اینجا بنویسم شاید ارومتر شم
زمان زایمانم یه سری اتفاقاتی رخ داد که واسم تبدیل شده به غم، شاید واسه خیلیها خنده دار و سطحی به نظر بیاد اما واسه من تراژدیه
از قبل زایمانم دلم میخواست وقتی پسرم به دنیا میاد، همه ( نزدیکام ) بیان بیمارستان ملاقاتیمون توی بیمارستان و واسمون گل و شیرینی بیارن اما هیچکی نیومد حز مامانم و خواهر شوهرم که پیشمون موند… شاید توقع بیجا داشتم از خواهرشوهرا و برادرشوهرا و مادرشوهرم و ….
دوس داشتم همون اوایل شرایط طوری بود که میرفتم ده روز خونه مامانم میموندم با اینکه مامانم و بابام التماسم کردند ولی نرفتم الان نمیفهمم علتش چی بود و از چی میترسیدم که نرفتم،،،، حس میکنم از بس که مادرشوهرم و اطرافیانم ترسوندنم مه بچه رو بیرون نبر ال میشه و بل میشه….
دلم میخواست حداقل شوهرم واسم گل میخرید اما نخرید
دوس داشتم اونقدر صبح تا شب گریه نمیکردم و گریه نمیکردم …

شاید شاید شاید یکی از علتهاش هم زردی و بستری شدنه پسرم بووود که تا همیشه توی ذهن و قلبم موند….
بادم نمیره شبی که بستری شد خوووون گریه میکردم حالم و احوالم اشووووب بود بعلاوه که تنم از زخم و درد سزارین خسته خسته بود
رفت و برگشت من واسه بستری شدنه پسرم باعث شد چهارده کیلو وزن کم کنم، یادم نمیره سه روز و سه شب بالای سرش بودم و مراقبت کردم و شیر دادم بهش و … مامان و بابام و ابجیم هم صبح تا شب در بیمارستان بودند تا من و پسرم مرخص شدیم…
نمیدونم چطوری این تصاویرو از ذهنم پااک کنم یا حداقل با یاداوریشون اشکم نیاد به جاش لبخند بزنم

۹ پاسخ

عزیزدلم همه ما یجورایی سختی دیدیم سعی کن زیاد بهش فکر نکنی اینجوری خودت اذیت میشی منم تو شهر غریب سزارین شدم مشکلات زردی و اینارم که داشتم یهو معده درد میگرفتم میزد به پشت و کتفم همش بالا میاوردم هیچ جوره آروم نمیشدم فقط میگفتم بچمو بگیرین که دارم میمیرم پانزده روز مامانم موند پیشم بعدش رفت دیدم با دردم نمیتونم تنهایی با شکم عملی بچه نگه دارم رفتم شهر مامانم اونجا یه ماه بود سزارین شده بودم معلوم بود سنگ کیسه صفرا دارم انقدری که اگه دیر عمل میشدم کیسه صفرا میترکید و احتمال مرگ داشت چهل روز بعد سزارین دوباره رفتم زیر تیغ جراحی یعنی اون چند روز که گفتن سنگ دارم و باید عمل بشم خون گریه میکردم که چرا الان باید این اتفاق بیفته من موی سفیدی نداشتم قشنگ اون چند روز چند تا از موهام سفید شد الان گذشته تموم شده بهش فکر میکنم خیلییییییییی دلم میگیره اما دیگه زندگی همینه هیچ وقت اونجوری که ما پیش بینی میکنیم نمیشه راستی کیسه صفرامو دراوردن و الان کیسه صفرا ندارم عوارضش هم هست الان اسهال مزمن شدم هییییییی همین خواستم بگم هممون یجوراییی تو دلمون درد دلریم از بارداری و زایمان فقط درد و غمش یادم میاد😭

