۳ پاسخ

ای جونم
منم ۲۱ فروردین به دنیا اومدم😁

هزار ماشاالله دخترت وزنش بالا بوده نباید میزاشتن تا هفته آخر بمونه بیشتر وزن بگیره اونم برای ی زایمان اولی
یاد خودم افتادم منم پسر اولم ۴کیلو بود همین بلاها سرم اومد
انشالله خوش قدم و پر روزی باشه براتون
بلاخره هرچی هم بشه بهش میارزه 😊

بالاخره طبیعی شد دوست داشتم ببینم چی میشه اخرش

سوال های مرتبط

مامان حلما مامان حلما ۶ ماهگی
پارت ۴
ساعت ۹ اینا بودم که شده بودم ۹ سانت و اومدن برش زدن با تیغ قشنگ حس کردم و اون صدای که داد که باتیغ زد خیلی بد بود
کمکم بهم گفتم زور بزن من زور میزدم ولی بچه نمیومد بیرون خیلی زور زدم خیلییی دیگه توان برام‌نمونده بود میگفتم بخداا از این بیشتر نمیتونم نمیشههه بهم دستگاه تنفس وصل کردن
و یهو ۵ نفر ریختن بالا سرم یه ماما دیگه که با تجربه تر بود اومد بهم گفت الان ۹ سانت بازی حیفه بری سزارین همه زورتو بزن که بچه بیاد موهاشو داریم میبینم منم بخاطر حرفش و ترس از سزارین باهمه وجود زور میزدم ولی نمیومد😭
باز دوباره بهم گفت نگا هرموقع حس کروی درد داری و فشار به مقعدی میاد اونموقع زور بزن و زورتو ول نکن
منم هرچی اون میگفت انجام می‌دادم ولی نمیشد زورمو ول نکنم ینی اصلا امکان نداشت انگار نفسم داشت قطع میشد
میگفتم نمیشه بخدا نمیتونم ینی قشنگ مرگمو داشتم میدیدم من همینجور تا ساعت ۱۱ ونیم داشتم زور میزدم آخری که دیگه از حال داشتم میرفتم پرستارا تو گوش هم یه چیزایی میگفتن ینی واقعا حالم خیلی بد بود یهو چن نفر دیگه اومدن تو اتاق دوتا ماما اومدن رو شکمم دوتا پرستار هم یه شال سبز آماده کرده بودن و یه تخت برای بچه
مامان ♥️حسنا ♥️ مامان ♥️حسنا ♥️ ۱۰ ماهگی
مامان مهراد👶🏻❤️ مامان مهراد👶🏻❤️ ۱۳ ماهگی
تجربه سزارین من ۲

خیلی استرس داشتم بهم گفتن همین الان باید عمل بشی دست و پامو گم کرده بودم .به مامانم گفتن شما برو بخش حسابداری کاراش رو انجام بده .سریع به همسرم زنگ زدم گفتم پاشو بیا بیمارستان من باید عمل بشم.خلاصه لباسای اتاق عمل رو تنم کردم و رو تخت دراز کشیدم اومدن سوند رو وصل کردن اولش فکر کردم قراره چه اتفاق ترسناکی بیفته ولی همین که از بالا سرم رفتن اونور گفتم تموم شد گفتن اره وصل کردیم گفتم چقد راحت بود اصلا درد نداشت.آنژیکت هم وصل کردن اون هم اصلا درد نداشت.یه نیم ساعتی رو تخت دراز کشیده بودم تا بالاخره دکترم اومد و بردنم توی اتاق عمل اولش که وارد شدم به شدت سردم بود بدنم از استرس یخ زده بود البته اتاق عملم خنک بود و من شدیدا داشتم میلرزیدم .بهم گفتن تا آمپول بی حسی رو به کمرت زدیم سریع بخواب.امپول رو زدن کل بدنم گرم شد و همه استرسام رفت .توی مدت عمل خود پرسنل داشتن با هم حرف میزدن و همه چی عادی بود.ذره ای درد احساس نکردم همه چیز عالی بود اصلا باورم نمیشد انقد همه چیز داره راحت انجام میشه.حدودا یه ربع بیسست دقیقه بعد صدای گریه مهراد رو شنیدم اوردنش کنارم خیلی حس خوبی بود انگار دنیا رو بهم دادن🥹 بعدم بردنش و تمیزش کردن و بعد هم دکتر رفت و یکی از پرستارا شکمم رو بخیه زد و بردنم توی اتاق ریکاوری.یه دو ساعتی هم توی ریکاوری بودم و بالای سرم هیتر روشن بود که سردم نشه همه چیز عالی بود.بعدم بردنم تو بخش کم کم بی حسیم رفت و واسم پمپ درد و آمپول و مسکن و … استفاده کردن و درد فوق العاده قابل تحملی داشتم.اولین بلند شدنم هم اصلا چیز عجیب و ترسناکی نبود فقط خیلی احساس سنگینی میکردم همین.و بعد دو روز هم مرخص شدم .البته ناگفته نماند که دکترم خیلی خوب بود و بیمارستان خصوصی رفتم.
مامان حلما مامان حلما ۶ ماهگی
پارت ۲
با این حرفش انقدر خوشحال شدم گه نگو به مامان گفت دمپایی و آبمیوه خرما بیارین بستریش میکنیم
خلاصه ساعت ۱ظهر بود که منو بستری کردن
بهم لباس دادن لباسامو عوض کردم
و ۱ونیم یه قرص زیر زبونی بهم داد یه آمپول هم بهم زد و مثانمو با سوند خالی کردن
ساعت ۲ دیگه فهمیدم درد دارم من اولش دراز کشیده بودم بعدش بلند شدم راه میرفتم و سوره انشقاق رو میخوندم ساعت ۳ اومدن معاینه کردن شده بودم ۳ سانت
باز ساعت ۴ونیم دوباره اومدن معاینه کردن شده بودم ۵ سانت و دیگه اونجا‌ماما همراهم اومده که منو ورزش بده
اسکات میزدم رو صندلی برعکس مینشتم و اون کمرمو ماساژ میداد حالت سجده میشدم
دیگه اومدن کیسه ابمو زدن بعد ساعت ۵ یک دانشجو اومد به ماماهمراهم گفت مریضتون چن سانته گفت ۵ سانته دانشجو گفت عه پس تا ساعتای ۸ اینا زایمان میکنه انشالله ساعتو نگا کردم دیدم ساعت ۵ تو دلم گفتم وای خدایا کی این دردو میتونه تحمل کنه تا ساعت ۸ شب
دقیقا دردام هر ۴ دقیقه بود و یه درد وحشتناک زیر دلم‌می‌گرفت انگار تریلی از زیر شکمم رد میشه
ماماهمراهم گفت برو تو دسشویی اونجا هر موقع دردت میگیره زور بزن