پارت۳
بایه پرستار رفتم طبقه ۳برای پذیرش اتاق عمل دقیقه اخر یجوری با مامانم خداحافظی کردم ک انگار میخوام برم دور از جونتون سلاخی شم🙂پذیرش اتاق عمل فرستادم مشاوره بیهوشی و اونجا پرسیدن سابقه مریضی خاصی دادم یا ن باره چندمه میرم اتاق عمل و تجربه بیهوشی یا بی حسی دارم و یکسری از این سوالا...
بعدم رو انداز لباسمو ازم گرفتم و دوتا پرستار منو بردن اتاق عمل حاضر کنن
اگه بگم داشت جون از تنم میرفت دروغ نگفتم 😐خیلی ترسیده بودم تو اتاق عملی ک خیلی بزرگ بود بردنم دوتا تخت بود هر کدوم یه سر اتاق . من بردن سمت چپی مدام چشم چرخوندم دیگه دستگاه شک کنار سرمه دستگاه علائم حیاتی ک وقتی میمیرم یه خط صاف میشه و یه سینی پر از تیغ و قیچی 🥲خودمو بدطور باخته بود. پرستاراهم مدام ازم سوال میپرسیدن ک حواسم پرت بشه و استرس نگیرم و من از هردهتا یوال یکی یا دوتا جواب میدادم با صدای لرزون یعنی هر ثانیه ممکن بود غش کنم . لباسمو دراوردن به یه دستم انژیوکت زدن و یه دست دیگم دستگاه فشار رو انگشتمم دستگاه قند خون دوتاهم پد سفید چسبوندن بالا سینه هام و وصلم کردن ب اون دستگاه علائم حیاتی لعنتی.و دکتر بیهوشی اومد و گفت دخترم خم شو ب جلو شونه هاتو بنداز دوتا پرستام دستمو گرفتنو مدام میگفتن درد نداره نفس عمیق بکش . و واقعا درد انچنانی نداشت ،اما من خارج شدن ماده بیحسی رو حس کردم تو کمرم . بعدم خیلی سریع درازم کردن رو تخت و دستامو باز کردن و بستن ب تخت ها .دوتا میله سرم اطرافم بود و جلوم یه پر ه سبز رنگ کشیدن . شلوارمو دراوردن و برام سوند زدن ک هیچی حس نکردم یه اقایی اومد دمپایی هامو شلوارمو برد . از پشت پرده صدا دکترمو شنیدم ک اومدم کلی باهام احوال پرسی کردو خیلی سریع با همکارش مشغول شدن

۹ پاسخ

والا من اصلا از اتاق عمل نمی‌ترسم چون خیلی سابقه اتاق عملم زیاده ولی با توضیحات شما استرس گرفتم ولی آخرش قشنگه به خاطر همین دنبال میکنم

وای یعنی روپا پارچه نکشیدن؟؟همینجوری لخت خواهد بود پایین تنمون😐😐

ومنی که پنجشنبه نوبت سزارین دارم و با خوندن این مطالب کف دستام عرق میکنه😂😂😂😂

عزیزم پسرت چند کیلو بود؟

وای 🫠

کدام بیمارستان رفتی

میگم میشه گوشیمونو ببریم ب پرستارا بگیم ازمون فیلم بگرین فک نکنم مشکلی دارن
دوستم از اهوازم بوده کلا حتی لحظه ای ک بچه از شکمش دربیارن وفیلم گرفتن🥹🥲

بی‌صبرانه منتظر ادامشم چونکه منم مث خودت خیلی میترسم از اتاق عمل تاحالا هیچ عملی انجام ندادم میخوام سز بشم

با خوندن متنت منم استرس گرفتم 😂😂
بااینکه دوبار رفتم اتاق عمل و نترسیدم
ی بار عمل بینیم ی بارم عمل استخوان دنبالچه
اصلا نترسیدم😂

