۲ پاسخ

میگفتی شما دیگه هیچی نگین ک شماهم میزنم ها😂

توم میگفتی بچمه هرجور بخوام تربیتش میکنم یعنی محترمانه میگفتی به توچه

سوال های مرتبط

مامان دُرین🌱 مامان دُرین🌱 ۱ سالگی
احساس میکنم دارم از هم میپاشم..
اعصابم به شدت ضعیف شده همش دارم داد میزنم..
همه تنم زخمه از بس چنگ زده
شروع لجبازی هاش..
کی بود می‌گفت نوزادی سخت‌ترین مرحله بچه داریه..
اینکه خیلی بدتره
حتی دو دیقه گریه هم نمیکنه ولش کنم به خودش یکم برای خودم تایم داشته باشم
بخدا گریه از نق نق کردن خیلی بهتره
از بهونه گرفتن از زدن و لجبازی کردن..
دیشب موقع خوابیدن هی نق میزد دیگه خودم زدم زیر گریه اومده بود سرش رو گذاشته بود رو صورتم هی میگفت مامان.. کم کم خودشم دیدم بغض کرده ول کردم حتی تایم گریه کردنم ندارم
واقعا به من بگین چطور دوتا بچه دارین..
یا نکنه دوتا بشن کار مادر کمتر میشه..
دیگه به مرحله ای رسیده بودم میگفتم نه میخوام تو رو ببینم نه بابات رو برین یه جایی تنهام بزارین
شوهرم که به جای دلداری میگه کاش میمردم از دستم راحت میشدی
دیگه چقدر حرص کردم و عصبانی شدم ناخداگاه زبونم در رفت گفتم مردی اینم با خودت ببر تنها نمیر حوصله ندارم
بخدا میدونم چقدر حرفم بد بود
ولی بیرون میریم هم میبینم بد قلق ترین بچه دختر منه تو مهمونی همه نشستن با خیال راحت این بچه کنار من همش نق نق یا درحال خرابکاری و برداشتن چیزای شکستنی و حساس فقط منتظر میشینم تایم مهمونی تموم شه بربم خونه
فشارای ذهنیم زیاده
یکی باید همش پیش مامانم باشه بخدا وقتی زنگ میزنم صداش میشنوم گریه کرده فقط خودم سرزنش میکنم چرا همش اونجا نیستی
یکی هم اینجا باید پیش شوهرم باشه خب بلاخره اونم زندگی داره محل کارش این شهره..
بعضی وقتا فقط میگم کاش میمردم
فقط میدونم این بچه نبود خیلی راحت تر بودم تمام مصبب این فشار روانی من همینه..
اینم از وضعیت خونه زندگیم..
مامان آقاامیرعلی❤️ مامان آقاامیرعلی❤️ ۱ سالگی
مامان تربچه مامان تربچه ۱ سالگی
مامانا بیایین یه مشورت، خواهرم بچش ۳سالشه ،با بچه من همیشه همبازیایه خوبی ان ،معمولا هر روزی که خونه مامانم میریم زنگ میزنیم به هم که باهم تو یه روز اونجا باشیم ، هفته پیش خونه مامانم مدام من مواظب بچه ها بودم اون نشسته بود سر گوشی ،من بچه هارو سر گرم میکردم ،شوهرش که اومد من رفتم تو اتاق لباس پوشیده بپوشم از دور دیدم بچم دستش به در بوده و بچه اجیم دوبار درو کوبید رو دست بچم جوری که بچم هلاک شد از گریه ،شوهراجیم دوید طرفش و دستشو گرفت تو دستش و به اجیم میگفت کاش طوری نشده باشه من سریع خودمو رسوندم اجیم گفت بچه ات خودش درو بست رو دست خودش ،درصورتی که من دیدم بچه اون زد برام مهم نبود که کی زد همین که بچه ام اروم شد و سالم بود و دستش فقط قرمز شده بود و رفت دنبال بازی برام کافی بود حرفی نزدم فقط به مامانم گفتم من رفتم لباس بپوشم اینجور شد مامانم به اجیم گفت میخاستی مراقب باشی اجیم جلو شوهرش به مامانم گفت بچه اون کوچیکه اون باید مراقب باشه ، خیلی ناراحت شدم دیگه اومدم خونمون ،و این هفته هم که همه جمع شدن خونه مامانم،مامانم گفت بیا گفتم همش باید نگاهم به بچه ها باشه خونه بمونم بهتره ،با خواهرم قبلا زیاد تلفنی حرف میزدیم از اون شب یه هفته گذشت نه من زنگ زدم نه اون زنگ زد حتی بگه دست بچت ات خوب بود طوری نشده بود که ، الان میخاستم ببینم ناراحتیم بیجا بوده؟