من امروز با بلایی که سر دخترم اومد حس کردم جونم رفت🥲🥲
امروز منو خواهرشوهرم ،مادرشوهرم کاروانی رفتیم قم جمکران.
غروب رفتیم قم موقعی که داشتیم از توصحن رد میشدیم که بیاییم بیرون پام گیر کرد به یه اقا که نشسته بود افتادم حالا فکر کن دخترم تو بغلم پس سرش محکم خورد زمین فقط زدم تو سرم کلاهشو دراوردم که ببینم پس سرش چیزیش شده یا نه. من اون لحظه نفسام رفت قشنگ حس کردم نیستم تو این دنیا.هی سرشو ماساژ میدادم نگاه میکردم اون اشک میریخت من از اینور میزدم تو سر خودم .فقط خدارو قسم میدادم هیچیش نشه علائم خطرناک نداشته باشه .حالا اتوبوس منتظر ما بود دسترسی به درمانگاه نداشتم که بخوام نشون بدم تو مسبرم که هیچی نبود.زنگ زدم ۱۱۵ علائم خطرناکو گفت .گفتم هیچ‌کدومو نداره . فقط چون از صبخ خسته شده بود اون لحظه از خستگی داشت بیهوش میشد من بزور یکساعت بیدار نگهش داشتم تا ببینم حالت تهوع یا گیجی داره یا نه.این اتفاق ساعت یه ربع به ۶ افتاد تاالان هیچ علائمی نداشته و مثل همیشه عادی بوده. دعا کنید هیچیش نشه . خودم سردرد وحشتناک گرفتم خسته ام هستم اصلا اینا مهم نیست فقط دخترم و همه ی بچه های دیگه سالم باشن.
نمیدونم اسمشو بذارم معجزه یا چیز دیگه . ولی باز خدا هوامو داشت
شکر که اتفاق بدتری نیوفتاد هرچند که هی اون صحنه میاد جلو چشمم سر دردم بیشتر میشه اما باز شکر که دخترم تاالان سالم بوده

۸ پاسخ

خداروشکر

نه عزیزم دختر فامیل ما نوزاد ۴ماهه از ماشین پرت میشه پایین پشت سرش ۸تا بخیه میخوره خدارو شکر هیچی نشد پسر خودم یبار از رو مبل افتاد از حال رفت بردم بیمارستان مشکلی نبود امشاا...برا شما مشکای نیس

عزیزم خدا حفظش کنه خداقوت واقعا سخته می‌دونم چقددیه مادر استرس میگیره و داغون میشه بچه منم از تخت افتاد شش ماهه بود صدای ضربه سرش تا آشپزخونه اومد خیلی زیاد بود انگار آدم بزرگ بود با تندی رفتم بیمارستان خواست اسکن بگیره شوهرم نزاشت و ۱۱۵البته گفت ببرش خدا وسکر. بخیر گذشت
خدا بچه ها رو حفظ می‌کنه عزیزم

الهی هیچ بچه ای آسیب نبینه حتی یک خراش کوچیک قلب مادرو از جا میکنه

الهی شکر بخیر گذشت

چه لحظه سختی، خدا برای هیچکی نداره، الهی شکر که سالمه

اون مسیر دوساعته من همش دستم رو قلبش بود . حالا مگه میرسیدیم.
وقتی رسیدیم همسرم اومد دنبالمون وقتی فهمید گفت دلشوره وحشتناک گرفته بود . دقیقا ۵ دقیقه بعد از این اتفاق همسرم هی زنگ زده به گوشیامون ما جواب ندادیم .
من همش میگفتم جوابشو چی بدم چون به هرحال تو اون چند ساعت دست من سپرده شده بود . وااای حیلی حال بدیه اصلا نمیخوام بهش فکر کنم الهی سر دشمنم نیاد

