۱۰ پاسخ

طبیعیه منم روزای اول از همه متنفر بودم
هیچکسم درکم نمیکرد
کم کم همه چی بهتر میشه

منم همینم 😥 با همسر هم بد خلقی میکنم اصلا دست خودم نیست ....

من فکر میکردم فقط تو بارداری اینطور هستیم🥴

طبیعیه عزیزم ولی نزار بمونه برات از هیچ کسم نه گله کن نه توقع داشته باش چون فقط اعصاب خودت خورد میکنی فقط خودت اذیت میشی و اینو بدون که تو بهترین مامانی ❤️به خودت برس و اروم باش🥰♥️

منم افسرده شدم افسردگی دارم د کسی هم پیشم نیست روزا همش تنام مسافرم خیلی سخته موندم چیجور زایمان کنم چی میشه خدا بدادم برسه تنهای خیلی سخته اونم در دیار غربت باردار هم باشی 🫠

من بعد دوسال هنوز این حسا گاهی میاد سراغم
🥲🥲🥲🥲

عزیزم با شوهرت یا کسی که تو زندگیت خیلی نزدیک صحبت کن بیشتر هواتو داشته باشه سعی کن برای آرامشت بیشتر بخوابی و استراحت کنی ،به خاطر بچه قوای بدنیت تحلیل رفته یه سیلی هورمون هم از دست دادی اینا با حمایت و خواب بیشتر و کم کردن فشار بهتر میشی
من حالم وحشتناک بود فقط حس ترحم داشتم نسبت به بچه ام بعد از دوماه با حمایتهای شوهرم و رو غلطک افتادن امور حالم بهتر شد

این‌حس طبیعیه عذاب وژدان نداشته باش هورمونات دارن تغییرمیکنن همه مادرا بهترین چیزی برای بچشون میزارن

افسردگیه بعد زایمان این به نظرم تنها نمون خودتو مشغول کن با چی شاد میشی اون کارو انجام بده ما دوستمون تازه زایمان کرد اصلا تنهاش نمیذاشتیم هر روز میرفتیم پیشش میگفتیم میخندیدیم غیبت میکردیم

افسردگی بعد زایمان گرفتی
حتما قرص آهنتو بخور
دورتم شلوغ باشه تنها نمون

سوال های مرتبط

مامان دلانا مامان دلانا ۳ ماهگی
مامانا من حالم اصلا خوب نیس.. فک کنم افسردگی بعد زایمان اومده سراغم.. همش نگرانم دخترمو بد بغل کنم یا جاییش درد بگیره، همش نگرانم چیزیشش نشه یا مشکلی نداشته باشه.. رابطم با شوهرم بهم خورده البته خودشم بی تقصیر نیس کارایی کرد ک ناراحت شدمو دلم شکسته… دخترم کولیک و رفلاکس شدید داره بی خابی دارم هنوز بعد زایمان نرفتم خونه خودم ک باهاش تنها باشمو بتونم تنهایی از پسش بر بیام… فک میکنم نمیتونم مادر خوبی باشم خوب ازش نگهداری کنم فک میکنم تنهایی از پسش برنمیام ک شبا ساکتش کنم… این چند روز شبا گریه میکنه بیشتر مامانم ساکتش میکنه همش احساس میکنم مادر بدیم ک خودم نمیتونم دخترمو ساکت کنم.. اگه صبح یکی دو ساعت بخابمو مامانم ازش نگهداری کنه وقتی بیدار میشم عذاب وجدان میگیرم ک خابیدمو ولشکردم… خوب نمیتونم باهاش ارتباط بگیرم باهاش حرف بزنم… ‌همش ب این فک میکنم نکنه فک کنه مامانم مادرشه بجای من چون بیشتر بغل اونه… و هزارتا فکر و خیال و ناراحتی دیگه… شیر خودمو نمیخوره سینمو نمیگیره نوک سینم خوب نیس همش عذاب وجدان دارم ک نمیتونم بهش شیر بدم، میدوشم روزی یکی دوبار میدم.. انقد گریه میکنم میترسم شیرم خشک بشه..