پارت سوم زایمان🍃

نشستم روی تخت خیلی از امپول بیحسی میترسیدم اما جیکم درنیومد امپول ک تزریق شد انگار برق ب بدنم وصل شد از کمر ب پایین مورمورم شد و سریع دونفر ب پشت سر حولم دادن دست هاموبستن و جلوم ی پرده کشیدن همش میگفتم من حس دارم میترسیدم تاوقتی بی حس نشدم شروع کنن یکی از پرستارها بهم گفت پات رو بیار بالا اما من نمیتونستم گفتم ک نمیتونم دیگه هیچ حسی نداشتم اروم دراز کشیده بودم ک دیدم یکی کنار پرده جلوم ایستاده و ی حوله سفید دستشه فهمیدم واسه دخترکوچولومه دخترم رو گذاشتن بغل پرستار اون لحضه ک از دور دیدمش تموم دردهای بدنم رفت و اشکهام بی اختیار ریخت بغض گلوم روگرفته بود اونجا بود ک توبه کردم و واسه همه دعا کردم گفتم میخام ببینمش اما نشونم ندادن گفتن باید پاکش کنیم و کاراش رو انجام بدیم دیگه خیالم راحت شده بود و خیلی خوابم گرفته بود و تاجایی چشام یاری میکرد دخترمونگاه کردم دیگه هیچی نفهمیدم تااینکه چند نفری گذاشتنم روی یه تخت دیگه و بردنم ریکاوری اونجا گفتن اینجا یک ساعت باید باشی خیلی سردم بود همش از پرستاراونجا میپرسیدم ادامه دارد...

۳ پاسخ

بیمارستانت دولتی بود؟

چقدر بیشعورن که میزارن طرف آنقدر درد بکشه بعد ببرن برای عمل
منم خیلی میترسم

این همه درد کشیدی اخرش سزارین این خیلی بده😑🤕

سوال های مرتبط

مامان قلب من(💙) مامان قلب من(💙) روزهای ابتدایی تولد
پارت سوم
رفتم ریکاوری خیلی خوابم داشت ولی ب زور خودمو بیدار نگه داشتم. نینی اوردن شیر بخوره گفتم شیر دارم؟ گفت اره باید چک کنیم میتونه بخوره یا نه. ی ساعت تو ریکاوری بودم و بعد با پسرم منو بردن بیرون اتاق عمل. همه منتظر بودن منم این لبخند از لبام نمی رفت اون حس خوب. پرستار گفت خوبی گفتم عالی هنوز بی حسم، 🤣 رفتیم بخش رو تخت گذاشتن منو و همراهام اومدن و پرستارا هی میان چک کنن . چند بار شکمو فشار دادن ک همه تو بی حسی بود ولی یکیش وقتی بود ک بی حسی داشت میرفت و ی کوچولو درد داشت دو ثانیه فقط گفتم آیی یواش. دیگ ساعت ملاقات شد و من خوشحال ک هنوز بی حسم همش منتظر دردای پریودی شدید بودم. دیگ داشت بی حسی از بدنم میرفت حس میکردم گز پاهام ب مچ رسیده مثلا ولی هنوز بی درد. پرستارا هم هر 3 ساعت شیاف میزاشتن. ملاقاتم انقد صحبت و شوخی کردم ک نگو همه گفتن واقعا درد نداری گفتم نه هنوز بی حسم. دیگ تقریبا 5_۶ غروب ی حس خیلی ریزی قسمت بخیه داشتم درد نه. ساعت ۷ گفتن مایعات شرو کن که انگار دنیارو ب من دادن چون خیلی تشنم بود. با نسکافه و اینا شرو کردم چایی نبات و... تااا ۱2 شب مایعات خوردم ولی کم کم ک حالت تهوع نگیرم ی وقت. ازشون پرسیدم کی باید راه برم گفت 12.منم کم کم رو تخت شرو کردم ب تکون دادن پاهام چون خشک شده بود ک واسه راه رفتن کارم اسونتر باشه. هنوزم درد نداشتم ولی میدونستم جا بخیه هام ی فشاری هست. ساعت 12 گفتن بیا راه بریم منم کابوس بود برام چون همه از اولین راه رفتن نالیده بودن اینجا. اروم بلندم کردن از تخت نشستم. ی حس بدی هست درد نیست یکم نشستم راستی قبل راه رفتن یواشکی 2 تا شیاف گذاشتم با خودم برده بودم. نشستم رو تخت و اولین پایین اومدن خیلی سخت بود. درد نداشت ولی ادم نمیتونست چطوری بیاد🤣