عزیزم اگه تواین بودحالاببین من چی بودم من شوشهرغریب حتی هیچکس نداشتم جزماماهمراه وقتی بچم دنیااومد مامانم رسید شوهرم گل نیاوردبرام مهم نبودولی برگشتم خونه خودم ازدقیقه اول بلندشدم داشتم میمردم ازبدن درد .همش رسیدگی به کارای خونه وبچه داری شستن بخیه و زردی بچه و هزارکوفت وزهرمار مادرشوهرمم اومد روش همش دخالت میکرد دعواراه مینداخت انقدکه به ستوه اومده بودیم همه مون ازدستش حتی یه لیوان آب نداد دستم عوضی فقط دخالت کردوشردرست کرد آخرشم گفت کاش بچت پسربوداینوکه گفت هرچی ازدهنم دراومدبارش کردم اونم برگشت شهرخودمون منم رفتم خونه بابام وقتی رفتم اونجا هیچوس ازخانواده شوهرم واقوامش نیومدن دیدنم فقط فامیلای خودم نیومدن ازاونور اون عفریته فهمیده بود اومدم خونه بابام زنگ زده بود شوهرموپرکرده بود.اصلا یه کاری باهام کردن منم خوببببب جوابشونودادم الان باهام حرف نمیزنن راحت شدم

عزیز دلم همه ما بعد زایمان همینجوری شدیم
اونم بخاطر زایمان و عوارض و خلاصه فشاری ک بهمون اومده بود
و من بجات بودم خوشحالترین بودم که پدر مادر دارم ، و کنارم بودن تو روزای سخت زندگیم 🥲

ما همه همین بودیم عزیزم منی ک موقع زایمان بیهوش شدم مثل کما رفتن شدم بعد ی رب همه فامیل شوهر توقع داشتن جواب تلفنشون رو بدم و ندادن پیام دادن ک برو تو هم با اون زنت یادت باشه اون جواب نداده ها
یا اینکه انقدر قبل ک بعدش حرف زدن پشت سرم

منم روز زایمان هیشکی جز شوهرم کنارم نبود،هم از بچه نگهداری کرد هم از من ،حتی واسم گلم نگرفت😁ولی بخاطر زحمتایی که تنهایی روز زایمان برام کشید فراموش کردم
خونه هم اومدم زندگی از نو ،هیچی از بچه داری نمیدونستم ولی خداروشکر گذشت...
عزیزم برات خاطره بشه همه چیز،مهم الان نینی خوشگلته که سلامت کنارته

همه ما لحظات سختی و گذراندیم.منم مامانم فوت کرد نبود خونه مادر شوهرم رفتم پدرتو درآوردن درد و گریه داشتم همه دارن فقط بهش فک نکن ب جوجه ات فک کن ب شوهرت فک کن

چقد نیاز داشتم منم به درد و دل ...
من سزارینم اورژانسی بود فکرشم نمیکردیم اون تایم باشه
روز قبلش یکی از بستگان نزدیک همسرم فوت شد و خانوادش که اومده بودن تا من بیشتر استراحت کنم مجبور شدن زود برن و برگردن اما من همون شب راهی بیمارستان شدم و فرداش شد زایمانم...
پسرم با زردی بالا بستری شد و خودم چون سرما خورده بودم نذاشتن بمونم پیشش و اماااااان از لحظه ای که بی بچم اومدم خونه که الانم گریم گرفت یادش افتادم...
مامانم و خواهرم تا اومدن خانواده همسرم مدااام کنارم بودن نکنه کاری ازم سر بزنه... همسرم میگه اون شبو تا صبح توی خواب هذیون گفتی و اشک ریختی( اثر داروها کاملا خواب آلودم کرده بود) فرداش با همون حال زار و کلی درد و بخیه رفتم که فقط یه لحظه از تو شیشه نگاش کردم و باز با اشک اومدم خونه
انقد گریه کرده بودم که اثر داروی بیهوشی زده بود به سرم و تا یه ماه سر درد های عجیبی داشتم...
اون وسط همسرم حالا یا از نگرانی یا از هرچیزی داشت ازم دور میشد نه محبتی نه چیزی... تا اینکه مادرش بهش گفت اگه بخوای اینجوری پیش بری منتظر یه زن افسرده و یه مادر مریض برای بچت باش...
فرداش باهم رفتیم بچمو آوردیم خونه ( دو روز بستری بود) خانواده همسرم تا چهل روز کنارم بودن و لحظه ای تنهام نذاشتن حتی وقتی بقیه خسته میشدن پدرشوهرم میگفت شما بخوابید من بالا سرش بیدار میمونم...
تا دو هفتگی بچم از ترس اینکه چرا زردیش نمیره تب و لرز داشتم و هذیون میگفتم...
اما حالا هر لحظه میگم خدایا شکرت که اون روزا گذشت و الان بچم سالم و سلامت تو بغلمه....

