سلام چخبر مامانا نبودم چکار میکردین ؟! اون اکا*نتم مس*دود شد ی جدید زدم
بیاین از اتفاقات هفته گذشتم بگم براتون 🥲 یادتونه انقباض داشتم؟ رفتم بیمارستان ان اس تی تکرار کردم گفتن خیلی دیر اومدی سریع بستریم کردن و ی دوز آمپول ریه بهم زدن و انقباضم بیشتر شد هر ی رب شد،ساعت ۶ عصر شروع شد دردام در حدی ک اصلا تحمل نمیتونستم کنم ۶ ساعت زیر درد بودم قطع شد انقباضام شده بود هر ۱۰ دقیقه یکساعت دوباره اومد سراغم تا ۳ ساعت اینقدر آمپول و سرم و قرص و کوفت و زهر مار زدن بهم و دادن ک نفهمیدم چیشد خوابم رفت دوز بعدی آمپول و بهم زدن دوباره ساعت ۳ عصر رفتم تو درد تا ۷ ساعت حتی خونریزی هم کردم گفتم دیگه تموم شد ب شوهرم گفتن زنت داره زایمان میکنه وسایلش و بیار شوهرم دعواش شد گفت من سالم آوردمش چجوری داره زایمان میکنه اونم خونه خواهرشو رسونده بود تا میخواست بیاد ۱ساعت و نیم تو راه بود بهشون گفت من نمیخوام اونجا زایمان کنه نمیخوام طبیعی باشه زوده ۳۴ هفتشه نمیخوام بچشم زود بیاد نباید بیاد اونا هم عصبانیت شوهرم دیدن گفتن باشه نگه میداریمش باز کلی آمپول و سرم بهم وصل کردن انقباضام شده بود هر دو دقیقه باز مث قبل نفهمیدم چیشد خوابم رفت فرداش با سوزش دستم و حس خنکی تو دستم بیدار شدم دیدی یکی داره قندم و فشارم میگیره یکی داره سرم بهم وصل میکنه خیلی تشنم بود بهشون گفتم آب میخوام اصلا اهمیتی ندادن ۳ روز بی آبی کشیدم اصلا توجه بهم نمیکردن غذا بهم نمیدادن زیاد نمیذاشتن برم سرویس سرم خالی ۲ روز تو دستم بود میگفتم..
ادامه تو کامنتها.

۵ پاسخ

ای خواهر قشنگم چقدر سختی کشیدی😔😔😔😔😔😔😔انشالله خداوند بزرگ بچت رو سلامت بزاره بغلتون...خدا به منم رحم کنه

توهفته تو همیشه باید ماشین دردسترس داشت

کامنت سوم

حالا تو این آگیرواگیر بچم قلبش میزد نفس نمیکشید وقتی باباشو دیدم چ نفسایی میکشید بچم عین خودم دلتنگ باباش بود ب انتظامات اونجا گفت من از وقتی ک ازدواج کردم با زنم این اولین روزا بود جدا شده بودم ازش این چند روز ندیدمش نخوابیدم الان میتونم ی یکساعت بخوابم
مرخص ک شدم شب بیهوش شد اینقدر خوابش می اومد
خلاصه بگم براتون کوچکترین درد انقباضی ک حس کردین سریع برید برای ان اس تی و بقیه کارا بلا من سرتون نیاد

کامنت دوم

بابا لام*صبا من سالم چ حرفیه زدین بهش اهمیت بهم نمیدادن بخاطر این بوده شوهرم فو*ششون داده بوده بهش گفتم جواد فقط برو برام آب بخر اصلا آب نخوردم عصبی شد رفت کلی چیز میز برام خرید تو بخش میخوردم کیف میکردم راحت شده بودم روزای آخر جون گرفتم غذا میدادن سیر نمیشدم همه میگفتن تو چقدر میخوری 😅 خب اخه من ۳ روز بی آبی و کم غذایی کشیده بودم
اهااااا راستی تخت منم از این زایمان ها بود ک خیلی سفتن ک جون آدم در میاد روش ۴ روز بدون تکون روش بودم 😅

