من بی حس شدم،البته بگم بی حسی نیست دراصل،بی دردیه،شما تمام مدت حس میکنید همه چیو اما دردی ندارید،و من اینو ب شما قول میدم...
پرده سبز معروف جلو صورتم کشیده شد،دستام بسته شد،دستگاه فشار و ضربان قلبم گذاشته شد،اینم بگم من سوندو قبل از بیحسی زدم،یعنی اصلا هیچی نبووووود،ن دردی ن هیچی الکی خودتونو استرس ندید براش،چون همش تصورات شماست...عمل شروع شد،من اسپاینال شدم،دکتربی هوشی بیحسی بمن گفت موقع تزریق هروقت حس کردی پاهات گرم شدبگو،ک من گفتم بعدش کمک کردن منو اروم روتخت دراز بکشم،شلوارمو کندن،بتادین زد دکترم،من اینارومس میکردم،درصورتی ک انتظار داشتم بی حس بشم،ب دکتر بیحسی گفتم واااای منک دارم حس میکنم گفت ده دقیقه زمان میره تا بیحس بشی،الکی گفته بود،من همون تایمی ک گرم شده بودپاهام بی درد شده بودم،منم خجسته منتظرشروع ده دقیقه😂جونم براتون بگه ک دکتر تیغوووو کشیدددددد ومن فهمیدم،اما ن درد فقط حس،مث راه رفتن مورچه روی بدن...

۷ پاسخ

دقیقا منم تو تایپک هام گذاشتم من همه چی رو احساس میکردم فقط درد نداشت

حس هم نداری عزیزم همش تصوراتت بود دکتر بمن گفت الان دارم بتادین میزنم میفهمی گفتم بله و دیگه متوجه نشدم تکونای تخت رو می‌فهمیدم منم من انقدر درگیر تنگی نفس حین زایمان بودم تا بخودم اومدم نازدخترمو آورد بالا نشونم داد🥹🥹🥹

منم دقیقا همه چیو فهمیدم🫠

از ماساژ شکمی هم بگو

مبارکت باشه عزیزم😍

بعدش کمردرد یا سردرد نداشتی ؟

ویییییی. با تصورشم روانم ریش ریش شد. یعنی برعکس همه من از سر ترسم از سزارین میخوام طبیعی بیارم. خداکنه تااخر مجبور به سزارین نشم.🥴🥴🥴