باز شماها شوهرتون کنارتون بود من ده روز بود دخترم دنیا اومده بود خواهرشوهرم فوت کرد مامانم و خواهرام رفتن مراسم ختم و اینا نتونسن بمن سر بزنن شوهرمم شهرستان کار میکنه تو ۱۵روزگی دنیااومدن دخترم رف خونواده شوهرمم رفتن مشهد من تنها موندم تجربه ای هم نداشتم دخترمم کولیک داشت گریه میکرد نمیدونسم باید چیکا کنم خودمم گریه میکردم ک خدایا چیکا کنم

عزیزم منم همینطور بودم .پسرم از روز اول به بهونه الکی بستری شد .با کلی بدبختی روز دوم با خودم بردمش بیمارستان شهر خودمون .اونم گیر دادن با آمبولانس .از روز دوم با شکم پاره و بخیه میرفتم بیمارستان شبانه روز .حتی واسه دست شویی هم نمیذاشتن کسی بیاد داخل کمکم .تخت هم نبود فقط رو صندلی مینشستم با این همه بخیه .الان که به اون روزا نگاه میکنم فقط میگم چقدر قوی بودم و به خودم افتخار میکنم 😍ناراحت میشم ولی از قوی بودن خودم خوشحالم .بالاخره اون روزا گذشت ولی به خودم ثابت شد که خیلی کارا رو بدون نیاز به کسی میتونم انجام بدم

سوال های مرتبط

مامان کارن مامان کارن ۶ ماهگی
خانما کسی بوده که شرایطش مثل من بوده باشه
من بارداری سختی داشتم اونم تو شهر غریب دور از خانواده، وهچنین زایمان خیلی سختی ام داشتم(طبیعی بود ولی خیلی عذاب کشیدم)
بعد زایمانم مامانم ی ماه موند خونمون تو اون مدت خیلی طول کشید تا سرپا بشم دو سه بار بخیه هام چرک کرد و اذیت شدم ولی چونکه مامان بود نسبتا خوب بود غذام حاضر بود استراحتم تا جایی که میشد میکرد
بگذریم از این که پسرم خیلی سر بیخوابیاش دیوونم کرد
ولی از وقتی که مامانم رفته تا به امروز اصلا نتونستم ی صبحونه یا ناهار بخورم فقط ی وعده شام میخورم هرکی می بینتم میگه چقدر لاغر شده( قبل بارداری ۷۲ کیلیو بودم الان شدم ۶۷ کیلو )
از بس که شب تا صبح پسرم برای شیر خوردن بیدار میشه خواب درستی ندارم تمام اعضای بدنمم درد میکنه و خیلی چیزای دیگه که نوشتنش کلی طول میکشه
خیلی دلم برا خودم میسوزه ،نمیدونم دوباره سرپا میشم یا ن ،این روزای سخت میگذره یا ن
اینم بگم که شوهرم ۶ صبح میره ۸ شب میاد در کل همه کارای پسرم و کارای خونه به عهده خودمه
مامان توت فرنگی😍🍓 مامان توت فرنگی😍🍓 ۱۳ ماهگی
7 ماه گذشت از بدنیا اومدن پسرم ، یادمه روزای اولی که پسرم بدنیا اومده بود افسردگی بدی گرفتع بودم البته بعد ده روز این افسردگی اومد سراغم چون باید از همسرم جدا میشدم و میرفتم شهرستان خونه مامانم اینا اخه تجربه ای نداشتم خودم ، یادمه هر روز گریه میکردم به شوهرم زنک میزدم و گریه میکردم اینقدر حالم بد بود دنیا واسم انگاری تیره و تار بود ، ب خودم میگفتم دختر چ دردته اخع تو مادر شدی خودت دوس داشتی حالا چته 🥲 اما دست خودم نبود یادمه حتی دلم نمیخواست به پسرم شیر بدم🤧 همش به روزای قبل اومدن پسرم فکر میکردم و اشک میریختم خیلی حالم بد بود .... هیچوقت یادم نمیره چقد همسرم کنارم بود و کمکم کرد که حالم خوب بشه
حالا ۷ ماه ازون روزا گذشته پسرم کنارمه عاشقشم حالا دارم میگم چجوری بدون اون قبلا زندگی میکردم😁 نفسمه جونمه همه چیزمهه 😍
میخوام بگم افسردگی خیلی بده خیلی وقتی حال روحت بده دگ هیچی به چشمت نمیاد واقعا حال انجام هیچ کاری نداری ، افسردگی بعد زایمان شاید خیلیا بگن همش اداس این چیزا چیه اما واقعا تجربه بدی بود که داشتم خداروشکر تموم شد ، هیچ حال بدی موندگار نیست خداروشکر واس این روزا واس وجود پسرم تو زندگیمون ♥️
مامان میران👑 مامان میران👑 ۱۱ ماهگی
خانوما میشه لطف کنید حرفامو بخونید و راهنماییم کنید؛ پسر من تا همین چند روز پیش یه بچه اجتماعی و فوق العاده خوشرویی بود هرکسی بهش نگاه میکرد لبخند میزد و زود ارتباط میگرفت چندروز قبل من یه مهمونی داشتم که میران برای اولین بار میدیدتش دوستم تا وارد خونه شد و پسرم رو دید به جای سلام کردن با صدای بلند پخ کرد میران از ترس لرزید و جیغ زد حدود یک ساعت طول کشید تا آروم بشه محکم چسبیده بود به من و‌مدام‌ نگاهش به دوستم بود و هر چند دیقه یه بار با صدای بلند جیغ و گریه و این داستان تا وقتی بخوابه ادامه داشت و من واقعا ناراحت شدم حالا بماند که مهمونم به جای معذرت خواهی کلی مسخره کرد که بچت ترسوعه اجتماعی نیست آدم گریزه!! الان میران سه شبه که راحت نمیخوابه با گریه از خواب میپره بغل هیچ کسی نمیره میچسبه به خودم حتی بغل مامانم که خیییییلی باهاش خوب و راحت بود نمیره و گریه میکنه من الان واقعا نمیدونم باید چیکار کنم میشه راهنماییم‌کنید

