پارت چهارم

دیدن نه من بی حس نشدم همش دارم جیغ میرنم گفتن باید بیهوشش کنیم گاز بیهوشی زدن ولی تاثیر نداشت گفتن غذا خوردی نمی‌دونم بخاطر چی بود که بیهوش نشدم شانس بد من خدا به روی هیچکس نیاره خیلی بد بود

ولی دوتا لایه اولی کامل حس کردم برای بقیه دیگه بی حس شدم
بعد دیدم یکی روی قفسه سینه مو فشار میده و یهویی انگار شکمم خالی شد یه حس عجیبی داشت ‌صدای گریه بچه بلند شد اون لحظه تمام اتفاق های بدو فراموش کردم یه حس خیلی خوبی بود گریه میکردم میگفتم میخوام ببینمش بعد شانس من اون موقع دیگه داشتم بیهوش میشدم یه آمپول بهم زدن بچه رو بردن کاراشو کنن گفتن وزن ۲۵۰۰شنیدم گریه میکردم چرا چرا سنو که گفته ۳۳۰۰ خیلی تعجب کرده بودم
میگفتم بچم میره دستگاه گفتن نه وزنش نرماله بعد گفتم نشونم بدینش گرفتن بغل صورتم ولی چشام تار بود میگفتم نمیبینمش حالم خیلی بد شده بود
بردنمون اتاق ریکاوری بچه اون ور بود بهش سرم میدادن میگفتن قندش افتاده گفتم منکه بیهوش نشدم بیارین شیرش بدم چرا قندش افتاده گفتن شیر نداری هی بهش سرم میدادن یکساعتی که توی ریکاوری بودم

۱۳ پاسخ

چقد سخت بوده

چقدرسخت شده برات

منم آخرین سونو گفته بود ۳۱۰۰ ،
اما ۲۷۰۰ به دنبا اومد

برای همین چیزای ک از سزارین میترسم 😕🤦🏼‍♀️

وای عزیزممم ترسیدم🥺 خدا بهمون رحم کنه

چقدر سختی کشیدی ک سیرجان سز بشی یک ساعت تا کرمان بود ☹️

وای خدا
چقد سخت گذشته

استرسم بیشتر شده مامان طالبی🥲🥲چقد اذیت شدی دختر

منم تو سونوها وزن بچه رو میگفتن ۳۲۰۰-۳۱۰۰
موقع تولد ۲۵۰۰ بود.

