خانما کسی بوده که شرایطش مثل من بوده باشه
من بارداری سختی داشتم اونم تو شهر غریب دور از خانواده، وهچنین زایمان خیلی سختی ام داشتم(طبیعی بود ولی خیلی عذاب کشیدم)
بعد زایمانم مامانم ی ماه موند خونمون تو اون مدت خیلی طول کشید تا سرپا بشم دو سه بار بخیه هام چرک کرد و اذیت شدم ولی چونکه مامان بود نسبتا خوب بود غذام حاضر بود استراحتم تا جایی که میشد میکرد
بگذریم از این که پسرم خیلی سر بیخوابیاش دیوونم کرد
ولی از وقتی که مامانم رفته تا به امروز اصلا نتونستم ی صبحونه یا ناهار بخورم فقط ی وعده شام میخورم هرکی می بینتم میگه چقدر لاغر شده( قبل بارداری ۷۲ کیلیو بودم الان شدم ۶۷ کیلو )
از بس که شب تا صبح پسرم برای شیر خوردن بیدار میشه خواب درستی ندارم تمام اعضای بدنمم درد میکنه و خیلی چیزای دیگه که نوشتنش کلی طول میکشه
خیلی دلم برا خودم میسوزه ،نمیدونم دوباره سرپا میشم یا ن ،این روزای سخت میگذره یا ن
اینم بگم که شوهرم ۶ صبح میره ۸ شب میاد در کل همه کارای پسرم و کارای خونه به عهده خودمه

۱۲ پاسخ

منم اصلا وقت نمیکنم صبحونه و ناهار بخورم
خونمم شهر غریب
شوهر منم 6میره 8میاد
کارای خونه هم با خودم
بعضی روزا نمیرسم که کارا رو انجام بدم
سزارین بودم بعد عملم واسه امپول بی حسی کمر درد گرفتم دیگه خوب نشدم

من چی بایدبگم دوقلودارم توشهرغریب،سزارین زایمان کردم مامانم فقط ی هفته موند ورفت، شوهرمم ۱۰شب میادخونه کل کارای خونه وبچه هاهم فقط من انجام میدم شوهرم کمکی نمیکنه

عزیز منم غریبم شوهرم راننده هست ممکنه تا چندروز خونه نیاد من اوایل خیلی سختم بود به هیچ کاریم نمی‌نمیرسیدم کم کم ساعت خواب بچم دستم اومد تا میخوابه کارام میکنم وقتایی که همسرم خونه هست بچه رو میذارم پیشش به کارای شخصیم میرسم برای خودم کیک ورنگینک درست کردم هروقت گشنمه بچم نذاره اونا رو میخورم تا سرپا باشم
الان چندروزه اومدم خونه مامانم زنگ همسرم زدم که بیاد ببرتم خونه اینجا سختمه خونه خودم دیگه عادت کردم خیلی راحت بودم

عزیزم من پسرم خیلی شیطونه یعنی کلا نمیشینه یجا ؛ اگر ده دقیقه بخوابه تو اون مدت غذا درست میکنم وگرنه گرسنه می مونم تو هم همینکارو بکن تا جون داشته باشی از پس بچه بربیای .

غریب بودن خیلی بده، منم اینجا کسی رو ندارم
انشاءالله خدا بهتون صبر و توان بده
ولی شاید بچه سیر نمیشه که همش بیدار میشه

اگه می تونی بهش شیرخشک کمکی بده عزیزم

منم عین شما بودم سزارین کردم مامانم پیشم بود بعد نوبتی رفتیم و اومدیم یبار مامانم میومد یبار من دیگه وقتی خودم تنها شدم فقط وقت میکنم شام درست کنم بعضی وقتا زیاد درست میکنم واسه ناهارمم بمونه پسرمم خیلی اذیت می‌کنه همش نق نق گریه تا می‌خوابه نمی‌دونم غذا بخورم خونه جمع کنم شام درست کنم چکاری کنم شوهرمم ۷میره ۸میاد همه چی باخودمه خیلی خستم منم وقتایی که بچم می‌خوابه زود یچیزی میخورم یا بیشتر وقتا موزی وشیرینی چیزی توخونه میزاریم گشنم شد وقت نکردم چیزی بخورم حداقل اونو بخورم از هوش نرم