بارداری زایمان
مامان ابوالفضل مامان ابوالفضل ۱۰ ماهگی
مامان پپلی(ژیوان😍) مامان پپلی(ژیوان😍) ۱۲ ماهگی
اوایلی که ازدواج کرده بودم هر وقت خانوادم میومدن دیدنم وقتی میخاستن برن موقع خداحافظی با بابام ناخودآگاه گریه میکردم مثل بچه هایی که میخان برن اول دبستان وقتی از مامانشون جدا میشن گریه میکنن🤕🥲اما الان چندسال میگذره ومن دیگه گریم نمیگیره😂ولی وقتی میفهمم که میخان بیان دیدنم یه آشوبی توی دلم به پا میشه🫠حس میکنم یه چیزی از شدت خوشحالی قلبمو فشار میده که نفسم میخاد بند بیاد🥹🥹مامانمو خیلی دوس دارم ❤️ولی ته قلبم همیشه پیش بابام بوده🥲🫠من دوتا تجربه خیلی سخت توی زمینه بچه داشتم که هر بار توی بیمارستان دنبال بغل بابام میگشتم که آرومم کنه💔روزی که ژیوان دنیا اومد وقتی از ریکاوری اومدم بیرون مثل بچه کوچولوهایی که دنبال تشویق وجایزه گرفتنن من منتظر تبریک بابام بودم❤️🥹اولین کلمه ای که به زبون اوردم گفتم بابایی دیدیش🥹🥹بابام گفت اره مثل ماه میمونه🥰😍اون لحظه با این حرف انگار من دختر کوچولو جایزمو گرفتم🥰فردا قراره خانوادم بیان پیشم ومن خوشحال ترینم😊💃
خدا همه باباهای زمینی رو حفظ کنه😍🙏 وروح همه باباهای آسمونی شاد باشه🙏🥺