سوال های مرتبط

مامان نیهان مامان نیهان ۴ ماهگی
تجربه زایمان سزارین من
صب ک بیدار شدم رفتم پیش دکترم کارای بستریم انجام داد نامه و برگه خام آماده کرد کله آزمایشات و سونو هارو پرونده کرد داد. بردم بخش بستری اونجا ام کارام انجام دادیم رفتم بخش زنان زایمان شوهرم رفت برام لباس اتاق عمل گرفت و دمپایی
لباسام عوض کردم یه پرستار اومد ازم آزمایش گرفت برد ک جواب آزمایش بیاد ببرنم اتاق عمل ولی چون دکترم همه وضعیت منو چک می‌کرده تو ماه ها میدونستم نیاز نیس تا جواب بیاد گفتن سریع آماده اش کنید بیارید
یه پرستار دیگه اومد برام سوند وصل کرد یکم درد داشت ولی خودتو شل کنی نفس عمیق بکشی درد و احساس نمیکنی چون من یکم لوسم دردم اومد😂
بد منو گذاشتن رو یه تخت دیگه بردن ریکاوری اتاق عمل دوباره شوهر و یه پرستار آقا جا بجام کردن رو یه تخت دیگه آقا و یه پرستار خانوم منو بردن داخل اتاق عمل
بعد گذاشتم رو تخت اتاق عمل کمک کردن نشستم سوند اذیتم میکرد یکم
نشستم یه دکتر بیحسی و بیهوشی آقا بود کمرم ضد عفونی کرد و بهم گفت صاف وایستا سرتو بنداز پایین اصلا هیچی نفهمیدم انگار یه سوزن کوچولو زدن بعد گفت تموم شد دراز بکش دستام بستم به بغل های تخت جلو پرده کشیدن
مامان حسان👼 مامان حسان👼 ۷ ماهگی
قسمت ۲ داستان سزارین :