مامان فندق مامان فندق ۴ ماهگی
تجربه زایمان پارت 3#
دکترم اومد و جلو دید منو بستن ب دکترم گفتم من هنوز میتونم پاهامو تکون بدم برا اینکه مطمن بشین بی حس شدم یکاری بکنید یوقت بی هوا نبرین گفت ن حواسم هست ولی وقتی داشتن شکممو برش میدادن متوجه شدم اما هیچ دردی نداشتم بعدشم دکتر سر دلمو فشار میداد و میگفت بیا بیرون دیگه فشار دکتر رو هم متوجه میشدم مدام ی خانومی بالا سرم میگفت چشماتو ببند حرف نزن ولی من همش یچی میگفتم یهو حس کردم چشام سیاهی میره و کل بدنم داره بی حس میشه ب خانومه گفتم یوقت نمیرم دکتر بی هوشی رو صدا زدن فشارم شده بود 4 سرمو همش میاوردم بالا و عق میزدم ولی خب خداراشکر بالا نیوردم بعدش یچی زدن فشارم اوکی شد و زیر سرمو اوردن بالاتر تو اون لحظه گفتن ک بچه بدنیا اومد وسالمه دخترخوشگلمو با پارچه پوشوندن واوردن جلو صورتم تا وقتی کار بخیه زدن و ماساژ دادن شکمم تموم بشه بچه کنارم بود بعدشم چندتا اقا اومدن منو از تخت اتاق عمل گذاشتن رو ی تخت دیگه و بردن اتاق ریکاوری اونجا پاهام بی حس بود ولی دلدرد داشتم اومدن ک ببرنم بیرون باز شکممو ماساژ دادن ک دردش زیاد نبود باز گذاشتنم رو ی تخت دیگه ک برم داخل بخش ی خانومی اومد شکممو ماساژ داد درد بدی داشتم و با داد زیاد ناله میکردم بعدشم بردنم تو بخش درد زیاد نداشتم و قابل تحمل بود شب وقتی شیفت عوض شد پرستار اومد شکممو باز ماساژ داد اونقد از درد جیغ و داد میکردم ولی فایده نداشت و محکم دستامو گرفته بودن خیلی لحظه بدی بود بعد اون شبچیاف استفاده کردم کلی گریه میکردمنصف شب هم اومدن سوند رو باز کردن ب هر سختی بود از تخت اومدم پایین راه رفتم
با همه سختیاش و درداش تجربه خوبی بود ♥️
امروزم پنجشنبه 21تیر 4روزه ک زایمان کردم خداراشکر حالم خوبه
مامان سام مامان سام ۵ ماهگی
واقعا اونقدر شدید نبود اما درد داشتم دکترم گفت می‌خوای اپیدورال بشی ک گفتم آره ک آمد از کمرم آمپول زد ولی من حس داشتم قشنگ بعد ی چیزی ب پشتم وصل کرده بودن ک آمپول بیحسی هی ب اون تزریق میکردن شب ساعت12دیگه دردها خیلی شدید بود افت فشار داشتم و همش حس میکردم ک خوابم میاد و از حال میرم حالا بدبختی اینکه خانوادمم فرستاده بودن خونه دکترم خیلی دکتر خوبی بود آمد گفت ورزش کن و دوش بگیر ولی من نا نداشتم پاهام بی حس بود زنگ زدن خانوادم آمدن اما تا بیان من از حال رفته بودم مادرم آمد کنارم دوتایی تو یه اتاق بودیم کمک کرد دوش گرفتم ورزش کردم تا 3صبح تا شدم 6سانت ک دیگه دکتر گفت بیشتر از این نمیشه بمونی آخه 3ظهر کیسه ابمو زده بودن پس قرار شد 6صبح برم سزارین اونهمه درد طبیعی رو کشیدم آخر باید برم سز واقعا حالم گرفته شد ولی از جیغ و داد های ک می‌شنیدم هم میترسیدم چون من اصلا داد و بیداد نکردم واسه همین دکتر و پرستارها خیلی باهام خوب بودن
خلاصه امادم کردن رفتم اتاق عمل وای ک چقدر محیط اتاق عمل آرامبخش تر از زایشگاه بود اصلا وقتی رفتم اتاق عمل آروم شدم ساعت 7.45رفتم اتاق عمل و ساعت 8و 20پسرم دنیا آمد هیچی حس نکردم سر بودم ولی لحظه ک از شکمم برش داشتن فهمیدم دکتر گفت چون آب نداشته چسبیده بود ب رحمم وای وقتی چسبوندن ب صورتم قشنگ ترین حس دنیا بود همش استرس داشتم ک نره دستگاه چون 35هفته بود با وزن 2600ک خداروشکر نرفت باورم نمیشه خدا خیلی بزرگه خیلی بعد اینکه ازم سوند رو کشیدن هم راه رفتم خودم اون همه بیحسی ک من گرفته بودم خوبیش این بود ک ن موقعی ک شکمم رو فشار دادن فهمیدم ن موقع سوند