عزیزم باید میرفتی کرمان برای سزارین . خیلی بهتر بود

یا خدا کدوم بیمارستان بودی

یا خدا🥲🥲

چقد سخت

سوال های مرتبط

مامان فندق نمکی🌰💙 مامان فندق نمکی🌰💙 ۲ ماهگی
تجربه سزارین من پارت3
بهشون گفتم این پرده رو بدین پایینتر
ولی خب نمیشد زیاد از من دورش کنن چون جلوی عمل رو میگرفت
و خلاصه حالِ من اینجا بود که بد شد
همش میگفتم یاالله...
و ضربانم رفت بالا و فقط میشنیدم که میگفتن شیب کنین تخت رو
به دکترم گفتم دکتر دارم بیهوش میشم
به شوخی گفتن خوبه دیگه اینجوری ماده بیهوشی هم نمیخواد
حالم ک داشت بد میشد به دکتر گفتم بیهوشم کنیییین
گفت دلت میاد بچتو نبینی؟
گفتم نه ...
چون آرزوم بود ببینمشتوی اتاق عمل🥲
.یه لحظه نفهمیدم چی شد انگار غش کردم
بعد دوباره حالم برگشت و صدای گریه نینیمو کنار صورتم حس کردم
اوردن گذاشتنش رو صورتم و سریع گریه هاش متوقف شد دردشششش بجونممم😭
نگم که چه حس عجیبی بود
کلی حالم بد شده بود ولی امیدم به همون لحظه دیدن نینیم بود
یادمه از دکتر پرسیدم :
دکتر بیهوشم کردین؟
گفت نه اما یه خواب کوچولو رفتی
خلاصه کل سزارین حدود ۲۰ دیقه بود تاجاییکه فهمیدم.
بعدشم که دیگه بخیه و اینا
بعدم اومدن و منو تخت به تخت کردن و بردن ریکاوری
(ادامه تاپیک بعد)
مامان ILIYA مامان ILIYA ۶ ماهگی
#3
یه حس حالت تهوع بدی داشتم هی عق میزدم گفتن الان درست میشه یه امپولی زدن توی سرم یکم که گذشت خوب شد یه پارچه کشیدن زیر سینم که نبینم کامل بی حس شده بودم ولی حرکت دست دکتر و حس میکردم که فشار میاورد داخل شکمم ولی اصلا درد نداشت داشت به بغلیا میگفت بچه درشته یکم یخورده فشار آورد و یهو صدای گریه خیلییی ارومی پیچید توی اتاق منم گریم گرفته بود هی میگفتم صدای گریه بچه منه اصلا باورم نمیشد که بچم دنیا اومده داره گریه میکنه تا اونموقع همش میگفتم حس مادر شدن چجوریه ولی وقتی اوردن گذاشتنش بغل صورتم انگار اصلا هیچییی دیگه برام مهم نبود فقط با ذوق قربون صدقش میرفتم گفتن میبریم تمیزش میکنیم و یه امپول بهت میزنیم که یکم بخوابی گفتم باشه دیگه نفهمیدم چی شد چشم که باز کردم دیدم توی ریکاوری هستم و یکم درد داشت شکمم صدای پرستار زدم گفتم شکمم فشار دادین گفت نه الان فشار میدم غول سومی که برای من ساخته بودن فشار دادن شکم بود گفتم درد میگیره خیلی گفت نه بی‌حسی هیچی نمیفهمی با دودست افتاد روی شکمم و یکبار محکم فشار داد من یه اخی گفتم ولی چون بی حس بود هنوز درد آنچنانی نداشت گفتم همین بود یا بازم فشار میدید گفت نه رحمت جمع شده و دیگه لازم نیست گفتم کی میبرینم بخش گفت صبر کن یکم دیگه میبرنت یه بیست دقیقه بعد اومدن منو ببرن یه لحظه که از تخت خواستن به یه تخت دیگه منتقلم کنن شکمم درد گرفت گفتم آروم درد دارم گفتن چاره ایی نیست تحمل کن بیرون که اوردنم دیدم همسرم و مادرم و مادرشوهرم پشت در هستن و منتظر وایسادن ساعت سه و نیم بود و وقت ملاقات بردنم بخش و اونجا هم از تخت جابجام کردن روی تختی که داخل اتاق بود بازم شکمم درد گرفت لباسامو عوض کردن گفتم بچمو بیارید باباش ببینه الان وقت ملاقات تموم میشه
مامان طالبی مامان طالبی روزهای ابتدایی تولد
پارت سوم