کامنت اول

میخوام ب شوهرم زنگ بزنم برام آب بیاره شما نمیدین میگفتن نمیشه تلفن خرابه برای تماس خارجی گفتم گشنمه ی چیزی بدین بخورم میگفتن غذا میارن روز ۴م ک خوب خوب شده بودم یکدفعه باهمشون دعوام شد دکتر و ماما و پرستار و همه رو شستم گذاشتم کنار …
بعداز ظهرش رفتم تو بخش تو راه سونو گرافی بودم شوهرم دیدم داره داد و بیداد میکنه نمیدونم چجوری خودم رسوندم بهش شوکه شد بغلم کرد اینقدر گریه کرد ماچم کرد تو جمعیت اصلا ولم نمیکرد رفتم سونو اومدم دیدم چ بلاهایی ک سر شوهر بدبختم نیاوردن روز سوم شوهرم اینقدر زنگ زده بوده بهش گفتن احتمال داره جفتشونو از دست بدی…

سوال های مرتبط

مامان پسرم مامان پسرم ۹ ماهگی
خب بیاید داستان زایمانمو بگم:
۳۸ هفته و ۳ روز بودم من دیروز رفتم معاینه لگن وقتی معاینه کرد با خواست خودش معاینه تحریکی انجام داد و گفت الان ۲ سانت بازی و دهانه رحمت نرمه امشب برو بستری شو. بعد معاینه به لکه بینی افتادم و انقباض هام شروع شد هر ۱۰ دقیقه میگرفت .
شب شام خوردیم راه افتادیم طرف بیمارستان که ۲ ساعت راه بود معاینه کرد گفت هنوز همون ۲ سانت بازه ولی دردام هر ۸ دقیقه شده بود. گفت برو وقتی هر یکی دو دقیقه شد بیا بستری شو . رفتیم خونه اقوام شب تا ساعت ۸ و نیم صبح هی راه میرفتم تو خونه و انقباض هام هر ۳ . ۴ دقیقه شده بود رفتیم بیمارستان معاینه کرد گفت ۶ سانتی الان آماده زایمانی 😃
لباسامو عوض کردم ساعت ۹ تا ۱۱ و نیم هی انقباض میومد بهشون گفتم اپیدورال زدن بعد چند دقیقه دردام کم شد و فول شدم رفتیم اتاق زایمان با جند تا زور محکم بچه دنیا اومد ساعت ۱۲ . ولی جفت مونده بود تو رحم بعد نیم ساعت اومد که باعث خونریزی شد با آمپول و دست انداختن اومد بیرون ☹️
الانم سون وصل کردن .
وزن نی نی هم ۳۳۰۰
مامان آسنا و سورنا 💕 مامان آسنا و سورنا 💕 روزهای ابتدایی تولد
تجربه زایمان طبیعیم
با نشتی کیسه آب رفتم زایشگاه اونجا معاینه کردن گفتن دهانه رحم دو فینگر ۳۰درصد بازه باید بستری شی تا کار های پذیرش انجام داد همسرم ساعت ۱۱شب رفتم زایشگاه اتاق انتظار زایمان سریع بهم آمپول فشار زد و نیم ساعت بعد کیسه آبم پاره کردن یک ساعت نشده اومد دوباره معاینه کرد ۶سانت دهانه رحمم باز شد البته از ساعت ۱۱شب که رفتم اتاق انتظار مامام خیلی خوش اخلاق و مهربونم بود با اینکه برای زایشگاه اونجا بود مثل یه ماما خصوصی کمکم میکرد و ورزش های لگنی انجام میدادم به ۶سانت ک رسیدم دردم زیاد شد درخواست اپیدورال کردم گفت چون بی حسی هس و باید به کمر بزنی عوارض داره نزن اکسیژن بدون درد بهتر منم اوکی دادم همین ک اکسیژن زد اصلا نفهمیدم چی شد و دردام از بین رفت دو ساعت نگذشته بود ک یه لحظه متوجه شدم زیر بغلم گرفتن میبرن اتاق زایمان تا نشوندنم رو تخت مخصوص زایمان بچه اومد سریع زایمان کردم خدارو شکر زایمانم خیلی خوب بود زمانشم به سه ساعت نکشید درد هم داشتم ولی خیلی کم ولی
مامان دلوین💖👣 مامان دلوین💖👣 روزهای ابتدایی تولد
تجربه زایمانم