مامان روشا مامان روشا ۳ ماهگی
سلام مامانای قشنگ.دوروز پیش زایمان کردم اومدم از تجربیاتم بگم و اماحقیقت.اول درموردسوند ک خیلیا میترسن.درد نداشت ولی سوزش داشت ک ی کوچولو اذیت کننده بود اما قابل تحمل.بعدش ک رفتم اتاق عمل بی حس شدم کلا دیگ هیچ دردوسوزشی حس نکردم.در مورد بی حسی اتاق عمل هم دردش مث واکسن قابل تحمل و سریع ک دیگ بعدش کل تنت بی حس میشه و رها. بعد از تزریق بی حسی تنگی نفس گرفتم بسختی میتونستم نفس بکشم ک سریع گفتم نمیتونم نفس بکشم برام اکسیژن گذاشتن و خداروشکر اوکی شدم. از زمان بی حسی تا ب دنیااومدن دخترم 10دقیقه ی رب بیشتر طول نکشید وکل عملم تقریبا یک ساعتی شد. بعدش تو بی حسی شکمم فشار دادن ک چیزی متوجه نشدم رفتم ریکاوری تا دست‌وپام حس گرفت یک ساعتی شد. و از اونجا دردام شروع شد. زمانی ک خواستن ببرنم اتاق عمل گفتن باید باز شکمت فشار بدیم ک اگه چیزی مونده بیاد بیرون. اونجام فشار دادن و خییییلی درد کشیدم و کلی خون ازم رفت. دیگه بردنم بخش دردم خییییلی شدید بود گفتم پمپ درد برام بزارن ک هیچ تاثیری نداشت. شیاف گذاشتم دوتا خیلی بهتر پمپ درد بود. و دردمو تقریبا قابل تحمل کرد.پیشنهاد میکنم ب شدت شیاف دیکلوفناک خیلی جواب بود هم برا من هم برا کسایی ک اونجا پرسیدم استفاده کرده بودن. دیگه تا شب گفتن باید راه برید.میدونم خیلی سخته آدم اذیت میشه ولی خیلی کمک میکنه ب درد و در وکاهش میده پس اصلا در برابر راه رفتن مقاومت نکنید. دیگ باز شبشم شیاف گذاشتم بهتر شدم و فرداشم مرخص شدم.ودر آخر حین زایمان برا همتون دعا کردم ک بسلامتی فارق شید امین❤️
مامان نخود مامان نخود ۳ ماهگی
تجربه زایمان سزارین پارت دوم 🍼👶
بعد از اتمام سرم پرستار ازم خواست ک بخوابم برای وصل سوند و هرکاری کردم گفتن قبل از اتاق عمل باید وصل بشه از شانسم پرستاره خیلی عنق بود مایع ضد عفونی دست ک الکل داره رو سیل داد رو بدنم ب شدت میسوخت موقع وصل سوند هم حسابی سوزش داشت و دردم اومد بغض گلومو گرفته بود پاهام یخ زده بود رفته رفته استرسم بیشتر میشد و میلرزیدم اونجا اجازه دادن همسر بیاد داخل منو بزاره تو ویلچر ک راهی اتاق عمل بشیم توی راهرو اتاق عمل همسر و فرستادن رفت بعد از ربع ساعت اومدن دنبالم بردنم تو اتاق تا چشمم ب اونجا افتاد قالب تهی کردم ب دکتر بیهوشی گفتم ک بیهوشم کنه اونم از عوارض بیهوشی گفت و اینکه تو شرایط خاص بیهوش میکنن آ اس آ خورده باشی یا مشکل دیگ ولی قول داد ک بعد از بیحسی داروی خواب آور بهم تزریق کنه درد بیحسی مث زدن سرم بود کم کم پاهام گرم شدن بعدشم دکتر تو دستم ی دارو تزریق کرد و خوابم برد وقتی بیدار شدم داشتن پانسمانم میکردن ک برم توی ریکاوری تا اینجا درد نداشتم تو ریکاوری دوتا سرم وصل کردن ک یکساعت اونجا بودم ب شدت سرد بود و میلرزیدم میگفتم بچم کو اونام گفتن خوبه حالش حالا میری میبینیش ..