سوال های مرتبط

مامان سام مامان سام ۵ ماهگی
واقعا اونقدر شدید نبود اما درد داشتم دکترم گفت می‌خوای اپیدورال بشی ک گفتم آره ک آمد از کمرم آمپول زد ولی من حس داشتم قشنگ بعد ی چیزی ب پشتم وصل کرده بودن ک آمپول بیحسی هی ب اون تزریق میکردن شب ساعت12دیگه دردها خیلی شدید بود افت فشار داشتم و همش حس میکردم ک خوابم میاد و از حال میرم حالا بدبختی اینکه خانوادمم فرستاده بودن خونه دکترم خیلی دکتر خوبی بود آمد گفت ورزش کن و دوش بگیر ولی من نا نداشتم پاهام بی حس بود زنگ زدن خانوادم آمدن اما تا بیان من از حال رفته بودم مادرم آمد کنارم دوتایی تو یه اتاق بودیم کمک کرد دوش گرفتم ورزش کردم تا 3صبح تا شدم 6سانت ک دیگه دکتر گفت بیشتر از این نمیشه بمونی آخه 3ظهر کیسه ابمو زده بودن پس قرار شد 6صبح برم سزارین اونهمه درد طبیعی رو کشیدم آخر باید برم سز واقعا حالم گرفته شد ولی از جیغ و داد های ک می‌شنیدم هم میترسیدم چون من اصلا داد و بیداد نکردم واسه همین دکتر و پرستارها خیلی باهام خوب بودن
خلاصه امادم کردن رفتم اتاق عمل وای ک چقدر محیط اتاق عمل آرامبخش تر از زایشگاه بود اصلا وقتی رفتم اتاق عمل آروم شدم ساعت 7.45رفتم اتاق عمل و ساعت 8و 20پسرم دنیا آمد هیچی حس نکردم سر بودم ولی لحظه ک از شکمم برش داشتن فهمیدم دکتر گفت چون آب نداشته چسبیده بود ب رحمم وای وقتی چسبوندن ب صورتم قشنگ ترین حس دنیا بود همش استرس داشتم ک نره دستگاه چون 35هفته بود با وزن 2600ک خداروشکر نرفت باورم نمیشه خدا خیلی بزرگه خیلی بعد اینکه ازم سوند رو کشیدن هم راه رفتم خودم اون همه بیحسی ک من گرفته بودم خوبیش این بود ک ن موقعی ک شکمم رو فشار دادن فهمیدم ن موقع سوند
مامان ملورین🤰👼🩷 مامان ملورین🤰👼🩷 ۵ ماهگی
تجربه زایمان (سزارین )🌱💓
پارت دوم
خلاصه به دکترم زنگ زدن گفتن کیسه آبم سوراخ شده دکترمم گفت آماده اش کنین نیم ساعته میرسم اومدن برام سوند وصل کردن که باید بگم درد نداره واقعا اونجوری که میگفتن فقط حس ادرار داری همش
بعد لباسای بیمارستان و پوشیدم از استرس هم داشتم میلرزیدم چون همه چی خیلی یهویی شده بود و من اصلا آمادگی شو نداشتم رفتم رو ویلچر نشستم بعد رفتیم سمت اتاق عمل دکتر بیهوشی اومد آمپول بی‌حسی رو زد که واقعا باید بگم از آمپولش هیچی حس نمیکنین اصلا درد نداره دکتر گفت پاهات داره گرم میشه منم گفتم یه خورده بعد گفت پاتو بیار بالا ببینم منم آوردم بعد اومدن پرده رو کشیدن منم از ترس همش پامو می‌آوردم بالا میگفتم نگا کنین من هنوز بی حس نشدما هنوز حس دارم دکتر هم میگفت بابا پاتو تکون نده ما منتظر می مونیم تا بی‌حس بشی😂🤦‍♀️ بعد گفت منتظرم هر موقع بی حس شدی بگو منم داشتم می‌فهمیدم که شکمم و بریدن آخه حرکات دست دکتر و حس میکردم ولی درد نداشتم اما یه لحظه که بچه رو دکتر آورد بیرون انگار وجودمو داشتن می‌کشیدن بیرون یه همچین حسی داد خالی شدم یهویی ادامه ......
مامان جوجه طلایی مامان جوجه طلایی ۸ ماهگی
پارت۴
حالا ک فکر میکنم ب حالم خیلی خندم میگیره . دمپایی و شلوارمو ک برد تو دلم گفتم مهرنوش دیدی قراره بمیری دید اینا ب کارت نمیان بردشون بده یکی دیکه 🤣.تو طول عمل خیلی منتظر بودم یه چیزی حس کنم دردم بگیره اما صد درصد بهتون میگم با اطمینان ک هیچی حس نمیکنین هیچی .فقط من با بی حسی خیلی اذیت شدم انگار ک پاهام تبدیل ب ۱۰۰۰کیلو شده بودن و واقعا حس بدی بود . خب دیگه برگردیم رو اصل ماجرا . صدای گریه اومد از بس استرس داشتم یادم رفته بود اومدم یاسینو ب دنیا بیارم و این صدا بچه خودمه اروم گفتم یه بچه ای داره گریه میکنه دکترم اوردش گفت عزیزم صدا پسر خودته ببینش تازه یاوم اومد بچم🤣 گذاشتنش کنار صورتم بوسیدمش و کمی باهاش حرف زدم خیلی حس خاصیه و تنها زمانی ک نگرانی استرسم یادم رفت و خوب بودم زمانی بود ک یاسین کنار صورتم بود اصلا تو ی دنیای دیگه ای بودم . خلاصه بردنش بخش نوزادان . منم سرخوش اروم سر برگردوندم سمت راست دیدم تخت سمت راستیم انگار حالش حین عمل بد شده و دارن براش لوله میزارن از دهن . من فقط قسمت سینه ب بالاشو میدیدم . اینقد دوباره ترسیدم ک ضربان قلبم ب شدت رفت بالا و دستگاه علائم حیاتی بوق زد و دکتر بیهوشی و دوتا پرستار خیلی سریع اومدن سمتم. هی میگفتن اروم باش و پرده تخت جفتیو کامل کشیدن ک من هیچی نبینم از شدت ترس ناخواسته میلرزیدم جوری ک تخت تکون میخورد یه دارویی زدن تو انژیوتک دستم ک اروم تر شدم و ضربان قلبم عادی شد دکترم گفت پرده رو بردارین گفتم ن تور خدا من سکته میکنم .بی توجه ب من پرستارا پرده رو برداشتن دیدم لباسم مرتبه و هیچ عصری از خون و اینا نیس دکترمم دستمو گرفت گفت مبارکه عزیزدلم . یه نفس راحت کشیدم گفتم چ زود . من ساعت ۹ونیم رفتم اتاق عمل