خداروشکر عزیزم بچه هافرشته دارن نگران نباش حضرت معصومه مواظبش بوده

سوال های مرتبط

مامان تربچه مامان تربچه ۱ سالگی
مامانا بیایین یه مشورت، خواهرم بچش ۳سالشه ،با بچه من همیشه همبازیایه خوبی ان ،معمولا هر روزی که خونه مامانم میریم زنگ میزنیم به هم که باهم تو یه روز اونجا باشیم ، هفته پیش خونه مامانم مدام من مواظب بچه ها بودم اون نشسته بود سر گوشی ،من بچه هارو سر گرم میکردم ،شوهرش که اومد من رفتم تو اتاق لباس پوشیده بپوشم از دور دیدم بچم دستش به در بوده و بچه اجیم دوبار درو کوبید رو دست بچم جوری که بچم هلاک شد از گریه ،شوهراجیم دوید طرفش و دستشو گرفت تو دستش و به اجیم میگفت کاش طوری نشده باشه من سریع خودمو رسوندم اجیم گفت بچه ات خودش درو بست رو دست خودش ،درصورتی که من دیدم بچه اون زد برام مهم نبود که کی زد همین که بچه ام اروم شد و سالم بود و دستش فقط قرمز شده بود و رفت دنبال بازی برام کافی بود حرفی نزدم فقط به مامانم گفتم من رفتم لباس بپوشم اینجور شد مامانم به اجیم گفت میخاستی مراقب باشی اجیم جلو شوهرش به مامانم گفت بچه اون کوچیکه اون باید مراقب باشه ، خیلی ناراحت شدم دیگه اومدم خونمون ،و این هفته هم که همه جمع شدن خونه مامانم،مامانم گفت بیا گفتم همش باید نگاهم به بچه ها باشه خونه بمونم بهتره ،با خواهرم قبلا زیاد تلفنی حرف میزدیم از اون شب یه هفته گذشت نه من زنگ زدم نه اون زنگ زد حتی بگه دست بچت ات خوب بود طوری نشده بود که ، الان میخاستم ببینم ناراحتیم بیجا بوده؟باید زنگ میزدم من؟؟
مامان سلین🦋 مامان سلین🦋 ۱ سالگی
پارت 4
ولی هنوزم درد داشتم از صبح زود درد داشتم تا 10 شب اون.روز 15 اردیبهشت انقدر بارون قشنگی میبارید و هوا سرد بود که نگو مامانم و مادرشوهر تو بیمارستان بودن تا وقتی زایمان کردم طبقه پایین بودن

انقدر درد داشتم و گریه میکردم که حد ندلشت یعنی تو یه اتاقی بودم که قشنگ گلدسته های حرم امام رضا دیده میشد و من نگاه میکردم و میگفتم خداجون کمکم کن زود تر زایمان کنم و اجازه دادن اندازه یه پنج دیقه مامانمو ببینم و مامانم دلداری میداد منو و میخندوند و اینا مامانم که رفت پرستاره گفت بیا پایین تخت و قر کمر برو و راه و کمکم میکرد تا دهانه رحمم بازشه میگفتم نمیتونم اصلا وایستم و مینشستم و فقط درد میکشیدم ولی دهانه رحمم نرم شده بود و باز ـــــ ساعتای ده و اینا بود که دیدم دارن هی رفت و امدشان بیشتر میشد و من همونطور گریه میکردم هرکی ردمشید میگفت براچی گریه میگفتم درددددد دارم دیگ دیدم نه درد بدی دارم معاینم که کردن گفت دهانه رحم باز شده و امادی اندازه پنج شش نفر اومدن تو وووو
مامان سلین🦋 مامان سلین🦋 ۱ سالگی
پارت 5.
امادم کردن گفتن هرچی در توان داری رو کن و زور الکی نزن منم فقط زور میزدم و باهاشون هکماری میکردم و خلاص دیگ گفت زور آخری رو بزن که سر کچلش دیده میشه منم خندم گرفت همون زور اخری که زدم انگار یه چیزی از سر دلم کنده شد و شکمم افتاد پایین صدای یه گریه شنیدم گذاشتن روسینم من تو شوک بودم فقط نگاش کردم و برداشتنش و لباس تنش کنن و خلاصه کارای بخیه و اینا تموم شد گفتن برو سرویس من رفتم از گردن تا پایین خودمو شستم که صورتمو شستم و لبلس نو دادن تنم کردم و اومدم نشستم رو ویلچر یه موجودی رو دادن بغلم و گفتن شیرش بده مگ من بلد بودم شیر بدم یه خانومی اومد بهم یاد داد ولی شیرم نداشتم نمش اب بود و بچه گریه میکرد و گفتم به مانم خبر دادین گفتن اره دیگ سوار ولیچر شدم رفتم تو اتاق با دونفر خانوم بودم اونا سزارینی بودن دیگ مامانم از در وارد شدو نگاه من نکردم فقط رفت سرو کله سلین و بغلش کرد و بوسش کرد😂 گفتم مامان رفتم از دامادت یه کپی گرفتم اومدم وقتی به دنیااومد خیلی شباعت شوهرم بود دیگ مامان صورت و دستای بچرو شست تمیز شد مثل گل🌹😘 شیر نداشتم اندازه یه قطره و مامانم مجبور شد آبجوش نبات به بچه بده یعنی به اون دوتا خانوم میگفت به بچه میشه یکم شیر بدین نمیدان واقعا 🙃 دیگ بهش چند قطره دادم و به شوهرم زنگ زدم و اومد در بیمارستان بستی و کباب و موزز. کمپوت اینا اورد گفت بخور تقویت شی منم نمیتونستم تنها بخورم به دوتا خانوم هم میدادم و خوردیم و شام خوردیم و خوابیدم و. صبح شد موهامو بستم فک کردم میخوان مرخص کنن که گفتن بچه زردی داره باید تا فردا باشه و اینا دگ گفتن زیاد بالا نیس که بزاریم زیر دستگاه دیگ مادرشوهرم با خواهرشوهرم اومدن دیدنم و رفتن منم فقط منتظر بودم فردا بشه