کردم همه ی دکتر پرستارا دلداریم میدادن رفتم تو
امادم کنن واسه عمل
از سوند بگم افتضاح من اصلاا از این سوند لعنتی خوشم نیومد یعنی سوزشش به کنار اذیتم میکرددد سرم ... وصل کردن من شوهرم اون موقع که داخل بودم رفت مدارکمو ساک بیاره منم مدام بهانه گیری گریه استرس داشتم دق میکردم یه جا صلوات میدادم هیچی شوهرم برگشته بود یه در اول سالن بود من هی میامدمو میرفتم دیدم صدا میزنن صدای شوهرمو شنیدم اومد امضا .... بزنه تندی رفتم اول سالن شوهرمو منو دید یه جا زد زیر گریه