ساعتای ۴ و نیم صبح بود بیدار شده بودم از این پهلو به اون پهلو بشم ، یهو احساس کردم یکم آب یهو قلوپ ریخت بیرون، رفتم دستشویی دیدم اندازه دوتا لیوان اب ریخته ازم شلوارم خیس شده، بی رنگ بود یکم لیز بود
دیگه حاضر شدیم رفتیم بیمارستان ، منو معاینه کردن گفتن ۲ سانت بازی، کیسه ابت هم پاره شده ولی هنوز کامل خالی نشده
دیگه از ساعت ۵ و نیم بستری شدم و بهم سرم وصل کردم و آمپول زدن تا ساعت ۸ درد نداشتم، فقط ورزش میکردم و دستشویی میرفتم
از ساعتای ۸ صبح کم کم درد های پریودی شروع شد تا ساعت ۱۰ همینطوری گذشت
از ساعت ۱۰ درد هام شدید شده بود و نزدیک به هم شده بود، تا اون موقع ۲ تا امپول هم زده بود بهم، برای اینکه دهانه رحمم باز بشه
انقباض‌ هام شروع شده بود و هر ۶ دقیقه دوبار درد داشتم
دیگه کم کم رسید به هر دقیقه درد داشتم، اومدن معاینه کردن گفتن ۶ سانتی
خیلی دردش شدید شده بود هرلحظه ک شکمم منقبض میشد و درد میگرفت احساس میکردم الانه ک ی چیزی بیاد بیرون
دیگه ماما اومد دید دارم خیلی درد میکشم ولی الکی جیغ و‌داد نمیکردم، برای همین اومد گفت بیا کمکت کنم زودتر زایمان کنی
گفت هروقت درد اومد دستاتو بزار پشت رونت رو بگیر زور بزن ، خود ماما هم با انگشت هاش واژنم رو باز میکرد ک ب اون قسمت زور وارد کنم...
چون خیلی درد هام شدید شده بود و تند تند حس میکردم، منم محکم زور میزدم تا زودتر تموم بشه...درکل ۱۵ بار زور زدم این اخریا با زور زدن جیغ هم میزدم دیگه سرش اومد بیرون بدنش رو هم کشیدن بیرون و تمام بالاخره ساعت ۱۴ بدنیا اومد...۷،۸ تا بخیه داخل و ۷، ۸ تا هم بیرون
مامان دختر کوچولوم مامان دختر کوچولوم ۲ ماهگی
خب اومدم با تجربه زایمانم 🥴🫠 من ۳۸ هفته ۵ روز زایمان طبیعی انجام دادم
من از هفته ۳۷ بارداری درد های پریودی داشتم از پنچشنبه صبح ک بلند شده بودم شکم درد داشتم خیلی کم بود رفته رفته هی دردهام فکر میکردم بیشتر میشه میگفتم حتما باز درد پریودی خوب میشم دگ من موندم تا ساعت ۶ عصر ک رفته رفته کمتر میشد فهمیدم درد زایمانمه گفتم بزار بمونم خونه رفتم بیمارستان اذیت نشم ساعت ۲ شب بود ک دگ نمی‌تونستم تحمل کنم رفتم دوش گرفتم رفتم بیمارستان معاینه شدم که کلا ی سانت هم نمی‌شدم با اون همه درد دگ بستریم کردن گفتند برات آمپول فشار میزنیم سرم وصل کردن من ساعت ۷صبح ک معاینه شدم گفتند ۲ سانتی ولی سر بچه خیلی پایینه من دگ جونی نداشتم گفتم آمپول بی دردی می‌خوام گفتند باشه هر وقت ۵ ۶ سانت شدنی خلاصه من ورزش میکردم توی وان آب گرم میشستم هی معاینه میشدم ی سانت ی سانت اضافه میشدم من ۵ سانت ک شدم دگ داشتم از حال میرفتم ماما گفت برم بگم بیان آمپول بزنن رفت اومد گفت ی دور دگ معاینه کنم همین ک دستش رفت گفت ۶ ۷ ۸ سانت شدی من گفتم فقط آمپول می‌خوام اومدند تزریق کردن بعد اون میگفتن شکمت سفت شدنی فقط زور بده من ک دگ درد نداشتم آروم بودم خیلی خوب بود اون لحظه با چند تا زور رستا خانم منم ساعت ۱۱ صبح ب دنیا آمد من سونو ک رفتم گفت ۳۲۰۰ی روز قبلش فردا ک زایمان کردم ۳۸۵۰ بود من واقعا اذیت شدم 🥲
