پارت۴
حالا ک فکر میکنم ب حالم خیلی خندم میگیره . دمپایی و شلوارمو ک برد تو دلم گفتم مهرنوش دیدی قراره بمیری دید اینا ب کارت نمیان بردشون بده یکی دیکه 🤣.تو طول عمل خیلی منتظر بودم یه چیزی حس کنم دردم بگیره اما صد درصد بهتون میگم با اطمینان ک هیچی حس نمیکنین هیچی .فقط من با بی حسی خیلی اذیت شدم انگار ک پاهام تبدیل ب ۱۰۰۰کیلو شده بودن و واقعا حس بدی بود . خب دیگه برگردیم رو اصل ماجرا . صدای گریه اومد از بس استرس داشتم یادم رفته بود اومدم یاسینو ب دنیا بیارم و این صدا بچه خودمه اروم گفتم یه بچه ای داره گریه میکنه دکترم اوردش گفت عزیزم صدا پسر خودته ببینش تازه یاوم اومد بچم🤣 گذاشتنش کنار صورتم بوسیدمش و کمی باهاش حرف زدم خیلی حس خاصیه و تنها زمانی ک نگرانی استرسم یادم رفت و خوب بودم زمانی بود ک یاسین کنار صورتم بود اصلا تو ی دنیای دیگه ای بودم . خلاصه بردنش بخش نوزادان . منم سرخوش اروم سر برگردوندم سمت راست دیدم تخت سمت راستیم انگار حالش حین عمل بد شده و دارن براش لوله میزارن از دهن . من فقط قسمت سینه ب بالاشو میدیدم . اینقد دوباره ترسیدم ک ضربان قلبم ب شدت رفت بالا و دستگاه علائم حیاتی بوق زد و دکتر بیهوشی و دوتا پرستار خیلی سریع اومدن سمتم. هی میگفتن اروم باش و پرده تخت جفتیو کامل کشیدن ک من هیچی نبینم از شدت ترس ناخواسته میلرزیدم جوری ک تخت تکون میخورد یه دارویی زدن تو انژیوتک دستم ک اروم تر شدم و ضربان قلبم عادی شد دکترم گفت پرده رو بردارین گفتم ن تور خدا من سکته میکنم .بی توجه ب من پرستارا پرده رو برداشتن دیدم لباسم مرتبه و هیچ عصری از خون و اینا نیس دکترمم دستمو گرفت گفت مبارکه عزیزدلم . یه نفس راحت کشیدم گفتم چ زود . من ساعت ۹ونیم رفتم اتاق عمل

۴ پاسخ

راست میگن که انگشت اشاره نباید کاشت داشته باشه یه چیزی به ناخن انگشت وصل میشه؟

منو که بردن اتاق عمل خودم تنها بودم
گلم حالا راضی بودی از بیمارستان یا خاطره خوبی از زایمانت داری؟؟؟

من آدم استرسی ام اما در کمال ناباوری
هیچ گونه استرسی نداشتم روز زایمان خیلی آروم بودم 🤣🤣 همین آروم بودنه باعث شد همه چی عالی باشه برام

عزیزم هزینه سزارین چقدر شد برا؟
پول دکتر و بیمارستان؟

سوال های مرتبط

مامان ابوالفضل_حورا مامان ابوالفضل_حورا ۶ ماهگی
خب از تجربم‌ بگم براتون...