عزیزم این روزا میگذره
حق بهت میدم سخته .منم خانوادم دورن
شاید سالی یکبار بتونن بیان
سعی کن به خودت برسی .
پسرت یه سره شیر میخوره چون شیرت سیرش نمیکنه .
یه وعده غذای زیاد بپز
مثلا قرمه سبزی و قیمه
بسته بندی کن بزاز فریزر
هروقت غذا نداشتی گرم‌کن یا نون بخور یا برنج
میگذره عزیزم به سلامتی خودت اهمیت بده
پسرت مادر پر انرژی میخواد

من خانوادم دورن سخته
ولی هیچ وقت بهش فک نمیکنم .
خب نیستن پس نباید وابسته بمونم

میتونی از وجود خودتو بچت کنار هم لذت ببری ،مردا باشن هم حرص میدن ،کار دیگه ای نمیکنن عزیزم
،یادبگیر برای خودت اول همه ارزش قائل باشی و صبحانه و ناهار و تنظیم کن
اگر بخوای مطمعنن میشه
زنا اصولا آدمای وابسته ای اند و بیشتر از لیاقت یه مرد حواسشون به اوناست

عزیزم هر وقت پسرت خوابید میددنم کارای دیگم داری کاری خوته حمام و هر چیز دیگه ای ولی هر وقت خوابید اول از همه غذا درست کن یه غذایی که زیاد طول نکشه و مقدی هم باشه مثلا گوشت گوسفندی بگیر بزار تو آب با ادویه ها کمی لپه بزار بپزه کنارشم برنج درست کن این زیاد نمیخواد وایسی بالاسرش درست کنی هم مقویه برات خوابتم کم باشه حداقل بدنت بدنت جون داشته باشه

بگم یا بسه ؟!

منم تو شهر غریب تنهام ، صبحانه ناهار نمیخورم ، فقط شام ، شبا تا صبح شیر میدم ، روزا تا ظهر با دخترم خوابم ، شیر ندارم از کم خوراکی ، لاغر بودم لاغر تر شدم

