سلام
میتونم بگم امشب دومین شبی که مادر شدن برام خیلی سخت شده
اولین شب ، شبی که پسرمو ختنه کردم ، بیقراری و درد کشیدنش داشت دیوونم می‌کرد .
دومین شب ( یعنی امشب ) شبی که پسرم سرما خورده
نمیدونستم کجا حرفامو بگم ، اینجا فقط به ذهنم رسید
دارم با هر گریه‌ش گریه میکنم...
هیچ وقت این احساس رو تجربه نکرده بودم تا الان که با درد کسی منم درد بکشم
عمیقا احساس ناکافی بودن میکنم ، احساس میکنم که مادر خوبی نیستم ، حتی میتونم بگم احساس تنفر پیدا کردم نسبت به خودم .
تو ذهنم هی با خودم میگم فقط ۴۱ روز از اومدن پسرم گذشته اما نتونستم مراقبت کنم ازش و اون داره درد میکشه و اذیته
کلافه شدم ، نمیگم کم آوردم .... نه کم نیاوردم
یعنی نباید کم بیارم من هنوز باید مراقبت کنم ازش باید خیلی چیزا رو بهش نشون بدم باید خیلی احساس هارو باهم تجربه کنیم
نمیدونم فقط توی این شرایط چیکار کنم
دکتر خوب بردم...
دارو هاشو دادم...
شیر دادم ، آروغشو گرفتم ، پوشکشو تعویض کردم ، دمای اتاق رو مناسب کردم ، بخور گذاشتم و الان خابیده...
و الان دارم نفس هاشو چک میکنم
حقیقتا میترسم...
شاید یک سرماخوردگی ساده باشه اما من‌میترسم...

00:16
27 آبان ۱۴۰۳ _ ۴۱ روز تمام

تصویر
۱۰ پاسخ

سلام تمام این احساسات رو منم تجربه کردم و الان دخترم نزدیک چهارسالشه
سعی کن با هر چی میتونی خودتو آروم کنی امنیت وآرامش بهترین چیزیه که میتونی به بچت هدیه بدی
بچه داری همیشه چالش داره یه روز مریضی یه روز از پوشک گرفتن و ....
سعی کن یه مادر آگاه باشی و به رشد فرزندت به بهترین نحو کمک کنی سرماخوردگی پیش میاد
همه ی ما هزاران بار تا حالا مریض شدیم و خوب شدیم تا به این سن
زیاد به خودت سخت نگیر همین که کنارشی و به فکرشی یعنی بهترینی براش

منم گریه افتادم با حرفات چه برسه خودت منم دیشب مامانم پاهاشو شسته بود گریه میکرد شیر میخواست لباش می‌لرزید دستاش سرد شده بود منم گریم گرفته بود که چرا انقدر زیاد گریه کرده که سرد شده دستاش الان اینجوریم با واکسناش و ختنه اش چیکارکنم

الهی می‌دونم چی میگی اونشب که پسرم سرماخورده بود ازخونه مادرم امدم با همسرم هم قهربودم وقتی امدم بچم شروع کرد به ناله کردن هی شل شد و همش خواب نمیخندید مثل همیشه نبود
دیدم سرش داغ ترازهمیش شد به همسرم گفتم برو تب سنج بخر رفت خرید امد یهو تبش رفت بالا رو ۳۸با گریه میگفتم شوهرم هی می‌گفت آخه چیشدع چرا اینجوری گریه می‌کنی نمی‌تونستم از گریه حرف بزنم گفتم توروخدا پاشو بریم خطرناکه بچم داره تو تب میسوزه گفت آمادش کن تا من آماده شدم و بچه رو آماده کردم شوهرم وسابلارو برداشت رفتیم تا صبح تاخیابونا بودیم که اولش تا رسیدیم تبشو گرفتم آخه برده بودم آمده بود پایین تبش نبردمش تو هی چرخیدن لهترشد یهو دوباره رفت بالا
رفتم گفت دکترنیست ساعت نزدیک شش بود گفت برو ۸بیا امدیم خونه خوابیدیم هشت رفتم وای من مردم اونروز بخدا گریه و حال بد یه چکه آب نخوردم داروهاشو گرفتم آزمایش خون ازش گرفتن داشتم دق میکردم من تموم که شد صدام زدن واسه اولین بار اشکش امده بود هیچوقت اون صحنه رو یادم نمیره بغلش کردم انقد دوتایی گریه کردیم همه نگامون کردن اصلا حواسم نبود کسی اونجاست تو حال خودم بودم امدم بچم بی‌حال همش خواب دارو دادم خداروشکر خوب شد نگران نباش دارو سروقت بده خوب میشه
الآنم که رفلاکس لعنتی هرکاری میکنم بذترشدع

بدنشو با روغن زیتون یا وازلین ماساژ بده اصلا نگران نباش بسپار بخدا خلقت خدا بی نظیره زود خوب میشه تو حتما لیاقت داشتی که مادر شدی حتما برا بچت بهترینی

دختر منم نارس بود ۱۹ روزگی سرما خورد داغون شدم تا خوب شد شبا همش بیدار بودم از بس دماغش کیپ میشد

منم تاالان دوبار سرماخورده خوب میشه غضه نخور🥰

منم مثل شما بیا بغلم محکم
منم خستم خیلی زیاد
حس ناکافی بودن
و خستگی از پا داره در میارتم
منم میشینم نفسهای دخترمو چک میکنم

منم همینم دختر با هفته ۳۶وزن ۲۲۰۰ب دنیا‌اومده..شب ک میشه نگاش میکنم دلم میخواد زار زار گریه‌کنم میترسم براش اتفاقی بیفته از بس کوچیکه..
دوست دارم زود بگذره بشه دوماه سه ماه خیالم راحت بشه..😪 از شبا متنفر شدم دلهره دارم..

تو مادر خوبی هستی عزیزم فقط انقدر خودخورگی نکن بلخرع چه سخت چه اسون این روزا هم میگزع روز های قشنگ تری تو راهه

این چیه قنداق کردی باهاش

سوال های مرتبط