من بچه اولمو پنج سال پیش تو سن ۱۶سالگی طبیعی ب دنیا آوردم درد کشیدم اذیت شدم ولی همون ساعتای اول چون زایمان ک کردم فوق العاده حالم خوب بود انگار ن انگار زایمان کرده بودم اصلا انگار ن انگار ی بچه ۳۵۰۰بدنیا اومده بود از بس ک سرحال بودم🙂
و حالا این زایمانم ک فک میکردم طبیعی میتونم اینو هم بیارم ولی زهی خیال باطل💔
من خیلی وقت بود شکمم اومده بود پایین و دهانه رحمم ی سانت باز شده بود درد داشتم اما ن زیاد ولی لگن دردام وحشتناک بود
خیلی خوشحال بودم از اینک اینو راحت تر ب دنیا میارم ولی اصلا اینجوری نبود...دقیقا صبح روز 5ام من از خاب بیدار شدم دیدم وحشتناک شکمم اومده بین پاهام بقدری ک نمیتونسم دیگ تکون بخورم ب مامانم گفتم مامانم دید اونم گفت آره خیلی دیگ اومده پایین
خلاصه ساعت ۵عصر بود با مامانم نشسته بودیم یهو پا شدم دیدم بین پاهام ب شدت خیس شد اول فک کردم شاید ادرار باشه چون تکرر ادرار شدیدم داشتم..ب مامانم گفتم گفت برو دسشویی بیا ببین باز آب میاد رفتمو اومدم دیدم وحشتناک تر شد همینجور مدام خیس میشدم
زنگ زدم شوهرم از سرکار اومد رفتیم بیمارستانی ک قرار بود اونجا زایمان کنم و دکترم نامه داده بود..قبلش ب دکترم اطلاع دادم دکترمم سریع ب زایشگاه گفته بود تا رسیدم همون لحظه ان‌‌‌ اس‌‌ تی رو برام گذاشت معاینه کرد و بدشم گفت لباساتو درآر لباسای بیمارستان پوشیدم چنتا آزمایش گرفتن خلاصه منتظر بودیم دکترم بیاد دیگ
منم خوشحال بودم ک طبیعی زایمان میکنم..یهو دیدم ضربان قلب دخترم ب شدت رفت بالا بد یهو افت میکرد از خودمم میومد پایین
مامای‌‌ زایشگاه کلی استرس داشتن تو زایشگاه ی غوغای شد
سریع زنگ زدن ب دکترم دکتر گفت سریع آمادش کنید بفرستین اتاق عمل دکترمم خیلی زود اومد
مامان نیهان💜 مامان نیهان💜 ۲ ماهگی
پارت سوم زایمان🍃

نشستم روی تخت خیلی از امپول بیحسی میترسیدم اما جیکم درنیومد امپول ک تزریق شد انگار برق ب بدنم وصل شد از کمر ب پایین مورمورم شد و سریع دونفر ب پشت سر حولم دادن دست هاموبستن و جلوم ی پرده کشیدن همش میگفتم من حس دارم میترسیدم تاوقتی بی حس نشدم شروع کنن یکی از پرستارها بهم گفت پات رو بیار بالا اما من نمیتونستم گفتم ک نمیتونم دیگه هیچ حسی نداشتم اروم دراز کشیده بودم ک دیدم یکی کنار پرده جلوم ایستاده و ی حوله سفید دستشه فهمیدم واسه دخترکوچولومه دخترم رو گذاشتن بغل پرستار اون لحضه ک از دور دیدمش تموم دردهای بدنم رفت و اشکهام بی اختیار ریخت بغض گلوم روگرفته بود اونجا بود ک توبه کردم و واسه همه دعا کردم گفتم میخام ببینمش اما نشونم ندادن گفتن باید پاکش کنیم و کاراش رو انجام بدیم دیگه خیالم راحت شده بود و خیلی خوابم گرفته بود و تاجایی چشام یاری میکرد دخترمونگاه کردم دیگه هیچی نفهمیدم تااینکه چند نفری گذاشتنم روی یه تخت دیگه و بردنم ریکاوری اونجا گفتن اینجا یک ساعت باید باشی خیلی سردم بود همش از پرستاراونجا میپرسیدم ادامه دارد...
