عزیزدلم همه ما یجورایی سختی دیدیم سعی کن زیاد بهش فکر نکنی اینجوری خودت اذیت میشی منم تو شهر غریب سزارین شدم مشکلات زردی و اینارم که داشتم یهو معده درد میگرفتم میزد به پشت و کتفم همش بالا میاوردم هیچ جوره آروم نمیشدم فقط میگفتم بچمو بگیرین که دارم میمیرم پانزده روز مامانم موند پیشم بعدش رفت دیدم با دردم نمیتونم تنهایی با شکم عملی بچه نگه دارم رفتم شهر مامانم اونجا یه ماه بود سزارین شده بودم معلوم بود سنگ کیسه صفرا دارم انقدری که اگه دیر عمل میشدم کیسه صفرا میترکید و احتمال مرگ داشت چهل روز بعد سزارین دوباره رفتم زیر تیغ جراحی یعنی اون چند روز که گفتن سنگ دارم و باید عمل بشم خون گریه میکردم که چرا الان باید این اتفاق بیفته من موی سفیدی نداشتم قشنگ اون چند روز چند تا از موهام سفید شد الان گذشته تموم شده بهش فکر میکنم خیلییییییییی دلم میگیره اما دیگه زندگی همینه هیچ وقت اونجوری که ما پیش بینی میکنیم نمیشه راستی کیسه صفرامو دراوردن و الان کیسه صفرا ندارم عوارضش هم هست الان اسهال مزمن شدم هییییییی همین خواستم بگم هممون یجوراییی تو دلمون درد دلریم از بارداری و زایمان فقط درد و غمش یادم میاد😭
عزیزم اگه تواین بودحالاببین من چی بودم من شوشهرغریب حتی هیچکس نداشتم جزماماهمراه وقتی بچم دنیااومد مامانم رسید شوهرم گل نیاوردبرام مهم نبودولی برگشتم خونه خودم ازدقیقه اول بلندشدم داشتم میمردم ازبدن درد .همش رسیدگی به کارای خونه وبچه داری شستن بخیه و زردی بچه و هزارکوفت وزهرمار مادرشوهرمم اومد روش همش دخالت میکرد دعواراه مینداخت انقدکه به ستوه اومده بودیم همه مون ازدستش حتی یه لیوان آب نداد دستم عوضی فقط دخالت کردوشردرست کرد آخرشم گفت کاش بچت پسربوداینوکه گفت هرچی ازدهنم دراومدبارش کردم اونم برگشت شهرخودمون منم رفتم خونه بابام وقتی رفتم اونجا هیچوس ازخانواده شوهرم واقوامش نیومدن دیدنم فقط فامیلای خودم نیومدن ازاونور اون عفریته فهمیده بود اومدم خونه بابام زنگ زده بود شوهرموپرکرده بود.اصلا یه کاری باهام کردن منم خوببببب جوابشونودادم الان باهام حرف نمیزنن راحت شدم
عزیز دلم همه ما بعد زایمان همینجوری شدیم
اونم بخاطر زایمان و عوارض و خلاصه فشاری ک بهمون اومده بود
و من بجات بودم خوشحالترین بودم که پدر مادر دارم ، و کنارم بودن تو روزای سخت زندگیم 🥲
ما همه همین بودیم عزیزم منی ک موقع زایمان بیهوش شدم مثل کما رفتن شدم بعد ی رب همه فامیل شوهر توقع داشتن جواب تلفنشون رو بدم و ندادن پیام دادن ک برو تو هم با اون زنت یادت باشه اون جواب نداده ها
یا اینکه انقدر قبل ک بعدش حرف زدن پشت سرم
منم روز زایمان هیشکی جز شوهرم کنارم نبود،هم از بچه نگهداری کرد هم از من ،حتی واسم گلم نگرفت😁ولی بخاطر زحمتایی که تنهایی روز زایمان برام کشید فراموش کردم
خونه هم اومدم زندگی از نو ،هیچی از بچه داری نمیدونستم ولی خداروشکر گذشت...