مامان جوجه طلایی مامان جوجه طلایی ۸ ماهگی
پارت۴
حالا ک فکر میکنم ب حالم خیلی خندم میگیره . دمپایی و شلوارمو ک برد تو دلم گفتم مهرنوش دیدی قراره بمیری دید اینا ب کارت نمیان بردشون بده یکی دیکه 🤣.تو طول عمل خیلی منتظر بودم یه چیزی حس کنم دردم بگیره اما صد درصد بهتون میگم با اطمینان ک هیچی حس نمیکنین هیچی .فقط من با بی حسی خیلی اذیت شدم انگار ک پاهام تبدیل ب ۱۰۰۰کیلو شده بودن و واقعا حس بدی بود . خب دیگه برگردیم رو اصل ماجرا . صدای گریه اومد از بس استرس داشتم یادم رفته بود اومدم یاسینو ب دنیا بیارم و این صدا بچه خودمه اروم گفتم یه بچه ای داره گریه میکنه دکترم اوردش گفت عزیزم صدا پسر خودته ببینش تازه یاوم اومد بچم🤣 گذاشتنش کنار صورتم بوسیدمش و کمی باهاش حرف زدم خیلی حس خاصیه و تنها زمانی ک نگرانی استرسم یادم رفت و خوب بودم زمانی بود ک یاسین کنار صورتم بود اصلا تو ی دنیای دیگه ای بودم . خلاصه بردنش بخش نوزادان . منم سرخوش اروم سر برگردوندم سمت راست دیدم تخت سمت راستیم انگار حالش حین عمل بد شده و دارن براش لوله میزارن از دهن . من فقط قسمت سینه ب بالاشو میدیدم . اینقد دوباره ترسیدم ک ضربان قلبم ب شدت رفت بالا و دستگاه علائم حیاتی بوق زد و دکتر بیهوشی و دوتا پرستار خیلی سریع اومدن سمتم. هی میگفتن اروم باش و پرده تخت جفتیو کامل کشیدن ک من هیچی نبینم از شدت ترس ناخواسته میلرزیدم جوری ک تخت تکون میخورد یه دارویی زدن تو انژیوتک دستم ک اروم تر شدم و ضربان قلبم عادی شد دکترم گفت پرده رو بردارین گفتم ن تور خدا من سکته میکنم .بی توجه ب من پرستارا پرده رو برداشتن دیدم لباسم مرتبه و هیچ عصری از خون و اینا نیس دکترمم دستمو گرفت گفت مبارکه عزیزدلم . یه نفس راحت کشیدم گفتم چ زود . من ساعت ۹ونیم رفتم اتاق عمل
مامان نیهان💜 مامان نیهان💜 ۲ ماهگی
پارت دوم زایمان 🍃


کیسه اب رو ک پاره کرد انگار دردام کمتر شده بود اماهمچنان درد داشتم از روزی ک بستری شدم اصلا هیچی نمیتونستم بخورم ولی اجباری چندتا دونه خرما و یکمی ابمیوه میخوردم حالم اینقد بدشده بود ک هی بالا میوردم با شکم خالی کل روز رو گفتن بشینم روی توپ حتی دیگه نمیزاشتن صدای قلب دخترم رو بشنوم میگفتن روی توپ بشینم ک روند زایمانم زودتر بشه دیگه نفس کم اورده بودم همش میگفتیم بارضایت خودمون میریم بیمارستان دیگه ای میگفتن نمیشه و نمیتونی دیگه بری یااینجا باید از دست بری یا اینکه زایمان کنی ب حدی درد داشتم کل اون شب رو ناشکری کردم و میگفتم دخترمونمیخام😭 هر بلایی سرش میاد بیاد دیگه نمیتونم هنوزم بخاطر این حرفا عذاب وجدان دارم و توبه میکنم😭😭 ساعت 7/30شب بود همش داد میزدم و گریه میکردم همش معاینه میکردن اما از 3سانت بیشتر نشد و اصلا سر بچم معلوم نبود دیگه نفسم بالانمیومد بیحال شده بودم رنگم پریده