مامان جوجه طلایی مامان جوجه طلایی ۸ ماهگی
پارت۳
بایه پرستار رفتم طبقه ۳برای پذیرش اتاق عمل دقیقه اخر یجوری با مامانم خداحافظی کردم ک انگار میخوام برم دور از جونتون سلاخی شم🙂پذیرش اتاق عمل فرستادم مشاوره بیهوشی و اونجا پرسیدن سابقه مریضی خاصی دادم یا ن باره چندمه میرم اتاق عمل و تجربه بیهوشی یا بی حسی دارم و یکسری از این سوالا...
بعدم رو انداز لباسمو ازم گرفتم و دوتا پرستار منو بردن اتاق عمل حاضر کنن
اگه بگم داشت جون از تنم میرفت دروغ نگفتم 😐خیلی ترسیده بودم تو اتاق عملی ک خیلی بزرگ بود بردنم دوتا تخت بود هر کدوم یه سر اتاق . من بردن سمت چپی مدام چشم چرخوندم دیگه دستگاه شک کنار سرمه دستگاه علائم حیاتی ک وقتی میمیرم یه خط صاف میشه و یه سینی پر از تیغ و قیچی 🥲خودمو بدطور باخته بود. پرستاراهم مدام ازم سوال میپرسیدن ک حواسم پرت بشه و استرس نگیرم و من از هردهتا یوال یکی یا دوتا جواب میدادم با صدای لرزون یعنی هر ثانیه ممکن بود غش کنم . لباسمو دراوردن به یه دستم انژیوکت زدن و یه دست دیگم دستگاه فشار رو انگشتمم دستگاه قند خون دوتاهم پد سفید چسبوندن بالا سینه هام و وصلم کردن ب اون دستگاه علائم حیاتی لعنتی.و دکتر بیهوشی اومد و گفت دخترم خم شو ب جلو شونه هاتو بنداز دوتا پرستام دستمو گرفتنو مدام میگفتن درد نداره نفس عمیق بکش . و واقعا درد انچنانی نداشت ،اما من خارج شدن ماده بیحسی رو حس کردم تو کمرم . بعدم خیلی سریع درازم کردن رو تخت و دستامو باز کردن و بستن ب تخت ها .دوتا میله سرم اطرافم بود و جلوم یه پر ه سبز رنگ کشیدن . شلوارمو دراوردن و برام سوند زدن ک هیچی حس نکردم یه اقایی اومد دمپایی هامو شلوارمو برد . از پشت پرده صدا دکترمو شنیدم ک اومدم کلی باهام احوال پرسی کردو خیلی سریع با همکارش مشغول شدن
مامان سام مامان سام ۵ ماهگی
واقعا اونقدر شدید نبود اما درد داشتم دکترم گفت می‌خوای اپیدورال بشی ک گفتم آره ک آمد از کمرم آمپول زد ولی من حس داشتم قشنگ بعد ی چیزی ب پشتم وصل کرده بودن ک آمپول بیحسی هی ب اون تزریق میکردن شب ساعت12دیگه دردها خیلی شدید بود افت فشار داشتم و همش حس میکردم ک خوابم میاد و از حال میرم حالا بدبختی اینکه خانوادمم فرستاده بودن خونه دکترم خیلی دکتر خوبی بود آمد گفت ورزش کن و دوش بگیر ولی من نا نداشتم پاهام بی حس بود زنگ زدن خانوادم آمدن اما تا بیان من از حال رفته بودم مادرم آمد کنارم دوتایی تو یه اتاق بودیم کمک کرد دوش گرفتم ورزش کردم تا 3صبح تا شدم 6سانت ک دیگه دکتر گفت بیشتر از این نمیشه بمونی آخه 3ظهر کیسه ابمو زده بودن پس قرار شد 6صبح برم سزارین اونهمه درد طبیعی رو کشیدم آخر باید برم سز واقعا حالم گرفته شد ولی از جیغ و داد های ک می‌شنیدم هم میترسیدم چون من اصلا داد و بیداد نکردم واسه همین دکتر و پرستارها خیلی باهام خوب بودن