خب اون شب که ماما گفت شام بخور عمل نمیشی بهم گفت ممکنه تاشنبه هم عمل نشی صبح جمعه هست و منم صبح جمعه که بیدار شدم میوه صبحانه اینا خوردم مطمعن که امروز عمل نمیشم وقتی شرایطم اورژانسی شد یهویی بردنم اتاق عمل دکتر ازم پرسید چیزی خوردی گفتم نه ترسیدم عملم نکنه بچم چیزیش بشه
بردنم اتاق عمل جای عجیبی بود ترسناک بود استرس داشتم خیلی خیلی شلوغ بوذ هرکی یکاری می‌کرد یه مرده اومد دکتر بیهوشی بود منم بدون لباس خیلی خجالت کشیدم یه آمپول زد توی کمرم درد داشت‌ولی کم گفت آفرین چه دختر خوبی چه تحمل کردی بعد دوتا زن اومدن گفتن زود بخواب زود تا اومدم بخوابم بی حس شدم دیگه نتونستم خوابوندم اون دوتا و گفتن چه زود بی حس شد و شروع کردن دکتر اولین برش رو که زد جیغم رفت هوا گفتم حس می‌کنم درد دارم بی حس نشدم
باور نکردن دومین لایه باز جیغ زدم اینقدر گریه کردم اومدن گفتن گریه نکن ضربان قلبت خیلی رفته بالا
گفتم بی حس نشدم دکتر گفت ببین از شکمت معلوم خیلی وزن بچت کمه اگه بیهوشت کنمقندش میوفته خطر داره میره دستگاه بیهوشت کنم حالا گفتم نه نه ترسیدم بچم چیزی بشه
مامان دلارام🤍🩷 مامان دلارام🤍🩷 ۲ ماهگی
دیگه دیدم پرده سبز رو کشیدن جلو صورتم برام ماسک اکسیژن گذاشتن بعد حس کردم که داره شکمم رو با بتادین پاک میکنه گفتم خانم دکتر من حس دارم گفت الان بی حس میشی چون میترسیدم حس داشته باشم و تیغ بکشه دیگه دیدم پاهام حس نداره انگار فلج شده بعد حس کردم عین یه چیز تیز کشیده شد رو شکمم یکی دو تا سه تا چهار تا پنج تا تا هفت لایه کلا می‌فهمیدم ولی درد نداشت فقط حس بود بعد رسید به بچه چون خیلی بالا بود کشید آورد پایین یه لحظه صدای گریش اومد و من پا به پای اون گریه میکردم میگفتم فقط بیارین ببینم دیگه دیدم حالت تهوع بد دارم انگار دارم بالا میارم بهشون گفتم برام آمپول زدن دیگه شکمم فشار دادن خون ها رو خالی کردن با شلنگ عکس نینیم رو برام آوردن دیدمش خوابیده بود بعد خودش رو آوردن خیلی حالم خوب بود ذوق داشتم دوباره ببینمش بعد لایه به لایه برام دوختن عمل تموم شد منو گذاشتن رو یه تخت دیگه بردن ریکاوری
اونجا هی بهم می‌گفت پاتو تکون بده ولی خوب من حس نداشتم نمی‌تونستم حدودا یه نیم ساعت شد تا من تونستم یه کمی تکون بدم منو بردن تو بخش تا ساعت پنج عصر من هیچ دردی نداشتم بعد اون درد اومد سراغم ولی برام تو سرم مسکن میزدن ‌بعدش هم شیاف الان هم خوبم فقط یه کمی درد دارم اونم شیاف خوبم می‌کنه اینم تجربه من سر عملم برای همه خانم ها دعا کردم
مامان ستیا مامان ستیا ۵ ماهگی
دکترم اومد و ساعت ۱۱ منو جاریم از طبقه بالا با آسانسور اومدیم طبقه پاین که اتاق عمل بود تو آسانسور به پرستار میگفتم حالم بده میشه این سوند رو در بیاری گفت اگه صلاح میدونی خودت در بیار خلاصه وارد اتاق عمل که شدیم حالم بد شد و سرم گیج رفت خودم متوجه نشدم ولی دوتا آقا که داخل اتاق عمل بودن دیدن من دارم میفتم محکم منو گرفتن و همش میگفتن خانوم چی شد منو انداختن رو تخت خانومه اومد آمپول بی حسی رو تزریق کنه بهش گفتم درد داره گفت اصلا گفتم اگه دردم اومد میشه داد بزنم گفت نه نمیشه خلاصه آمپول رو تزریق کرد و من اصلا متوجه نشدم کم کم پاهام داغ شد ولی هنوز پوست شکمم رو حس میکردم دکتر اومد چنگ میزد منم داد و بیداد میکردم که من دارم حس میکنم اونا هم میگفتن میدونیم حس میکنی ولی درد که نداری ولی من واقعا درد داشتم همش حس فشار داشتم که دارن یه چیزی رو ازم میکشن بیرون و واقعا حس بدی بود خیلی سریع صدای دخترم اومد ولی بخیه زدنشون خیلی طول کشید آخر سرم که میخواستن منو ببرن ریکاوری حالم بد بود و نفس کم میاوردم بیشتر هم به خاطر ترس خودم بود منو نبردن ریکاوری و همونجا یک ساعت دستگاه اکسیژن بهم وصل بود