بود فقط چشام باز بود واروم اشک میریختم ناشکری میکردم ساعت 6صبح شد ک ماما اومد و گفت باید معاینه شی گفتم دیگه نمیزارم هرچی میخاد بشه گف دکتر گفته معاینه بشی بعد امادت کنیم واسه اتاق عمل گذاشتم واسه بار اخر هم معاینه کنه اومدن تند تند کارام رو انجام دادن ساعت۷:۴۵دقیقه صبح باهمون سرم های فشار رفتم اتاق عمل خیلی استرس داشتم و فقط اشک میریختم دیگه همراهی هام رو نمیزاشتن بیان داخل گریه ام بیصدا بود اما شدید اصلا کنترلش دست من نبود رسیدم ب اتاق عمل نشستم ادامه دارد...
مامان فاطمه و حلما مامان فاطمه و حلما ۸ ماهگی
سلام منم زایمان کردم سه شنبه سزارین شدم قسمت همه منتظرا فقط سوند اذیت داشت برام اولش که وصل کرد یه ربع سوزش داشتم رفتم اتاق عمل میترسیدم داشتم میلرزیدم بهم گفتن برو رو تخت بشین نشستم اومدن امپول بی‌حسی رو زدن درد نداشت خیلی مثل امپولای معمولی که میزنیم بود دردش بعد سریع دراز کشیدم سردم بود رومو پر از از پارچه کردن و یه پرده زدن اولش احساس نفس تنگی داشتم نمیتونستم نفس بکشم ولی فقط دوسه دقیقه ی اول که بهم گفتن الان خوب میشی چند بارم آروم عق زدم ولی چیزی بالا نیاوردم پرستار گفت الان خوب میشی که واقعانم بهتر شدم پنج دقیقه نشد که بچه رو نشون دادن واقعا از سرعت عملشون تعجب کردم بهم نشون دادن بچه رو بعد پرستار گفت بهت امپول میزنم کمی بخوابی دیگه چیزی نفهمیدم یه دفعه دیدم دارن انتقال میدن ریکاوری کمی ام اونجا موندم بعد رفتم بخش اولش خوب بودم بی حسی که رفت دردا شروع شد درد داشتم دیگه باید تحمل میکردم چند بارم شیاف زدن بهم بعد گفتن راه برو درد داشت اما قابل تحمل بود راه که رفتم کم کم داشتم بهتر شد دردا دوروز نگه داشتن قانون بیمارستان بود بعد اومدم خونه الانم خوبم درد داشتنی شیاف میزنم خوبم
مامان نیهان💜 مامان نیهان💜 ۲ ماهگی
پارت چهارم تجربه زایمان🍃

ک دخترم روکی میارین ببینم گفت میبینیش عجله نکن بعد نیم ساعت خلاصه دل ب دلداررسید و دختر قشنگمو اوردن ک ببینم و شیربهش بدم و اون لحظع فقط توبه میکردم و خداروشکر میکردم بابت اینکه دخترم سالمه گفتن باید بریم بخش رفتم توی راهرو ک رسیدم همراهیام رودیدم خیلی خوب بودم نمیدونم چرا شوهرم روک دیدم اشکهام جاری شد و بلاخره رسیدم توی بخش هیچ دردی نداشتم اما کم کم ک اثر بی حسی داشت میرم درد کمر گرفتم و سرم درد اومد و خیلی تشنم بود نمیزاشتن هیچی بخورم گفتن بعد از ۸ساعت میتونی ابمیوه بخوری واسه دردام شیاف گذاشتن و سرم وصل کردن دخترم هم پیشم بود چون نمیتونستم بهش شیر بدم شیرخشک نان شماره ۱براش گرفتیم و بهش میدادیم و روز بعد ک دکتر اومد واسه ویزیت دخترم همش دعا میکردم مشکلی نداشته باشع گف ک سالمه و زردی هم نداره ی نفس راحت هم اونجا کشیدم بعد دکتر خودم اومد و ی سری توضیحات داد و مرخصم کرد