خلاصه امادم کردن رفتم اتاق عمل وای ک چقدر محیط اتاق عمل آرامبخش تر از زایشگاه بود اصلا وقتی رفتم اتاق عمل آروم شدم ساعت 7.45رفتم اتاق عمل و ساعت 8و 20پسرم دنیا آمد هیچی حس نکردم سر بودم ولی لحظه ک از شکمم برش داشتن فهمیدم دکتر گفت چون آب نداشته چسبیده بود ب رحمم وای وقتی چسبوندن ب صورتم قشنگ ترین حس دنیا بود همش استرس داشتم ک نره دستگاه چون 35هفته بود با وزن 2600ک خداروشکر نرفت باورم نمیشه خدا خیلی بزرگه خیلی بعد اینکه ازم سوند رو کشیدن هم راه رفتم خودم اون همه بیحسی ک من گرفته بودم خوبیش این بود ک ن موقعی ک شکمم رو فشار دادن فهمیدم ن موقع سوند
مامان رایان مامان رایان ۱ ماهگی
۱ابان تاریخ سزارینم بود یک هفته قبل خیلی خیلی ب شدت کار کردم دست تنها کل خونه رو تمیز کردم شب آخر دگ جون برام نمونده بود و گرسنه هم بودم ضعف میکردم خلاصه ساعت شیش باید میرفتم بیمارستان با شوهرم تا ۳صب هی حرف زدیم ک نخابیم آخر خابمون برد رفتیم اتاق گرفتم لباس اینا رو پوشیدم و سه تا سزارینی بودیم ک اولیش من بودم دلهوره سوند و داشتم فقط ک خانومه ک گزاشت واقعا اصلا دردی ندارع یکم سوزش ک خیلی کمه اصلا نترسید بعدش قرص دادن بهم و رفتم تو اتاق عمل من تا حالا اتاق عمل نرفته بود البته جز برای عمل. بینیم .بعدش اومدن آمپول بزنن کمرم انقد ک وزنم زیاد شده بودم مهره های کمرم جا ب جا شده بود و اونجا یکم اذیت شدم بعدش کامل سر سر شدم 😂 اونجا با خودم میگفتم خدایا فلجا چی میکشن و گریم کرد ،،بعدش دقیق یه دیقع بعد ی خانومی ک رو سرم بود همش باهام صحبت میکرد ک حالم بد نشه من گفتم کی شروع میکنید ک گفت عزیزم بچت دنیا اومده و آوردنش کنار صورتم خیلی تایم کمی بود
مامان رُز کوچولو🩷 مامان رُز کوچولو🩷 ۱ ماهگی
مامان نفس مامان نفس ۶ ماهگی
سلام مامانا اومدم از زایمان زجر اورم براتون بگم ک اون دنیا رفتم و برگشتم🙂
من تاریخ زایمانم ۱۷ اردیبهشت بود و رفتم بدون درد بستری شدم با سرم فشار
۱۷ کلا درد کشیدم ۱۸ کلا درد کشیدم و جوری بود ک انژیوکت و خودم درمیاوردم میدوییدم بااون دردم تو سالن و جیغ میزدم و ی چیزی بگم شاید باورتون نشه میخاستم خودمو بکشم اخرش خلاصه با سه تا سرم فشار و تو دوروز درد های وحشت ناک کلا من ۳ سانت باز شد رحمم بعد کیسه ابم ترکید