باید زنگ میزدم من؟؟
مامان مهرا مامان مهرا ۱ سالگی
مامانا سلام
امروز با دخترم رفتیم خانه بازی
کلا دوسه بار رفته
امروز بچه هایی رو که میدید به وسیله ای که بازی کرده باهاش دست میزنن
جیغ میزد و میرفت که مثلا بگیره
من درگوشش میگفتم باید نوبتی باشه و از کسی وسیله نگیریم و از این حرفا
یه زنه که پسرش خیلی مظلوم بود و دختر من چیزی ازش میخواست سریع میداد
یهو اومد در نقش مادر خیلی خوب و گفت الان وقت اموزش نیست
تو گوشش نخون
گفتم پس کی وقتشه !
خونه که تنهاست
الان که تو موقعیت باید بگم
بعدش گفت من تو خونه صبح تا شب دارم با بچم حرف میزنم لبم خشک میشه
گفتم والا ما هم همینیم
تو خونه گفتن یه طرف الان که تو شرایط و داره میبینه بطرف
بعدم اول باید بذاریم خودشون باهم کنار بیان شابد بتونن حل کنن و دپست شن
خیلی ناراحت شدم
از اینکه همه شدن متخصص بچه داری و به خودشون اجازه میدن به دیگران راه یاد بدن
دختر منم تجربه های اولشه
خیلی دوست دارم تو این موقعیت ها فرار بگیره و خودش حل کنه مشکلو یا اگر منجر به درگیری چیزی بود خودم ورود کنم
مامان نفس مامان نفس ۱ سالگی
من امروز با بلایی که سر دخترم اومد حس کردم جونم رفت🥲🥲
امروز منو خواهرشوهرم ،مادرشوهرم کاروانی رفتیم قم جمکران.
غروب رفتیم قم موقعی که داشتیم از توصحن رد میشدیم که بیاییم بیرون پام گیر کرد به یه اقا که نشسته بود افتادم حالا فکر کن دخترم تو بغلم پس سرش محکم خورد زمین فقط زدم تو سرم کلاهشو دراوردم که ببینم پس سرش چیزیش شده یا نه. من اون لحظه نفسام رفت قشنگ حس کردم نیستم تو این دنیا.هی سرشو ماساژ میدادم نگاه میکردم اون اشک میریخت من از اینور میزدم تو سر خودم .فقط خدارو قسم میدادم هیچیش نشه علائم خطرناک نداشته باشه .حالا اتوبوس منتظر ما بود دسترسی به درمانگاه نداشتم که بخوام نشون بدم تو مسبرم که هیچی نبود.زنگ زدم ۱۱۵ علائم خطرناکو گفت .گفتم هیچ‌کدومو نداره . فقط چون از صبخ خسته شده بود اون لحظه از خستگی داشت بیهوش میشد من بزور یکساعت بیدار نگهش داشتم تا ببینم حالت تهوع یا گیجی داره یا نه.این اتفاق ساعت یه ربع به ۶ افتاد تاالان هیچ علائمی نداشته و مثل همیشه عادی بوده. دعا کنید هیچیش نشه . خودم سردرد وحشتناک گرفتم خسته ام هستم اصلا اینا مهم نیست فقط دخترم و همه ی بچه های دیگه سالم باشن.
نمیدونم اسمشو بذارم معجزه یا چیز دیگه . ولی باز خدا هوامو داشت
شکر که اتفاق بدتری نیوفتاد هرچند که هی اون صحنه میاد جلو چشمم سر دردم بیشتر میشه اما باز شکر که دخترم تاالان سالم بوده