سوال های مرتبط

مامان کارن مامان کارن ۹ ماهگی
سلام مامانا
میخوام از تجربم در مورد ختنه با لیزر بگم اونم در هفت ماهگی .
بزرگترین ترس و چالش من بعد از بدنیا اومدن کارن ختنه کردنش بود.
طوری که به هر بهانه ای تا هفت ماهگیش عقب انداختمش تا اینکه مردم و زنده شدم تا نوبت گرفتم.روزی که ختنش کردیم از همون شروع کار گریه های شدیدش شروع شـ‍ــــد تا سه ساعت بعدش که جیش کرد بعد تا اخر شب بی قرار بود درد داشت و برای هر بار جیش کلی جیغ و داد میکرد .موقع خواب بهش یه قطره چکان شربت دیفن هیدرامین که خواب اوره دادم شب تقریبا خوب خوابید از صبح دیگه موقع ادرار اذیت نشد خیلی بهتر از روز قبلش بود تا اینکه بردیم شستیمش تا پانسمان بیفته اونجا هم کلی گریه کرد توی مطب دکتر هم موقع پماد زدن خیلی خیلی اذیت شد و گریه کرد .تا دو مرحله هم موقع پماد زدن گریه شدید کرد ولی الان که تقریبا چهل ساعت از ختنه گذشته حال عمومی پسرم خیلی خوب شده راحت بازی میکنه بهونه نمیگیره البته ناگفته نماند که خیلی ترسیده موقع تعویض پوشک کلی گریه میکنه.ولی با تمام سختیاش خوشحالم که با لیزر انحام دادیم سرعت بهبودیش خیلی خوب بود .امیدوارم شمایی که این تاپیک میخونید پسرتونو توی سن خیلی پایین تر از پسر من ختنه کنید که این همه سختی نکشد هم خودتون هم کوچولوتون.
مامان فاطمه زهرا مامان فاطمه زهرا ۱۱ ماهگی
🌹تجربه زایمان 🌹
🌟پارت ۹🌟
تجربه ی کُلی بخوام از زایمانم بگم
اول از همه خدا رو شاکرم به خاطر سلامتی دختر نازنینم چون سختی های خیلی بدی کشیدم
من‌تازه سختی هام بعد از زایمانم بود چون دخترم ۷ماهه بود خیلی خیلی اذیت شدم
و بعد اینکه زایمانم رو دوست داشتم
من از اول بارداریم نظرم بر سزارین بود که شانس باهام یار شد و همون شد که میخاستم
انتخابم هم برای زایمان های بعدی هم سزارینه قطعا
بعدش اینکه بازم خدا رو شکر میکنم که شکمم کوچیک بود چون شکم بزرگ باشه واسه بخیه ها خیلی آدم اذیت میشه و احتمال عفونت هست
ولی من چون شکمم کوچیک بود خیلی راحت بودم
اینم بگم مامانای گل من دخترم ۴۴ روز بیمارستان بستری بود ❤️‍🩹💔
۴۴ روز من خون دل خوردم غصه خوردم ناراحت شدم اشک ریختم آب شدم و عاجزانه از خدا و اهل بیت کمک میگرفتم که دخترم رو خوب کنن
اول کمک خدا و اهل بیت و بعد کمک دکترها و پرستار ها و بعد دعای خیر پدر مادرم و اطرافیان عزیز بود که دخترم تونست خوب بشه
و ناگفته نماند که دختر مامان هم قوی بود که تونست خوب بشه
مامان شازده کوچولو مامان شازده کوچولو ۱۰ ماهگی
اینجا بنویسم شاید ارومتر شم
زمان زایمانم یه سری اتفاقاتی رخ داد که واسم تبدیل شده به غم، شاید واسه خیلیها خنده دار و سطحی به نظر بیاد اما واسه من تراژدیه
از قبل زایمانم دلم میخواست وقتی پسرم به دنیا میاد، همه ( نزدیکام ) بیان بیمارستان ملاقاتیمون توی بیمارستان و واسمون گل و شیرینی بیارن اما هیچکی نیومد حز مامانم و خواهر شوهرم که پیشمون موند… شاید توقع بیجا داشتم از خواهرشوهرا و برادرشوهرا و مادرشوهرم و ….
دوس داشتم همون اوایل شرایط طوری بود که میرفتم ده روز خونه مامانم میموندم با اینکه مامانم و بابام التماسم کردند ولی نرفتم الان نمیفهمم علتش چی بود و از چی میترسیدم که نرفتم،،،، حس میکنم از بس که مادرشوهرم و اطرافیانم ترسوندنم مه بچه رو بیرون نبر ال میشه و بل میشه….
دلم میخواست حداقل شوهرم واسم گل میخرید اما نخرید
دوس داشتم اونقدر صبح تا شب گریه نمیکردم و گریه نمیکردم …

شاید شاید شاید یکی از علتهاش هم زردی و بستری شدنه پسرم بووود که تا همیشه توی ذهن و قلبم موند….
بادم نمیره شبی که بستری شد خوووون گریه میکردم حالم و احوالم اشووووب بود بعلاوه که تنم از زخم و درد سزارین خسته خسته بود
رفت و برگشت من واسه بستری شدنه پسرم باعث شد چهارده کیلو وزن کم کنم، یادم نمیره سه روز و سه شب بالای سرش بودم و مراقبت کردم و شیر دادم بهش و … مامان و بابام و ابجیم هم صبح تا شب در بیمارستان بودند تا من و پسرم مرخص شدیم…
نمیدونم چطوری این تصاویرو از ذهنم پااک کنم یا حداقل با یاداوریشون اشکم نیاد به جاش لبخند بزنم