ی دردایی داشتم تخت بامن میلرزیدوقتی میگرفتمش و گریه ب کمرم فشار میومد شکمم سفت میشد و بچه خودشو جمع میکرد
زیر دلم وای وحشت ناککککککک میگرف ول نمیکرد دیگ اخر سر دکتر اومد اوضامو دید گف سریع برو اتاق عمل ساعت ۱۲ و نیم شب ک شد ۱۹ اردیبهشت منو بردن با دردای وحشتناک اتاق عمل و لرز گرفته بود منو بعد میگفتم زود بی حس کنین من دردم بیوفته و حتی من امپولی ک ب کمرم زدن هم نفهمیدم🙂
بدنم بی حس شد از معده ب پایین
ودردم قط شد و انگار دنیا ماله من شد و یک و پنج دقیقه دخترم ب دنیا اومد و دیدمش از شدت دردی ک کشیده بودم دوروز خابم برد تا اخرای عمل بعد ک بلند شدم گفت پنج دقیقه مونده کارت تموم شه و اولین دعایی ک کردم حین زایمان گفتم خدایا هرکس زایمان طبیعی رو خودت بهش کمک کن
و تموم شد اوردن منو بخش ک بیچاره بابام و مامانم و همسرم فقط پشت در صلوات و گریه و نذر و نیاز کرده بودن ک منو بردن بخش ساعتی ۴اینا بود رفتم انگار تازه ب دنیا اومده بودم🙂
خلاصه ک درده جفت زایمانا رو کشیدم
مامان فارِس کوچولو❤️ مامان فارِس کوچولو❤️ ۲ ماهگی
قسمت دوم زایمان با این ک درد نداشتم حس کلافگی داشتم همش میخاستم بچه مو بغل کنم مثل بقیه تا این حد ک گریه میکردم چرا دردام نمیاد 🥴داشتم دیونه میشدم قرار شد روزجمعه اول صبح سزارین شم ولی مامانم هماهنگ کرده بود با دختر خالش زودتر منو ببرن اتاق عمل از بس سوزن سرم وصل کردن ک دفعه آخری ک رفتم پیش مامانم سرم رفته بود زیر پوست و مثل تاول بالا اومده بود و از دستم چکه می‌کرد مامانم جلو من خودشو کنترل کرده بود بعد من حسابی گریه کرده بود پرستارها اومدن بهم گفتن منم چقد گریه کردم ک مامانم دنبال من گرفتاره ن آب میخوره ن غذا و ن خواب داره خلاصه من خواب بودم اومدن آن اس تی گرفتن تازه جیش هم داشتم از بس سرشون شلوغ بود نذاشتن برم سرویس بزور سوند رو زدن خیلی درد داشت گریه کردم کلیه هام درد میکرد ساعت ۳ از مامانم جلو تر رضایت گرفته بودن من خبر نداشتم ساعت ۶ اومدن دنبالم رو ویلچر گذاشتن راهی شدیم سمت اتاق عمل 🥴🥴نگو شوک اتاق عمل و بگو ترس و حشت اون مامانم و شوهرم صدا زدن اومدن منو دیدن منم طوری وانمود کردم ک نمی‌ترسم فقط می‌خندیدم اونا میگفتن نترس ترس ک نداره 🥴😂منم دور بر می‌داشتم ترس از کجا خلاصه وارد اتاق عمل شدم و درها بسته شد و ضربان قلبم رفت بالا از ترس 😁گذاشتنم رو تخت اتاق عمل گفتن نترس چیزی نیس و دکتر بی حسی اومد مرد بود همه چیز دستیارش آماده کرد فقط گفت خم شو تکون نخور منم ترس داشتم هی میگفتم بی هوشی بزن اون می گفت ضرر داره ولی نمیشه حرف یه مادر گوش نداد اینجوری میگفت ک من ترسم کمتر شه فکر کنم سه تا یا ۴ تا آمپول زد تا بی حس شدم بلافاصله گفتن زود دراز بکش و تکون نخور و حرفم نزن و یه بخار گرمی از پاهام اومد بیرون بقیه داستان عصر تایپ میکنم
