۶ پاسخ

دلم گرفت .یادش بخیر اتاقی که اشک پنهانی ریختیم در دوره جاهلیت 😃😃😃😃😃

چه حس خوبیه بنظرم
اما من بعد ازدواج همه چیزامو استفاده کردن میرم اونجا چیزی نیس که یاد اور خاطرات باشه
پسرمم انقدر اذیتم میکنه هیجا نمیتونم برم اخع همش باید بغلم باشه میزاری زمین همه چیو بهم میزیزه هرچیم دید میخوره

عزیزم
مگه ب مشکل خوردید؟

خدا حفظشون کنه

اخی قربونت برم 🥲

منم امشب اومدم خونه مامانم که شوهرم بتونه امشب راحت تا صبح بخوابه
چه جاهلیت هایی چه چت هایی شبانه و نقشه کشی هایی برای اینده کردیمو همش پوچ بود یه چیز دیگه ای شده 😂😂

سوال های مرتبط

مامان 👑آقا شاهان👑 مامان 👑آقا شاهان👑 ۱ سالگی
اخرین حمام شاهانی قبل یک سالگی 🥹
با کلی گریه و جیغ و داد تا حالا انقد گریه نکرده بود🥹
میون دوتا حس گیر کردم یکیش حس قشنگی که پسرم داره بزرگ میشه یکی اینکه هیچوقت به این سن برنمیگرده قدر لحظه ها رو بدونیم درسته سختی داره اما شیرینی بودنشون به همه سختی ها می ارزه
این روزا دارم به پارسال فکر میکنم خدایا چقد ذوق داشتیم چقد مظرب بودیم با باباش همش تو راه بیمارستان بودیم میگفتم خدایا کاش هر چی زودتر بگذره بغلش کنم میرفتم ناامید برمیگشتم اما الان دقیقا برعکس شده دیگه دوران نوزادیش برنمیگرده
چقد قشنگ بود لحظه ایی که رفتم بیمارستان واسه اخرین بار گفتن دیگه وقتشه گل پسرت رو بغل بگیری ساعت دو شب رفتم اتاق زایمان ساعت ۶ شد صبحونه رو آوردن بابایی انقد بیتاب بود راهش دادن اومد پیشم نازم کردو باهام حرف زد گفت نگران نباش خودم پیشتم چقد دلم گرم شد به بودنش بعدش که رفت ساعت ۵ عصر آقا کوچولو به دنیا اومد خدایا چه لحظات قشنگی بود توصیف ناپذیر🥹
اخرین حمام شاهانی قبل یک سالگی 🥹
با کلی گریه و جیغ و داد تا حالا انقد گریه نکرده بود به محض اینکه تموم شد خودشو بهم چسبوند با چشای مظلومش کلی نگام کرد شیر شو خورد رو پام خوابش برد 🥹
میون دوتا حس گیر کردم یکیش حس قشنگی که پسرم داره بزرگ میشه یکی اینکه هیچوقت به این سن برنمیگرده قدر لحظه ها رو بدونیم درسته سختی داره اما شیرینی بودنشون به همه سختی ها می ارزه
این روزا دارم به پارسال فکر میکنم خدایا چقد ذوق داشتیم چقد مظرب بودیم با باباش همش تو راه بیمارستان بودیم میگفتم خدایا کاش هر چی زودتر بگذره بغلش کنم میرفتم ناامید برمیگشتم اما الان دقیقا برعکس شده دیگه دوران نوزادیش برنمیگرده 🥲
مامان ایرمان👶🏻 مامان ایرمان👶🏻 ۱۴ ماهگی
اقا تاحالا شده حس کنید بچه ها از بس ما رو میبینن از ما خسته شدن?😆

پسر من اینجوری بود که اصلا بغل باباش نمیرفت اصصصلنا
باباشو که میدید اگه میخواس بغلش کنه انقد گریه و مقاومت میکرد!
بعد الان جدیدا باباش که میاد خونه چنان ذوق میکنه
البته خیلی خوشحالم که با باباش بلخره ارتباط گرفت
ولییییی
تیر خلاصیو امشب وقتی زد که بغل باباش بود و اومدم بغلش کنم نیومد!
🤣
میدونم
میدونم
میدونم حرفم اصلا با منطق جور در نمیاد
خنده دارم هس

ولی نمیدونم چرا جدیدا اینجور وقتا حس میکنم جایی کم گزاشتم یا مامان خوبی نبودم یا دیگه منو دوس نداره یا.....
شوهرم میگه انقد خستگی بهت فشار اورده میشینی ازین فکرا میکنی!
خلاصه که این حس کافی نبودن یا خوب نبودن خیلی منو اذیت میکنه و حتی بهم استرس میده.
دوس داشتم مثل همیشه اینجا حسای عجیب مادرانمو باهاتون به اشتراک بزارم
چون معتقدم دنیای مادرانه پر از تناقض و حسای عجیب ولی واقعیه که باید بپذیریمشون و راجبش صحبت کنیم❤️

شما هم بگید چنین حسی رو تجربه کردید?