مامان نی نی قشنگه مامان نی نی قشنگه ۱ ماهگی
تجربه زایمان
قرار بود طبیعی زایمان کنم ولی چون خونرسانی به جنین کم بود و ممکن بود خطرناک باشه سزارین رو انتخاب کردم، صبح روز سه شنبه ۱۷ مهر ساعت نه و نیم با مادر و همسرم به بیمارستان رفتیم. دیگه سرم زدن و چند ساعت منتظر بودم. تا اینکه بالاخره ساعت حدود ۲ بردنم اتاق عمل. البته قبلش سوند وصل کردن که خیلی بد بود. گفتم نمیشه بعد بی حسی سوند وصل کنید گفتن نه! واسه من که سوند سخت بود ولی همه میگن سوند رو اصلا حس نمیکنی. خلاصه رفتیم اتاق عمل، اونجا هم آمپول بی حسی زدن که اصلا سخت نبود و مثل یه آمپول معمولی بود. بعدش گفتن دراز بکش و پاهاتو بلند کن که نتونستم پامو بلند کنم. یه پارچه کشیدن جلوم و عمل رو شروع کردن. درد نداشت ولی حس میکردم دارن یه کارایی میکنن. منم هی حرف میزدم بعد دکتر گفت واسش مسکن بزنید. مسکن نبود بیهوشی بود که البته خدا خیرشون بده اگه نمیزدن خیلی بد میشد. البته بیهوشی کامل نبود ولی خب یه کم بود مثل یه حالت خواب و بیداری. وسطاش بچه رو نشونم دادن که چون بیهوش بودم در حد یک ثانیه یادمه
ادامه در پارت دو
مامان دلانا💓 مامان دلانا💓 ۱ ماهگی
پارت سوم
وقتی چاقو رو توی شکمم زدن چون از کمر به پایین بی حس بودم درد رو حس نکردم ولی دردی توی سرم‌پیچید که اون بیخوابی دیگه روم اثر نداشت و داااااد زدم‌کمکم کنید سرم داره میترکه بدادم برسید و کل اتاق و بیرون اتاق شده بود از صدای من تا یه آمپول بهم زدن و یککککم آروم شدم تحمل کردم چند لحظه بعد صدای دخترم اومد🥲❤ اینقد خوشحال شدم که خدا میدونه التماس میکردم بیارین ببینمش گفتن بذار لباس تنش کنیم میاریمش و من فقط منتظر بودم یهو دخترم رو آوردن جلو و صورت دختر نازم رو دیدم😍 گذاشتنش روی صورتم که حاضر بودم برای اون لحظه همه داراییم رو بدم...
دخترم رو بردن پیش باباش و منو شروع کردن به بخیه زدن و حدودا یک ساعت توی اتاق عمل بودم و بردنم ریکاوری و دوساعت هم اونجا گذروندم ولی کل بدنم میلرزید و سردم بود که خدا میدونه
بعد دوساعت بردنم توی بخش و شوهرم‌و مادرم رو دیدم و دخترم رو اوردن پیشم....باید تا ۱۲ ساعت تکون نمیخوردم و همینجوری تا صبح داد و فریاد میکردم که با شیاف تقریبا آروم میشدم و هر چند ساعت میومدن و روی دل منو فشار میدادن که میمردم و زنده میشدم ولی چند ثانیه بیشتر نمیشد میشد تحمل کرد
مامان آیــــــسل💋 مامان آیــــــسل💋 ۶ ماهگی
پارت ۸
دیگه همه پرستارا و تکنسین بیهوشی و دکتر خودم جمع شدن منو زود بردن اتاق وسط امپول بی حسی زدن من دردم گرفته بود صبر نکردن من دردم قطع شه بعد بزنن همونجوری امپولو زدن و حتی صبر نکردن کامل سر بشم شکممو بریدن
میگفتم من هنوز حس دارم میفهمم دارین میبرین
ولی چون بیرون دعوا بود هیشکی به حرفم گوش نمیکرد
صدای گریه بچم اومد و میگفتم نشونم بدید میگفتن کارش تموم شه میاریمش
گاز بی هوشی برام زدن و من تو خوابو بیداری بودم