۲ :
وقتی بردنم قسمت اتاق عمل دکترمو دیدم و یکم صحبت کرد باهام گفت نمیترسی که . گفتم چرا خیلی دلهره دارم. گفت هیچی نیست اصلا نترس.. به اقای دکتر خیلی خوش اخلاق اومد گفت دکتر ببهوشیتم...گفتم میشه منو بی حس کنید ؟ اخه من بیهوشی دوس ندارم. گفت بله چرا نشه بی حسی بهترم هست‌ . منو گذاشتم رو تخت اتاق عمل و کمکم
کردن بشینم رو اون تخت..
دکتر بیهوشی با یه اقای دیگه گفتن شونه هاتو شل کن و شروع کردن به امپول زدن به ستون فقراتم. ولقعا درد نداشت.. واقعا اونطوری نبود که استرس داشتم ..اروم خوابیدم. یه عالمه پرستار اومد شروع کردن به باز کردن وسیله ها..اماده کردن اتاق ..لباسا... تخت نوزاد اوردن گذاشتن اون بغل.. اتاق عملمم رنگش سفید بود فقط سرد بود خیلی ..
دیگه کم کم داشتم بی حس میشدم یه حس خوبی بهم دست داد با اون بی حسی که داشت انجام میشد
یه پرده کشیدن جلوم دیگه ندیدم ..ولی شروع کرده بودن عملو.داشتم تو دلم دعا میکردم واسه همه ..واسه اونایی که بچه میخوان اونایی که گفته بودن منو دعا
کن ..
یه پر
مامان جوجه طلایی مامان جوجه طلایی ۸ ماهگی
پارت۴
حالا ک فکر میکنم ب حالم خیلی خندم میگیره . دمپایی و شلوارمو ک برد تو دلم گفتم مهرنوش دیدی قراره بمیری دید اینا ب کارت نمیان بردشون بده یکی دیکه 🤣.تو طول عمل خیلی منتظر بودم یه چیزی حس کنم دردم بگیره اما صد درصد بهتون میگم با اطمینان ک هیچی حس نمیکنین هیچی .فقط من با بی حسی خیلی اذیت شدم انگار ک پاهام تبدیل ب ۱۰۰۰کیلو شده بودن و واقعا حس بدی بود . خب دیگه برگردیم رو اصل ماجرا . صدای گریه اومد از بس استرس داشتم یادم رفته بود اومدم یاسینو ب دنیا بیارم و این صدا بچه خودمه اروم گفتم یه بچه ای داره گریه میکنه دکترم اوردش گفت عزیزم صدا پسر خودته ببینش تازه یاوم اومد بچم🤣 گذاشتنش کنار صورتم بوسیدمش و کمی باهاش حرف زدم خیلی حس خاصیه و تنها زمانی ک نگرانی استرسم یادم رفت و خوب بودم زمانی بود ک یاسین کنار صورتم بود اصلا تو ی دنیای دیگه ای بودم . خلاصه بردنش بخش نوزادان . منم سرخوش اروم سر برگردوندم سمت راست دیدم تخت سمت راستیم انگار حالش حین عمل بد شده و دارن براش لوله میزارن از دهن . من فقط قسمت سینه ب بالاشو میدیدم . اینقد دوباره ترسیدم ک ضربان قلبم ب شدت رفت بالا و دستگاه علائم حیاتی بوق زد و دکتر بیهوشی و دوتا پرستار خیلی سریع اومدن سمتم. هی میگفتن اروم باش و پرده تخت جفتیو کامل کشیدن ک من هیچی نبینم از شدت ترس ناخواسته میلرزیدم جوری ک تخت تکون میخورد یه دارویی زدن تو انژیوتک دستم ک اروم تر شدم و ضربان قلبم عادی شد دکترم گفت پرده رو بردارین گفتم ن تور خدا من سکته میکنم .بی توجه ب من پرستارا پرده رو برداشتن دیدم لباسم مرتبه و هیچ عصری از خون و اینا نیس دکترمم دستمو گرفت گفت مبارکه عزیزدلم . یه نفس راحت کشیدم گفتم چ زود . من ساعت ۹ونیم رفتم اتاق عمل
مامان kaya مامان kaya ۲ ماهگی
سلام و شب بخیر مامانا خیلی دوست داشتم از تجربه زایمانم براتون بنویسم اما وقت نمیکردم تا الان گفتم یکمی بگم براتون تا اونایی ک نزدیک زایمان هستن و سزارین یکم آرامش بگیرن