مامان وروجک کوچولو مامان وروجک کوچولو روزهای ابتدایی تولد
دیشب ساعت ۳ دردم گرفت یهو با فاصله های کم ولی منظم نبودن ۱۰ دقیقه یکبار بود یسریاش ۲ دقیقه یکبار بود یسریاش شروع شد
بلند شدم رفتم دوش گرفتم و دردام بیشتر شد ساعت ۷ صبحانه خوردیم تا به بیمارستان بریم و برسیم شد ۹ و معاینه کردن و دیدن ۴سانت دهانه رحمم باز شده و بستریم کردن و گفتن خیلی خوبه تا ساعت ۳شدم ۵.۶ سانت و دردام غیر قابل تحمل شده بود اپیدورال خواستم که بخاطر شرایط بچم نزدن (چونکه هعی ضربان قلبشو افت میکرد و میگفتن ضرر داره و حتی سرم فشار هم قطع میکردن هعی )و در آخر ساعت ۵ونیم اینا بود که فول ۱۰ سانت شدم و دهانه رحمم هم نرم بود و میگفتن خیلی خوبه ولی استخون لگنم کوچیک بود میگفتن چون بچه کوچیکه شاید بتونی زایمان کنی
من هعی زور میزدم و یکی از بالا بچه رو هول میداد به سمت پایین دکتر هم از پایین کمک می‌کرد سر بچه دیده می‌شد و چون استخون لگنم کوچیک بود نتونستم زایمان کنم زود و ضربان قلب بچم کلا رفتش
من حتی امپول هم زده بودن به واژنم که اگه برش خورد درد حس نکنم
ولی با این شرایط خیلی سریع سوند وصل کردن بهم و راهی اتاق عمل کردن خیلی سختم بود از تخت بیام پایین و روی ویلچر بشینم ولی با هر زور و زحمتی شد کمکم کردن اینکارو انجام دادم و خیلی سریع راهی اتاق عمل شدم
مامان گل پسرا،گل دختر مامان گل پسرا،گل دختر ۵ ماهگی
خاطره زایمان
(قسمت دوم)
وارد بلوک زایمان شدم نامه دکتر و دادم به مامایی که اونجا بود گفت چند هفته ای گفتم ۳۶ و ۶ گفت پس چرا دکتر نامه بستری داده؟
گفتم چون ۵ سانت بودم ، پرستار گفت زود ممکنه بچه بره تو دستگاه😥
با شنیدن این حرف تمام ارامشی که به دست اورده بودم دوباره از دست دادم همه ی وجودم شد اضطراب و ناراحتی دیگه نفهمیدم چجوری لباسامو عوض کردم.😭
من ساعت ۳ بود که بستری شدم.
خداروشکر اجازه میدادن شوهرم کنارم باشه و بهش گفتم حق نداری از پیشم تکون بخوری😁
درخواست ماما همراه هم کردم که اومد بهم ورزشا رو میگفت و میرفت و من با شوهرم ورزش میکردم🤰🏻
ساعت ۴ و نیم بود که دکترم اومد، ازم پرسید هنوز درد نداری؟ گفتم نه . معاینه کرد گفت بین ۶و۷ای 😕 و از اتاق رفت بیرون
به ماما گفتم میخوام برم وان ، برام وان و آماده کرد و تا ساعت ۵ تو ان بودم. همش فکرم پیش بچه بود که مشکلی براش پیش نیاد به خاطر همین اصلا انرژی ورزش کردن نداشتم.
ساعت ۵ دوباره دکتر اومد معاینه کرد و گفت پیشرفتی نداشتی و بچه بالا به خاطر همین برام امپول فشار وصل کرد.
بهم گفت اگه اپیدورال میخوای الان میتونم برات انجام بدم که گفتم نه.
حدود ۱۰ دقیقه بعد از وصل کردن سرم تازه دردام شروع شد و هی بیشتر و بیشتر میشد 😣
اما هنوز قابل تحمل بود مخصوصا با ورزش و ماساژایی که ماما همراه انجام میداد دردا رفع میشد و یکی از چیزایی که خیلی کمکم میکرد تو دردا تکنیک های تنفس بود که واقعا کمک کننده بود و تسکین دهنده