حتی وقتی بهوش اومدم دیدم داره یه پسره برام بخیه میزنه گفتم چرا بچمو نمیارید گفت اوردن دیدیش گفتی چقد خوشگله و دوباره خابیدی
گفتم یادم نمیاد
لرز شدید گرفته بودم تو اتاق بخیم تموم شد منو بردن ریکاوری
اونجا هم سرم گرفتم و بعد منو برگردوندند بخش
توی بخش همه میدونستن من کیم میگفتن دم شوهرت گرم اون نبود تو مرده بودی و فلان من از دردی ک بهم وارد شده بود هیچی حس نمیکردم عین دیونه ها بودم
رفتم تو اتاق جاب جام کردن و گفتن بچت اماده شه میاریمش
وقتی میگم درد یعنی نه سوندو فهمیدم ن امپول بی حسی ن فشار شکم هیچکدوم در مقابل دردی ک تجربه کردم سر سوزنی حس نمیشد
مامان آوا مامان آوا ۵ ماهگی
تجربه زایمان ۲
دیگه ساعت ۵ رفتیم اتاق عمل و من دردام بیشتر شده بود ولی قابل تحمل بود دیگه منو گذاشتن رو تخت دکتر بیهوشی ازم پرسید بی حسی میخوای یا بیهوشی، منم چون فرقی برام نداشت گفتم بنظر خودت کدوم؟ گفت دختر خودم بود بی حسی انجام میدادم، گفتم پس منم اسپاینال کن . آمپول رو زد و هیچی نفهمیدم واقعا اصلا نه درد داشت نه هیچی . دیگه خوابیدم و کم کم بی حس شدم دردام رفت خیلی حس خوبی بود🤣🤣
موقعی که میخواستن بچه رو بیارن بیرون فشار و درد روی قفسه سینه ام حس کردم گفتن عادیه چیزی نیست و بعدش صدای دخترم رو شنیدم🥹
ولی یه درد شدیدددد تو قفسه سینه داشتم حس میکردم دنده هامو دارن از هم جدا میکنن، گفتم خیلی درد دارم گفتن الان دخترتو میاریم ببینی بعد یچیزی میزنیم خوب میشی و همینم شد دیگه بچمو دیدم و یچیزی زدن من رفتم فضا🤣🤣🤣
فقط قبلش به دکتر گفتم توروخدا خوب بخیه بزن که همه اونجا گفتن نگران نباش دکتر فرجپور بهترین بخیه ها رو میزنه🤣🤣
دیگه نفهمیدم چجوری تموم شد و منو بردن ریکاوری اونجا هم فضا بودم نفهمیدم تایم چجوری گذشت من فکرمیکردم ده دقیقه گذشته ولی شوهرم گفت ۱ ساعت ونیم اونجا بودی ما ترسیدیم فکرکردیم چیزیت شده😂🤦🏻‍♀️
مامان پناه 👧🏻🦋 مامان پناه 👧🏻🦋 ۱ ماهگی
خب تجربه من از زایمان سزارینم
واقعا راضی بودم و بازم به عقب برگردم حتما سزارین رو انتخاب میکنم
سزارین اختیاری بودم بیمارستان بهمن دکتر مردی
اول که رفتم بیمارستان همسرم کارای پذیرشم رو انجام داد و رفتم بلوک زایمان یه ان اس تی ازم گرفتن بعد آنژیوکت زدن برام بعدشم سوند زد برام که با ی ژل همراش زد گفت بی حس میشی من اصلا متوجه نشدم و درد نداشتم فقط بعدش حس ادرار داشتم گفتن عادیه بعدش بردنم اتاق عمل از کمر بی حس شدم ۴ بار سوزن رو زد دردش مثل امپول عضلانی عادی بود شایدم کمتر بعدش بهم گفتن دراز بکش دراز کشیدم پاهام یهو داغ داغ شد هیچی دگ حس نمیکردم ۵ دقیقه اینا گذشته بود یهو صدای گریه دخترم‌ رو شنیدم وای بهتری حس دنیا بود بعدش اوردم نشونم دادن و صورتشو چسبوندن به صورتم و ساکت شد و بعد لباساش رو پوشیدن و وزنش کردن ۳۳۰۰ بود بعد بردنم ریکاوری یه ساعت اونجا نگهم داشتن بهم گفتن خوبی بیاریمش شیر بخوره گفتم اره دخترمو اوردن ( من گفتم حالا مگه الان شیر دارم!)دیدم اره شیر خورد🥹🥹بعدش منو بردن بخش راستی شکمم تو اتاق عمل فشار‌ دادن بی حس بودم اصلا نفهمیدم پمپ درد هم نگرفتم دردم با شیاف و مسکن هایی که زدن کنترل شد خداییش هر وقت گفتم درد دارم میومدن برای مسکن میزدن و خیلی خوب بود
هم از بیمارستان هم از دکترم واقعا راضی بودم
باز سوالی بود بپرسید جواب میدم
مامان نیهان💜 مامان نیهان💜 ۲ ماهگی
پارت سوم زایمان🍃