روز ۲۶ شهریور نوبت زایمانم بود صبح ساعت ۱۰ گفتن بیمارستان باشم با مامانم و همسرم و دوستم و وسایل بچه رفتیم بیمارستان اونا نشستن تو لابی من رفتم بالا تا کارا بستری انجام بشه طبق روال کارا انجام شد و منو آماده کردن برای اتاق عمل یه سرم زدن و نوار قلب و یه آزمایش ادرار و در آخر هم سوند وصل کردن قبل بی حسب ک اصلا اصلا درد نداشت و منو بردن سمت اتاق عمل خانم دکترم ک اومد بالا سرم ک کلی نازم داد و بهم گفت نگران نباشم و میخواد دکتر بیهوشی بی حسم کنه ک من نشته حالت خم شدم و آمپول رو زدن تو کرم پاهام گز گز کرد و خیلی سریع بی حس شد و پارچه سبز گذاشتن جلو و یه پرستار پیش من بود دکتر و دستیار ....کارشون شروع کردن بکم استرس گرفتم و گفتم میترسم دارم خفه میشم ک ماسک اکسیژن گذاشتن برام و ۱۱ دقیقه بعد عمل تموم شد نی نی ب دنیا اومد و صدای گریه محکمش پیچید تو فضای اتاق عمل و بعدش گذاشتن بوسش کنم و بچه رو بردن تمیز کردن و بعدش منو بچه رو با هم بردن ریکاوری تا اینجا نه دردی بود نه چیز ترسناکی
مامان آوین مامان آوین ۷ ماهگی
تجربه زایمان پارت2
پرستار لباسامو عوض کرد و من اصلا از درد سوند نمیتونستم راه برم
رو ویلچر نشستم رفتیم سمت اتاق عمل
دکتر بیهوشی آمد باهام حرف زد چون میخاستم بیهوشم کنن
گفت بیهوشی روی نوزاد تاثیر داره من قبول کردم بی حس بشم
ازم رضایت گرفتن با همسرم و مادرم خداحافظی کردم و رفتم توی سالن اتاق عمل
نشستم
دکترم آمد و من رفتم توی اتاق عمل
رو تخت نشستم و یکم باهام شوخی کردن
پشت کمرمو ضد عفونی کردن و بی حسی رو زدن
بی حسی هیچ دردی نداشت
اصلا حسش نمیکنی فقد وقتی دارو رو خالی میکنه یه کم حس میکنی ک دردش از انژیوکت کمتره
دارو بی حسی رو تزریق کرد و کم کم پاهام داشت داغ می‌شد
دکتر بیهوشی گفت پاهات داره داغ میشه گفتم اره گفت اروم دراز بکش
دراز کشیدم بهم دستگاه وصل کردن
گفت پاتو‌بلند کن اصلا نمیتونستم پامو بلند کنم کلا بی حس شده بودم
همچنان دکتر خودم و پرستاره باهام حرف میزدن
اسم پسرمو میپرسیدن
😂
میگفتن النگو هاشو قیچی کنید بچه ها ببریم بفروشیم 😂😁
الان این نمیتونه تکون بخوره النگو هاشو میبریم
خلاصه ک من هیچی از عملم نفهمیدم
ک دکترم گفت یه لحظه شاید فشار توی قفسه سینه ات حس کنی اصلا نترس
یهو یه فشار دادن قفسه سینمو و پسرم متولد شد
وای صدای گریه هاش اصلا باورم نمی‌شود این پسر منه با خودم میگفتم این کجا جا گرفته بود تو شکم من
دکتر آورد چسپوند کنار صورت وای این لحظه رو واسه همتون آرزو میکنم
پسرمو بردن و بخیه هامو زدن اصلا من نفهمیدم کی بخیه زدن
بردن ریکاوری
مامان مامان نویان❤️ مامان مامان نویان❤️ ۳ ماهگی
خلاصه منتظر نشستم صدام کنن ک دکتر سونو اومد بره تو اتاق..دیدم همون دکتریه ک خودم میرم سونو همیشه پیشش..یعنی انگاری یه جون ب جونام اضافه شد..چقد خوشحال و با اعتماد ب نفس رفتم تو..پرستارم اومد باهام ک جای شکی نمونه..خلاصه دکتر سونو کرد گف وزنش شده ۴ کیلو و ۹۰...پرستار گف اووووو چ درشته..گف این مریض خودم بوده از اول بچش وزنش بالا بود..خلاصه من رفتم بالا دیگ ساعت ده ربکم اینا بود یهو پرستارا ریختن تو گفتن اتاقو خالی کنید میخوایم سوند وصل کنیم دکتر اتاق عمل منتظره..با عجله اومدن سمتم ک من توش موندم..شلوارو دراوردن واسه سوند..اینقد شنیده بودم ک درد داره..میترسیدم برام بذاره..دیگ اومد بذاره چن ثانیه بود با یه درد قابل تحمل..سریع لباس آبی ها رو تنم کردن با ویلچر بردنم..همه خانوادم هم پشتم میومدن..بغضم گرفته بود ترس اومده بود سراغم از طرفی هم منتظر بودم کسی ک این همه انتظارش رو کشیدم زودتر ببینم..بردنم اتاق عمل رو یه تخت باریک خوابودنم..همش حس جیش داشتم و حال بدی داشتم..اونام ک فهمیدن ازم کلی سوال میپرسیدن ک ترسم بریزه..خلاصه نشستم واسه بیحسی ک درد نداشت اصلا..سریع گفتن دراز بکش..یهو پاهام گرم شد و هیچ گونه دردی نداشتم دیگ یه حس سبکی داشتم چشامو بستم واسه خودم..اونام دستام رو بستن یکیش سرم بهش بود یکیش واسه فشار گرفتن..ک دکترو صدا کردن اومد
هنوزم ترس داشتم
ادامه پارت بعد