۱۰ پاسخ

دوست گرامی بنظرم اشتباه ما خانوما همینه که صدمونو برای زندگی و بچه و امیزی و هزارتا چیز میزاریم و خودمونو فراموش میکنیم یکبار امتحان کن خودتو اولویت قرار بده و نادیدش بگیر کم توجهی کن حرف نزن برای خودت شاد باش حتی به ظاهر مطمعنا نتیجه میده حتی کم

عزیزم منم شوهرم همینطوره تازه شایدم بدتره ولی من زیاد فکرمو درگیر نمیکنم روز مرد واسش کادوگرفتم تولدش براش کیک درست کردم با اینکه اون هیچوقت بهم اهمیت نمیده حتی سرکار یک ساله نرفته بازم چیزی نمیگم تحمل میکنم چون نمیخوام بی مهری هایی که خودم کشیدم رو بچم بکشه ولی اینو بگم شوهرم هرچی بی مهری که بی توجه ای کرد من بیشتر بهش توجه کردم بیشتر نازش کردم بیشتر حرف عاشقانه بهش گفتم شاید بگین تو کارت اشتباهه نادانی نمیفهمی ولی کم کم شوهرم راه افتاد الان تو کارای خونه کمکم میکنه غذا درست میکنه خوب شده من اینو فهمیدم که هرچی رو نقطه منفی زوم کنی خوبی هم نمیبینی من سعی کردم نقاط منفی شو نبیم یه جوری باهاش برخورد میکردم انگار اون بی نقص ترین آدمه مثل یه روز دوتا بشقاب کثیف بداخلاقی شست انقدر ازش تشکر کردم ازش تعریف کردم تشویقش کردم که اونم خوشش اومد من خیلی صبرو حوصله به کار بردم

بنظرم ازاینجا ب بعد بیشتر ب خودت برس وقتی اون میاد خونه لباسای باز بپوش آرایش کن وقتی هم اومد ن خیلی صمیمی باش بگه ک خودشو آویزون میکنه ن خیلی سرد کلا یه مدت امتحان کن کم کم میاد سراغت

محلش نده به خودت برس منم شوهرم اینجوریخ البته من مچشو گرفتم. الان انقد خرج میتراشم براش انقد پول میگیرم ازش ک اخر ماه کم میاره حقشه

بنظرم بی توجهی کن بهش تو خونه بخودت برس موهاتو پریشون کن ارایش کن لاک بزن
لباس خوب بپوش وقتی میاد همه جارو تمیز کن عطر بزن آهنگ بزار وایه خودت کتاب بخون جلوش بزار بفهمه ک خودتو دوست داری و اهمیت میدی

شوهرمنم دقیقا برعکس شوهرای شماس ازوقتی زایمان کردم بزور خودشو نگهمیداشت تا چهلم واینکه خیلی ب بچه اهمنیت میده میگه باید اولویتت بچمون باشه بعد من

هییی شوهرمنم همینطوری شده
قبلا بهش زنگ میزدم دعوا راه مینداخت
الان نمیزنم اون زنگ میزنه الکی بهونه میگیره دعوا راه میندازه
خونه میاد سرم به کارخودمه چون حوصله دعوا ندارم باز بجاش صبحش زنگ میزنه روانم بهم میریزه
از خودم دفاعم بکنم میگه چیه پریود شدی انقد عصبی
منم میگم عین خودتون برخورد کنیم پریودم؟ پس شما مردا مادام الپریودین

مردا اینجورین که عه خب حاملس همه فکر و ذهنش بچس خب زایمان کرد بازم فکر و ذهنش بچست همین تو ذهنش نقش میبنده و هرروز پررنگ تر میشه وفاصله میگیره و اینجوری شده در واقع به ی تلنگر نیاز داره همه چی درست میشه ایشالا