مامان بَشِهههههه👶 مامان بَشِهههههه👶 ۶ ماهگی
تجربه زایمان پارت سوم :
دکتر که اومد مجدد معاینم کردن گفتن هنوزم دو سانتی چ من با اونهمممممهه درد دنیا رو سرم خراب شد😥😥🥲
و دکتر گفت پیشرفت نکردی و کیسه ابت هم ترکیده برا بچه خطرناک برو برای سزارین
خلاصه ساعت ۱۰/۵ بردن برای سزارین
و دکتر تو اتاق عمل گفت تو الان ۷_۸ سانتی چرا گفتن دو سانت 😑😑 ولی دیگ کار از کار گذشته بود و سوند گذاشته بودن و بی حسی زده بودن و در آخر بعد اون همه درد ک پاهام هنوز داشت می‌لرزید سزارین شدم

اینو بگم ک من اینقدر درد داشتم ک اصلا درد سوند و سوزن بی حسی رو حس نکردم و جراحیم خوب و تمیز بود شکر خدا

ولی حین عمل انگار ب بی حسی واکنش داده بودم ضربان قلبم رفته بود بالا ک یه عالمه بی حسی بهم زدن
واین باعث شده بود بعد عمل گیج و منگ بودم تا دو روز و واقعا یادم نمیاد چیا گفتم و چیکارا کردم

خلاصه ک من درد هر دو کشیدم و الان کوچولوم تو بغلم شکر خدا 💜🤲🏻
انشالله زایمان راحت قسمت همه باردارا و چشم انتظارها😍

بارداری
زایمان
آنومالی
مامان حسین بالام❤ مامان حسین بالام❤ ۶ ماهگی
پارت ۲
خب دکترم گفته بود ۱۱ بیا ولی خودش ساعت ۲ونیم اومد .
یهو پرستارا اومدن میخاستن سوندو وصل کنن یا خدا منم انگار قلبم میومد تو دهنم گفتن شل کن شل کن تموم شد😳 و من یا این قیافه گفتم واقعا؟گفتن اره گفتم اخه میگفتن درد داره منکه چیزی نفهمیدم گفتن تورو ترسوندن ولی بچه ها اصلا نفهمیدم فقط بعدش حس میکردم دارم جیش میکنم
خب راهی اتاق عمل شدیم رفتم اتاق از ترس بدنم میلرزید یکی از اقاها گفت ضعف میکنی دکتر بیهوشی گفت ضعف نکرده ترسیده و خحدیدن😂😂خودمم خندم گرفت یکم بهتر شدم خیلی مهربون مهربون چقدر ادمو درک میکردن چقدر دلداریم میدادن دکتر بیهوشی خیلی قشنگم حرف زد تا استرسه انمول زدن بره یهو گفت خب دراز بکش گفتم زدی؟گفت اره الانه ک بیحس میشی اصلا اصلا نفهمیدم واقعا
بعدش بیحس ک شدم پردرو کشیدن و تپش قلبم رفت رو ۱۸۹ گفتن اروم باش اروم باش من خاب اور نزدم گفتم میخام صدای پسرمو بشنوم
اروم شدم شدم وقتی فشار میدادن تا حسین ب دنیا بیاد سنگم دردش اومد زود انپول زدن تا دردش بره وووووو....
