۱۰ پاسخ

عزیزم دلش بیرون و ددر میخواسته هر چقدر هم باهاش باحوصله بودی جای بیرون رفتن رو نمیگرفته، خدا خیر بده باباش رو که برده چرخوندتش
بعدم بچه مریض و بی حوصله بد غذا میشه، خونه هم بود چیزی نمیخورد
ان‌شاءالله فردا صبح بیدار شد حالش خوب باشه

آره عزیزم مادربودن صبرزیاد حوصله زیاد میخواد اشکال نداره گاهی اوقات دیگ واقن خسته ایم کلافه میشیم ازدست بچه ها ولی بجه ها زود یادشون میره صب که بیدارشد بغلش کن بوسش کن باهاش بازی کن دیگ عذاب وجدان نداشته باشی

وا خو توام ادمي ازين حسا نگير

واقعا مادر بودن سخته خیلی سخته

چقد دلم میخواد رستا باشه غر بزنم سرش
چقد عذاب وجدان دارم که بغلش نکردم
الان دارم برا لحظه ای دیدنش لمس کردن و بوسیدنش نابودمیشم
کاش خدا منو بارستا امتحانم نمیکرد😭😭😭

با بند بند وجودم میفهمم چی میگی منم گاهی اینجوری میشم.خدا بهمون کمک کنه بتونیم از این فرشته ها به نحو احسن مراقبت کنیم واقعا سخته .شما قطعا بهترین مادری برای فرزندتون بازم خدا خیرش بده همسرتون اومده بردتش بیرون بچه که مریض میشه کلا نق نقش زیاد میشه بهونه گیر میشه خودتو ناراحت نکن به جاش فردا حسابی بهش محبت کن جبران شه

اشکال نداره بجاش فردا حسابی باهاش بازی کن دخترمنم چند روز بهونه میگیره منم ظرفای ظهر رو میزارم شب همسرم میاد میشوره منم با دخترم خاله بازی کردم دیگه چیکار کنم سرگرمش میکنم

منم چند روز دلم واسه بچم کبابه چون دارم از شیر میگیرمش و همش بغل منو میخواد 😭😭

اخ اخ اخ دقیقا حرفاتو فهمیدم و درک کردم
واقعا مادر بودن سخته 🥲🥲

خیلیییییی از شیر گرفتیش؟؟

سوال های مرتبط

مامان mamane vorojak مامان mamane vorojak ۲ سالگی
چه شب مزخرفی بود امشب رفتیم خونه مادر شوهرم مهمونی اول که پسرم میگفت من تو ماشین نشینم گریه میکرد پیاده شو رفتم عقب نشستم شوهرم گفت مامان نیومد منم با کت پسرم صورتم و گرفته بودم من و نبینه این از اولش رفتیم اومدیم خونه از تو راهرو شروع کرد خونه نریم بغل منم نمیومد فقط بغل باباش میرفت کوله پشتیش هم برداشته بود میگفت بریم ددر گریههههههه میکرداااااا شوهرم دعواش کرد من بهش توپیدم بردش یکم تو راهرو الکی گفت آسانسور خرابه برگشتن تو دوباره گریهههههههههه شوهرم عصبانی شده بود من از اون بدتر گفتیم بیا بریم حموم آب بزنیم پاهات پوشکت و باز کنیم رفت حموم از حموم در نمیومد اومد انقدر گریه کرد گریه کرد که نگم آخر داد زدم سرش این میگفت تو برو بابام بیاد باباش میگفت سرگرمش کن من برم عصبی شدم منم این وسط روانی شده بودم آخر باباش اومد یکم به زبون گرفتتش ولی تا یکم برخلاف میلش میشد میزد زیر گریه اونم چه گریه ای اونم آخر داد زد سرش حسابی آخر خودمم نشستم به گریه از شدت عصبانیت خون دماغ شدم دلم شکست که من و پس میزد میگفت تو اصلا سمتم نیا 😭😥🥺🥺