چیکار میکنه ینی؟؟؟شغل همسرتون چیه؟؟ بنظر خودتون پای کسی درمیون نیس؟؟؟

خب علت کم محلی چیه،
شایو افسردگی بد زایمان گرفته جای تو

سوال های مرتبط

مامان آریا مامان آریا ۱ سالگی
خانوما شاید باور تون نشه ولب من نه خواهری نه هیچ قوم و خویش نزدیکی نداشتم که بچه داشته باشن و من ببینن یاد بگیرم یه شخصیت خیلی درونگرایی دارم با هیچکس نمیتونم دوست بشم هیچ دوستی ندارم ۱۱ سالم بود منو نامزد دادن ۱۶ سالم بود عروسی الان بیست سالمه بچه کسیو نداشتم ار بچه داری چیزی یادم بده خواهر دارم انقدر با من بدن که از بچه داری هیچ چیزی بهم یاد ندادن مثل پیامای شمارو که میخونن
ماز رفلاکس میگین از غذای بچه از مریضی هاش من اینارو با این که بچم نزدیکه دوسالش بشه بلد نیستم نمیفهمم چه غذا هایی باید بهش بدم چطوری باید از شیر بگیرمش شیر خشکی هم هست نمیفهمم چطوری بهش یاد بدم دستشویی کنه خودش 😭 شاید همتون تعجب کنید ولی اره واقعا من هچی نمیفهمم نه همسایه ای نه دوستی نه خواهری وفتی باشما هم میخوام حرف بزنم دل دل می کنم چند بار مینویسم و پاک میکنم باخودم میگم اینا همه با هم دوستن من چرا باید مزاحمتون بشم یعنی در این حد وضعم خرابه اخه دوتا از همسایه هام اندازه خودم هستن بچه هم دارن خیلی هم خوبن ولی شوهرم نمیزاره باهاشون حرف بزنم نه از لباس چیزی میفهمم نه از مد ونه از این ست کردن مثلا دیروز رفتم دکتر اونجا هم سن و سالای من از من بزرگ تر 😭 همه تووضع خوبی بودن ولی من با کفشای کهنه وشلوار سوراخ اصلا دیگه ،،،، 😭😭😭😭😭
مامان امیرحسین🙍‍♂️ مامان امیرحسین🙍‍♂️ ۱ سالگی
مامان نفس مامان نفس ۲ سالگی
من امروز با بلایی که سر دخترم اومد حس کردم جونم رفت🥲🥲
امروز منو خواهرشوهرم ،مادرشوهرم کاروانی رفتیم قم جمکران.
غروب رفتیم قم موقعی که داشتیم از توصحن رد میشدیم که بیاییم بیرون پام گیر کرد به یه اقا که نشسته بود افتادم حالا فکر کن دخترم تو بغلم پس سرش محکم خورد زمین فقط زدم تو سرم کلاهشو دراوردم که ببینم پس سرش چیزیش شده یا نه. من اون لحظه نفسام رفت قشنگ حس کردم نیستم تو این دنیا.هی سرشو ماساژ میدادم نگاه میکردم اون اشک میریخت من از اینور میزدم تو سر خودم .فقط خدارو قسم میدادم هیچیش نشه علائم خطرناک نداشته باشه .حالا اتوبوس منتظر ما بود دسترسی به درمانگاه نداشتم که بخوام نشون بدم تو مسبرم که هیچی نبود.زنگ زدم ۱۱۵ علائم خطرناکو گفت .گفتم هیچ‌کدومو نداره . فقط چون از صبخ خسته شده بود اون لحظه از خستگی داشت بیهوش میشد من بزور یکساعت بیدار نگهش داشتم تا ببینم حالت تهوع یا گیجی داره یا نه.این اتفاق ساعت یه ربع به ۶ افتاد تاالان هیچ علائمی نداشته و مثل همیشه عادی بوده. دعا کنید هیچیش نشه . خودم سردرد وحشتناک گرفتم خسته ام هستم اصلا اینا مهم نیست فقط دخترم و همه ی بچه های دیگه سالم باشن.
نمیدونم اسمشو بذارم معجزه یا چیز دیگه . ولی باز خدا هوامو داشت
شکر که اتفاق بدتری نیوفتاد هرچند که هی اون صحنه میاد جلو چشمم سر دردم بیشتر میشه اما باز شکر که دخترم تاالان سالم بوده