نشستم روی تخت خیلی از امپول بیحسی میترسیدم اما جیکم درنیومد امپول ک تزریق شد انگار برق ب بدنم وصل شد از کمر ب پایین مورمورم شد و سریع دونفر ب پشت سر حولم دادن دست هاموبستن و جلوم ی پرده کشیدن همش میگفتم من حس دارم میترسیدم تاوقتی بی حس نشدم شروع کنن یکی از پرستارها بهم گفت پات رو بیار بالا اما من نمیتونستم گفتم ک نمیتونم دیگه هیچ حسی نداشتم اروم دراز کشیده بودم ک دیدم یکی کنار پرده جلوم ایستاده و ی حوله سفید دستشه فهمیدم واسه دخترکوچولومه دخترم رو گذاشتن بغل پرستار اون لحضه ک از دور دیدمش تموم دردهای بدنم رفت و اشکهام بی اختیار ریخت بغض گلوم روگرفته بود اونجا بود ک توبه کردم و واسه همه دعا کردم گفتم میخام ببینمش اما نشونم ندادن گفتن باید پاکش کنیم و کاراش رو انجام بدیم دیگه خیالم راحت شده بود و خیلی خوابم گرفته بود و تاجایی چشام یاری میکرد دخترمونگاه کردم دیگه هیچی نفهمیدم تااینکه چند نفری گذاشتنم روی یه تخت دیگه و بردنم ریکاوری اونجا گفتن اینجا یک ساعت باید باشی خیلی سردم بود همش از پرستاراونجا میپرسیدم ادامه دارد...
مامان سدنا مامان سدنا ۳ ماهگی
پارت سوم تجربه زایمان
برسه اتاق عمل لرز وحشتناکی گرفتم از ترس تو راهرو که داشتن میبردنم بشون میگفتم پشیمون شدم برمگردونین بعد گفتن میری طبیعی گفتم نه تخم میزام😂🤣دیگه کلا هذیون گفتنم شروع شد رسیدم اتاق عمل خیلی سرد بود منم لرز وحشتناک که داشتم از ترس اونجا اومدن سوند بزنن میگفتم میشه نزنین🥲😂اومدن بی حسی میگفتم میشه بیهوش کنین🥲😅کلا همش ساز خودمو میزدم ولی خدایی نه سوند درد داشت نه امپول بی حسی دیگه دکترمم اومد دید لرز دارم گفت کولرو خاموش کنین عمل شد حالا این وسط من هی میگفتن دستام تروخدا ببندین و هی هذیون میگفتم کمک بیهوشی بالاسرم بود باهام حرف میزد استرسم و کم میکرد قبل عمل بهم گفت بچه میخای باز میگفتم دیگه نه وقتی بچم بدنیا اومد میگفتن بازم میخام🤣🤣اصلا هیچی هیچی حس نکردم از عمل واقعا واقعا واقعا راحت و خوب بود همش میگم خیلی خوب بود کادر اتاق عمل استرسی که شدم همشون به روش خودشون کمکم کردن من واقعا راضی بودم از عملم و پرسنل بیمارستان همه چی
بعد دیگه بردنم ریکاوری دوساعت اونجا بودم خودم
مامان درسا🎀 مامان درسا🎀 ۵ ماهگی
۵🌷
دکتر هم اومدو منو گذاشتن روی ویلچر و بردن اتاق عمل من فقط عجله داشتم که دکتر بیهوشی سریع بی حسی بزنه در ورودی اتاق عمل اثر انگشت زدم برای رضایت بی هوشی من دیگه از درد زیادی بی عار شده بودم مرد بود داخل اتاق کمل من عین خیالم نبود کونم کامل در اومده بود 🤣فقط دنبال سوزن بی حسی بودم میگفتم فقط سریع بی حسی بزنید خیلی درد دارم میگفتن چشم الان میزنیم از دکترا و پرستاراشون نگم خیلی خوش اخلاق بودن من توی درد میپیچیدم اونا باهم حرف میزدن و میخندیدن و کارشونو انجام میدادن وقتی دکترم و توی اتاق عمل دیدم انگار فرشته نجات دوسداشتم بگیرم بوسش کنم فقط یعنی بی حسی رو که زدن انگار نه انگار داشتم درد میکشیدم از سینه به پایین داغ شدم ولی مثلا دست میکشیدن رو شکمم میفهمیدم ولی دردو احساس نمیکردم چند دیقه نشد صدای گریه دخترم اومد ولی مدفوع خورده بود چند ثانیه اول گریه نکرد گفتم کجاست میخوام ببینمش وقتی صداشو شنیدم گریه میکرد منم باهاش از خوشحالی گریه میکردم چون درخواست بیهوشی هم کرده بودم بخاطر درد طبیعی رو کشیده بودم میخواستم فقط بخوابم گفتم ببینمش بعد بی هوشی بزنید گفتن باشه ولی سردشه باید زیر دستگاه باشه گرمش بشه گفتم باشه هر چی منتظر موندم بهم نشون ندادن و گریه میکردم گفتم بهشون سالمه ؟گفتن آره