چند روزه میخوام بیام خاطره بارداریمو بنویسم که
تا زمانی که این اپلیکیشن تو گوشیم هست ببینم و هوای بچه دوم به سرم نزنه!
دیگه امروز وقتش شد
سر بارداریم از هفته پنجم که فهمیدم باردارم بعد اون رفتم سونو قلب از شوق
و گفتن که تشکیل شده قلبش اما تایم سونوم هفته ۸بود که من از ذوق رفتم
از هغته هفتم ویار لعنتی من شروع شد
با حالت تهوع های خیلی خیلی شدید که وقتی بهش فکر میکنم میگم خدایا فقط تو بودی که کمکم کردی زنده بمونم
از هفته هفتم تا ماه ششم دقیقا ویار وحشتناک داشتم
صبح ظهر شب زیر سرم بودم اب میخوردم بالا میاوردم
همه چیو امتحان کرده بودم به شدت بالا میاوردم هرچی میخوردم و بوی هرچی بهم میخورد
همش سِرُم!!!
بماند که از هفته ۸م افتادم به خونریزی هر هفته امپول رگام میزدم و هر روز شیاف پروژسترون میذاشتم تا ماه۷!
ماه هشتم استراحت مطلق شدم جوری که دکتر گفته بود اگ یه قدم راه بری زایمان زودرس میشی
بی خوابی هایی که داشتم میمیردممم از خواب اما خوابم نمیبرد هرچی بگم کمههه
خیلی اذیت شدم
متنفرم از بارداری و بچه داری!
ولی خداروشکر میکنم که گذشت و دیگه تکرار نمیشه
به خودم افتخار میکنم که اون نه ماه بسیار سختو گذروندم!
خیلی اذیت شدم در حالی که دوستام میکفتن اصلا ویار چی هست؟ما یبار حالت تهوعشم نداشتیممم😒
وای هیچوقتتتتت دلم نمیخواد تکرار بشه هیچوقت🥺

۶ پاسخ

اکثرا همه تهوع دارن‌من قبل بارداری بو بد مخورد بهم‌میوردم بالا از بچگی اینجوری بودم داداشمم اینجوریه الان پسرم این شکلی شده فک کن باردار شدم چ وضعی بودم انقد هیچی نخوردم کمبود وزن داشت بچم ماه اخر با پودر لیدی میل بهتر شد😂

چقد سخت گذشت بهت عزیزم
الان از اون روزا نزدیکه ۲سال میگذره
منم هیچقوت فکر نمیکردم تموم بشه
انقد بعدش مریضی بچه و بیخوابی کولیک و زردی سرم و بدغذایی و ..هزار تا چیز دیدیم که احساس میکنم اصلا شبیه ۴سال قبلم نیستم
هیییچوقت تو زندگیم فکر نمیکردم انقد قوی باشم
با اینکه خیلی روزا کم میارم
اما فقط خوده ادم میدونه چقد قوی بوده
خدا راهتو هموارتر کنه❤️❤️

چقد سخت انشالله ک بسلامتی دنیا اومد خدابرات حفظش کنه💖

وای عزیزم چه سخت بهت گذشته
مخصوصا اینکه گفتن یه قدم راه بری زایمان میکنی
پس سرویس بهداشتی و حموم رو چکار میکردی😩🥲🥲🥲🥲

ایشالله هم خودت هم گل پسرت سر حال و سلامت باشی

ووای ویار خیلی بده، چه شرایط سختی داشتی عزیزم خدا برات حفظش کنه پسر گلت و😍😍

سوال های مرتبط

مامان زینب مامان زینب ۲ سالگی
یعنی من خیلی مادر بدی ام که حوصله بچمو ندارم؟؟ عاشقشما‌ جونمو براش میدم ولی خسته شدم از بچه داری... واقعا دلم زندگی‌ قبل از بچرو میخواد ...
دو ساعتم که میزارمش خونه مامانم همش فکرم پیششه بازم آرامش ندارم تا برم پیشش.. تا وقتی که مجبور نشم پیش هیچکس نمیزارم بمونه... وقتی هم که کنارشم‌ همش خودمو با گوشی یا کار‌ خونه سرگرم میکنم.. قبلا خیلی بیشتر وقت میذاشتم براش صبح تا شب فقط باهاش بازی می‌کردم ولی نمیدونم چی شدم‌ یهو میخوام برگردم به سه سال پیش که کلا نبود.. با اینکه همش تو فاصله نیم متریش نشستم و نمیزاره از کنارش جم بخورم اما حس میکنم همش تنهاست‌ چون بهش توجه نمیکنم و سرم تو گوشیه...
یه وقتایی فکر میکنم روزا بزارمش‌ مهد حداقل واسه چندساعت تنها باشم اونم با بچه های همسنش بازی کنه حوصلش سر نره. ولی حتی اینم هیچوقت نمیتونم از ترس اینکه نکنه تو مهد براش اتفاقی بیوفته ..
کاش میدونستم قراره چه اتفاقاتی بیوفته و هیچوقت اقدام به بارداری نمیکردم..
من خیلی بدم که همچین حرفایی‌ میزنم😭