۶ پاسخ

قربونت دلت عزیزم تولدش تو اسمونا مبارک انشالا به زودی دامنت سبز بشه

ان شاالله این لباسا رو به زودی زود تن یکی بدی مثه آوینا جان ولی عمرش بابرکت و طولانی باشه
خداوند به دلت رحم کنه مامان عزیز آوینا😞❤

ایشالو دامنت سبز بشه فداتشم اولین لباسا همینا تنش کنی 🥺

انشالله که خدا ی نی نی ناز بزاره بغلت

انشالا ک خیلی زود خدا دامنتو سبز کنه گلم♥️😘

انشالله به زودی دامنت رو خدا سبز کنه عشقم

سوال های مرتبط

مامان 🩵طا❣️ها🩵 مامان 🩵طا❣️ها🩵 ۱ سالگی
چالش ترسناک ترین چیزی که تو زندگیتان دیدید چی بود؟ خودم رفته بودم خانه پدرم با برادر و خواهرم برادر زاده هام رفتیم کنار سد دخترم سه ساله بود من راه رفتم دخترم لج بازی بود بامن راه نمی‌رفت دو قدم پشتم بود یهو صدایه اومد چیزی افتاد تو آب نگاه کردم دخترم افتاده تو آب منم یهو خواستم بیارمش بالا دست پا زد از کنار لبه سد دور شد هرچی خواستم خودمو بندازم تو آب درش بیارم خیلی ترسناک بود نمی‌تونستم منم فریاد زدم هلنا افتاد تو آب خواهرم کمی اونورتر بود داداشام ماهی میگرفتن اومدن اونام شنا بلد نبودن دخترم حی دست پا زد رفت زیر آب فقط لباسش رو آب باد کرد منم گفتم تمام شد غرق شد خیلی حول کرده بودم دلم میلرزید پامو میاوردم جلو نمی‌تونستم خودمو بندازم تو آب شنا بلد نبودم برادرم رفت کنار سد گفت هلنا بیا یهو به خدا عین معجزه هلنا سرش تو آب بود چند تا سرفه کرد دست پا زد شنا میکرد رفت لبه سد داداشم دستشو دراز کرد دسته داداشمو گرفت داداشم آوردش بالا منم گفتم خدایا شکرت باورم نمیشد زنده تو این آب در اومد العانم بچهایه برادرم میگن هلنا شنا بلده وقتی خیلی بچه بود افتاد تو سد دیدیم چطوری شنا میکرد
مامان رادمهر مامان رادمهر ۱۶ ماهگی
وای مامانا خیلی حالم بد امروز عصر رفتم خیابون پسرم جذاشتم تو کالسکه رفتم چند جا خرید داشتم بعد رفتم مغازه لوازم قنادی پسرم گذاشتم دم در رفتم داخل مغازه یه چندتا چی بخرم مغازه هم کوچیک بود بعد صاحب مغازه یه دختر کوچولو داشت تقریبا یه چهارسالی داشت رفت سمت پسر من ذوقش میکرد منم فکر کردم داره باهاش بازی میکنه دیگه رفتم چندتا وسایل برداشتم خریدم کردم اومدم کالسکه بردارم برم دیدم پسرم داره یه چی میجوه صاحب مغازه گفت که هسته زردالو تو دهنش گفتم مگه میشه نه بابا هسته زردالو کجا بوده گفت دخترم داده بهش داشت راحتم میخندید نگو دخترش یه عالمه هسته زردالو داشته و مغز کرده بوده گذاشته بوده تو دهن پسر من دیگه شانس اوردم زودی دستم کردم تو دهنش دراوردم مغزهارو ولی هنوز حالم بد خداروشکر پسرم قورت نداده بود وگرنه بیچاره می شدم دیگه از این به بعد چهار چشمی حواسم باید به همه باش والا بخدا یه لحظه از پسرم غافل شدم من همیشه چهار چشمی حواسم بهش بود چه میدونستم اینطوری میشه ولی خیلی ناراحتم
مامان رایان مامان رایان ۱۶ ماهگی
پارسال این موقع پسرم بی حال بود شیر نمیخورد اصلا ، سه روز بود باید برا ازمایش غربالگری و شنوایی سنجی میبردیمش از صبح رفتین بهداشت و دکتر ، و بخاطر بی حالیش گفتم ببرمش چکاپ ک دکتر گفت زردی داری ببرین ازمایش بده تا بدونیم چقدره ، کلا از دکتر ک اومدم بیرون دیگه اشکام دست خودم نبود 😭 خون گرفتنی از طفلکی صد بار مردم و زنده شدم نتونستم برم تو اتاق به مامانم گفتم تو ببرش منم بیرون تو بغل شوهرم فقط گریه میکردم شوهرمم بدتر از من اصلا طاقت نداره اونم نتونست بره ، فقط صدای چیغ و گریه اش قلبمو تیکه تیکه میکرد ، خلاصه ج ازمایش اومد ۱۱ بود دکتر گفت بستری لازم نیست ولی شوهرم گفت نه دکتر تو خونه نمیتونی دستگاه رو کنترل کنیم بنویس ک بستری بشه ، با چشم گریون رفتم وسایلای بچه و خودمو جمع کردم رفتیم بیمارستان میلاد 😔😔 بستریش کردن منن کلا خودمو بخیه هامو همه چیزو فراموش کرده بودم فقط گریه میکردم شوهرم هی میگفت تورو خدا گریه نکن چیز خاصی نیست اینجا مواظبشن زود میاد پایین زردیش ولی اشکام دست خودم نبود ، تو اون سه روزی ک بیمارستان بودم فقط گریه میکردم 😔😔 لباس رایان رو در اوردم گذاشتمش تو دستگاه گفتن خودتم برو اتاق مادران استراحت کن هر دو ساعت بیا شیر بده ولی مگه میتونستم ولش کنم با اون بخیه ها هر نیم ساعت میرفتم سر میزدم میومدم ، مامانم میگفت تو عمل کردی به خودت برس ولی حتی شیاف هم نمیزدم اصلا درد و گرسنگی احساس نمیکردم فقط رایان و گریه بود ، 😔😔 دوباره اونجا ازش ازمایش گرفته بودن شده بود ۱۳ زردیش ، فرداش که شوهرم برا ملاقات اومد لباس مخصوص پوشید اومد رایان رو با چشم بند دید اشک اونم در اومد...