صدای پسرم شیرین ترین لحضه فراموش نشدنی ترین لحظه اوردن گزاشتن رو صورتم اروم شد
پرستارو از منو پسرم تعریف میکردن تبریک میگفتن خیلی لحضه های دوست داشتنی بود
خلاصه رفتم ریکاوری
یه ساعت نگهم داشتن رفتم اتاقم همسرمو پسرمو مادرمو دیدم خوشحال ترین لحضه هام بود خلاصه گزشت پرستارا اومدن البته من تو اتاق گفتم خانم دکتر اینجا منو ماساژ بده گفت اینجا میدم ولی تو اتاق هم باید بدن تا خالی بشی خیره برات پرستار اومد با التماس گفتم تورو خدا اروما اونم با مهربونی نگاه کرد گفت چرا میترسی نترنترس تموم شد 🤔🤔🤔 دردش واقعا اونجوری ک میگفتن نبود قابل تحمل بود و یلحضه بود زیاد نبود🤗
مامان گردو(لیانا🩷) مامان گردو(لیانا🩷) ۳ ماهگی
تجربه زایمان
سلام مامانا حالم‌که فعلا خیلی خوب نشده ولی قول داده بودم زود بیام از تجربم بگم اول اینکه من ۱۶‌ام ک دیروز بود دکترم‌ گفته بود بیام‌ بیمارستان ک سونوی اخرو از بچه و کیستم‌ بگیره و بستریم‌ کنه اینو بگم ک بیمارستان دولتی کلا شلوغه و کارای ادم بیشتر طول میکش خلاصه من از ساعت یازده بیمارستان بودم ساعت دوازده سونو شدم ساعت دو بستری و دیگ خانوادم‌کلا پیشم بودن این وسط ساعت ۴ اومدن برام‌سوند گذاشتن ک قبلنم‌گفتم‌من بچه ک بودم سوند گذاشته بودم‌ میدونستم چجوریه کلا ی حس چندشی داره وگرنه هیچ دردی نداره ادم‌ی جوریه همش حس‌میکنه ی چیزی میخواد ازش بریزه و بیفته وگرن درد هیچی خلاصه بعدش رفتم توی اتاقم‌ نشستم‌چون وی ای پی بود هممون بودیم منو همسرم و مامانم و خواهرم از شانس من دکتر مریض اورژانسی اومد براش عمل من افتاد ساعت ۶ دیگ نشستم تا صدام کردن رفتم‌داخل اتاق عمل اومدن صدام زدن رفتم‌روی تخت عمل دراز کشیدم تو عمرم اتاق عمل ندیده بودم تموم تنم‌لرزه افتاده بود ترسیده بودم خیلی واقعا دیگ دراز کشیدم اومدن سرم و انژیوکت ب هردوتا دستم‌ زدن و ی خانومی اومد و کمکم کرد نشستم برای امپول بیحسی واقعا اینو دارم میگم هیچ دردی نداشت هییییچ دردی فقط تنها چیز شوکه کنندش این بود ک وقتی سوزن و میزد ب نخاعم خیلی قشنگ حس میکردم سوزن تا نوک پام‌میره و میاد بیرون ب محض زدن و دراز کشیدن پاهام شروع کرد ب گرم‌ شدن میتونستم پاهامو تکون بدم‌ گفتم من ک هنوز بیحس نشدم گفت عجله نکن 😁بقیشم تاپیک بعدی
مامان فندق نمکی🌰💙 مامان فندق نمکی🌰💙 ۲ ماهگی
تجربه سزارین من پارت3
بهشون گفتم این پرده رو بدین پایینتر
ولی خب نمیشد زیاد از من دورش کنن چون جلوی عمل رو میگرفت
و خلاصه حالِ من اینجا بود که بد شد
همش میگفتم یاالله...
و ضربانم رفت بالا و فقط میشنیدم که میگفتن شیب کنین تخت رو
به دکترم گفتم دکتر دارم بیهوش میشم
به شوخی گفتن خوبه دیگه اینجوری ماده بیهوشی هم نمیخواد
حالم ک داشت بد میشد به دکتر گفتم بیهوشم کنیییین
گفت دلت میاد بچتو نبینی؟
گفتم نه ...
چون آرزوم بود ببینمشتوی اتاق عمل🥲
.یه لحظه نفهمیدم چی شد انگار غش کردم
بعد دوباره حالم برگشت و صدای گریه نینیمو کنار صورتم حس کردم
اوردن گذاشتنش رو صورتم و سریع گریه هاش متوقف شد دردشششش بجونممم😭
نگم که چه حس عجیبی بود
کلی حالم بد شده بود ولی امیدم به همون لحظه دیدن نینیم بود
یادمه از دکتر پرسیدم :
دکتر بیهوشم کردین؟
گفت نه اما یه خواب کوچولو رفتی
خلاصه کل سزارین حدود ۲۰ دیقه بود تاجاییکه فهمیدم.
بعدشم که دیگه بخیه و اینا
بعدم اومدن و منو تخت به تخت کردن و بردن ریکاوری
(ادامه تاپیک بعد)