اینم از زایمان سخت من و اومدن نیهان خانوم ک بااومدنش زندگیمون رو زیرو رو کرد 💜🦋
ایشالله ک همه مامانا نینی هاشون رو سالم بغل کنن و زایمان راحتی داشته باشن🤲🏻😍
مامان نیهان💜 مامان نیهان💜 ۲ ماهگی
تجربه زایمان🍃



خیلی مختصر تعریف میکنم... 37هفته و 4روزم بودکه ساعت 4عصر جمعه بود ک کمر درد اومد عین درد قائدگی این درد ها کم و زیاد میشد واسه شنبه نوبت سنوی اخر رو داشتم دوساعت صبر کردم خیلی نگران بودم واسه بچم ک اتفاقی نیوفته واسه همین رفتم بیمارستان واسه nst خداروشکر خوب بود ازم اجازه معاینه خواستن . معاینه انجام شد گفتن یک سانت باز شده و اینکه واسه یک سانت نمیتونن بستری کنن اومدم خونه ساعت 3صبح بود دیگه نتونستم تحمل کنم رفتم ی بیمارستان ک امکانات بیشتری داره اوجا معاینه شدم و گفتن باید بستری شی بعد بهم سرم فشار وصل کردن خیلی درد داشتم دردهام ب حدی بود ک داشتم منفجرمیشدم روز بعد رو هم کلی درد داشتم3 سانت باز شده بود اما هرکی معاینه میکردمیگفت اصلا کیسه اب و سر جنین معلوم نیس اینو ک میگفتن بیشتر میترسیدم اما دلخوشیم این بود دستگاه وصل بود و صدای قلب دخترم رو میشنیدم؛ ظهر بود ک ماما اومد و با سوزن کیسه اب رو پاره کرد اصلا درد نداشت یهو کل تخت خیس شد. ادامه دارد....
مامان رها🐤 مامان رها🐤 ۲ ماهگی
تجربه زایمان پارت ۳
رفتم اتاق عمل دستگاه هارو که دیدم خیلی ترسیدم ولی سعی کردم خودمو کنترل کنم نشستم روی تخت کادر اتاق عمل میدیدن خیلی میلزم هی سعی میکردن یکاری کنن یادم بره دکترم میگف چه ژلیش خوشرنگی زدی مامان خوشگل کردی برای دخترت از این جور حرفا همه چی آماده شده بود دکترم گف خب بی حسی و شروع کنید همونجوری که نشسته بودم گفتن پاهاتو صاف کن خودتو حسابی شل کن اصلا سفت نکن منم حسابیییی ترسیده بودم نمیتونستم لرزش بدنمو کم کنم یکی از اون کادر اتاق عمل کنارم بود گفت دست منو بگیر فشار بده ترست بریزه گفتم میشه بیهوشم کنید من میترسم از آمپول بی حسی یهو دیدم کمرم مثل آمپول معمولی درد گرف بعدشم آروم آروم پاهام داغ شد خوابوندنم روی تخت بهم چشمک زد دکتر بیهوشیه گفت دیدی هیچی نبود دیگه از سینه به پایین و حس نمیکردم یه پرده جلوم وصل کردن چیزی نمیدیدم ولی یه پنج دیقه گذشت تنگی نفس گرفتم برام اکسیژن وصل کردن نمیدونم چقدر دیگه گذشت ولی یه تکون های ریزی رو فهمیدم بعدشم بهترین صدای زندگیمو شنیدم انگار دیگه نفسم تنگ نمیشد انگار رو آسمونا بودم یکم بعدش صورت داغشو گذاشتن رو صورتم دیگه گریه نکرد یکم نق میزد همونجا سینمو گذاشتن دهنش و رها هم سریع گرفت خداروشکر شیرداشتم بهترین لحظه عمرم بود وقتی داشت مک میزد سینمو تو همین حس و حال بودم سقف و نگاه کردم از توی لامپ بزرگی که وصل بود حالت آیینه شکل بود شکمم و دیدم برش خورده بود و دکترم داشت میدوخت حالم بد شد چشام سیاهی رفت...