عزیزم برات خاطره بشه همه چیز،مهم الان نینی خوشگلته که سلامت کنارته
همه ما لحظات سختی و گذراندیم.منم مامانم فوت کرد نبود خونه مادر شوهرم رفتم پدرتو درآوردن درد و گریه داشتم همه دارن فقط بهش فک نکن ب جوجه ات فک کن ب شوهرت فک کن
چقد نیاز داشتم منم به درد و دل ...
من سزارینم اورژانسی بود فکرشم نمیکردیم اون تایم باشه
روز قبلش یکی از بستگان نزدیک همسرم فوت شد و خانوادش که اومده بودن تا من بیشتر استراحت کنم مجبور شدن زود برن و برگردن اما من همون شب راهی بیمارستان شدم و فرداش شد زایمانم...
پسرم با زردی بالا بستری شد و خودم چون سرما خورده بودم نذاشتن بمونم پیشش و اماااااان از لحظه ای که بی بچم اومدم خونه که الانم گریم گرفت یادش افتادم...
مامانم و خواهرم تا اومدن خانواده همسرم مدااام کنارم بودن نکنه کاری ازم سر بزنه... همسرم میگه اون شبو تا صبح توی خواب هذیون گفتی و اشک ریختی( اثر داروها کاملا خواب آلودم کرده بود) فرداش با همون حال زار و کلی درد و بخیه رفتم که فقط یه لحظه از تو شیشه نگاش کردم و باز با اشک اومدم خونه
انقد گریه کرده بودم که اثر داروی بیهوشی زده بود به سرم و تا یه ماه سر درد های عجیبی داشتم...
اون وسط همسرم حالا یا از نگرانی یا از هرچیزی داشت ازم دور میشد نه محبتی نه چیزی... تا اینکه مادرش بهش گفت اگه بخوای اینجوری پیش بری منتظر یه زن افسرده و یه مادر مریض برای بچت باش...
فرداش باهم رفتیم بچمو آوردیم خونه ( دو روز بستری بود) خانواده همسرم تا چهل روز کنارم بودن و لحظه ای تنهام نذاشتن حتی وقتی بقیه خسته میشدن پدرشوهرم میگفت شما بخوابید من بالا سرش بیدار میمونم...
تا دو هفتگی بچم از ترس اینکه چرا زردیش نمیره تب و لرز داشتم و هذیون میگفتم...
اما حالا هر لحظه میگم خدایا شکرت که اون روزا گذشت و الان بچم سالم و سلامت تو بغلمه....
باز شماها شوهرتون کنارتون بود من ده روز بود دخترم دنیا اومده بود خواهرشوهرم فوت کرد مامانم و خواهرام رفتن مراسم ختم و اینا نتونسن بمن سر بزنن شوهرمم شهرستان کار میکنه تو ۱۵روزگی دنیااومدن دخترم رف خونواده شوهرمم رفتن مشهد من تنها موندم تجربه ای هم نداشتم دخترمم کولیک داشت گریه میکرد نمیدونسم باید چیکا کنم خودمم گریه میکردم ک خدایا چیکا کنم
عزیزم منم همینطور بودم .پسرم از روز اول به بهونه الکی بستری شد .با کلی بدبختی روز دوم با خودم بردمش بیمارستان شهر خودمون .اونم گیر دادن با آمبولانس .از روز دوم با شکم پاره و بخیه میرفتم بیمارستان شبانه روز .حتی واسه دست شویی هم نمیذاشتن کسی بیاد داخل کمکم .تخت هم نبود فقط رو صندلی مینشستم با این همه بخیه .الان که به اون روزا نگاه میکنم فقط میگم چقدر قوی بودم و به خودم افتخار میکنم 😍ناراحت میشم ولی از قوی بودن خودم خوشحالم .بالاخره اون روزا گذشت ولی به خودم ثابت شد که خیلی کارا رو بدون نیاز به کسی میتونم انجام بدم
روزانه پیام مشاور، متناسب با سن کودکتون دریافت کنین.
سوالاتتون رو از مامانای با تجربه بپرسین.
با بازیهایی که به رشد هوش و خلاقیت فرزندتون کمک میکنه آشنا بشین.