پارت ۲۱
من که شنیده بودم ازمایشش رو خودم نشون دکتر دادم گفت خانم ایشورن فقط باید عمل شه اصلا چرا شما زن همچین کسی شدید ؟ گفتم خبر نداشتم گفت اخلاقاش زنونه هست یا مردانه؟ گفتم کاملا زنونه هست گفت ایشون ترنس هست
من به ۵ تا دکتر نشون دادم ازمایشش رو و ۵ تاش همینو گفتن من خانواده شوهرمم همش سر کوفت من میزدن که بچه دار نمیشی یبار پدر شوهرم باز تهمتم زده بود ناحق منم گفتم بخواین تهمت ناحق بزنید میرم یهو گفت تو بری کدام بی پدر توعه نازا رو میگیره
همون آقایی که عاشقش بودم بهم پیشنهاد داد بود ولی من در صورتی که دوستش داشتم حتی از خودم بیشتر ولی ردش کردم
یه شب خواب دیدم که داره بوسم می‌کنه یهو از خواب بیدار شدم کلی صلوات فرسادم و سریع نماز خوندم کلا حس بدی بهم دست داده بود .
گوشیم شکست و به شوهرم گفتم برام گوشی بخر آخه نمیشه که گوشی نداشته باشم بهم گفت تو حتی اگر یه ماشینی بهت پیشنهاد بده هم میری سوارش میشی بخاطر پول من خیلی بهم برخورد زنگ مامان بزرگم زدم گفتم من سنی ندارم فقط بزارین جدا شم بخدا نمیتونم گفتم بقران نمی‌دونم چکار کردم که آنقدر بهم شکاک هستن گفت حرف بیجا نزن طلاق چی بگیری تو کسی نداری تحمل برای همین چیزهاست ( اکر عقل الان داشتم صد در صد جدا میشدم )
با حقوقی که کار کرده بودم ۱ تومن دادم گوشیم درست کردم
و باز اون اقاعه بهم پیشنهاد داد که خیلی دوست دارم منم از سر تنهایی گفتم باشه باهم باشیم ولی فقط درد دل نمیخوام چیز دیگه ای
اونم قول داد که فقط درد دل باشیم
زنش بهش خیانت کرده بود و می‌خواست طلاقش بده


الکی قضاوت نکنید اگر شماهم تو شرایط و سن من بودید همین کارو میکردید

۵ پاسخ

عزیزم پاک نکن فردا بخونم

یه سوال آلت ترنس ها چ شکلیه؟

کی میزاری دوباره

اگه ترنس بوده پس چ جور کرده و خواسته باردار هم بشی

اونجا س چ شکلی بود خودت نفعمیدی؟

سوال های مرتبط

مامان رایان مامان رایان ۱۶ ماهگی
امروز به رایان داشتم البومشو نشون میدادم که اوایلش عکس بارداری بعد عکس های رایان که شیطون تازگیا خودشو و مارا میشناسه رو عکس خودش میگه من ، من 😍😍😍 و میگی بابا کدومه دست میذاره رو باباش میگه بابا 😅
و یادم اومدم پارسال این موقع تو شکمم بود و من دکتر خودم میگفت باید طبیعی بدنیا بیاری ، خودمم اوایل میگفتم من طبیعی میارم حتی از ۷ ماهگیم رفتم باشگاه یوگا کار میکردم ، ول هر لحظه که به زایمان نزدیک میشد و تجربه و خاطرات کسایی که زایمان طبیعی میکردم رو میشنیدم استرسم ببشتر میشد ، شبا نمیتونستم بخوابم شوهرم میگفت بابا من یه دکتر دیگه پیدا میکنم چرا انقدر نگرانی گفتم نه بذار اینسری باهاش حرف میزنم شاید راضی شد ، اخه این دومین دکتری بود که عوض میکردم دلم نمیخواست هی دکتر عوض کنم ، هفته ی ۳۹ بود رفتم پیشش ک لگنمو معاینه کنم گفت خوبه برا زایمان ولی رحمت باز نشده باید صبر کنی ، اقا من تو اتاق دکتر اشکم درومد نمیتونستم حرف بزنم هی گریه میکنم دکتر ترسیده بود میگفت چی شده گفتم خانم دکتر من طبیعی نمیتونم از استرس دو هفته اس ارامش ندادم خر روز گریه 🥲🙃🥲 گفت اخه اللن دستور اومده سزارین ممنوعه دست من نیست حتی ازاد هم نمیشه ، 😵‍💫 گفتم بخدا من اینجوری دق میکنم گفت بذار با دوستم حرف بزنم اون تو بیمارستان خصوصی عمل میکنه اگه قبول کرد برو اون انجام بده ، سه شنبه رفتیم پیشش گفت چرا میخوای سزارین گفتم استرس دارم نمیتونم انقدر عوارص شنیدم که بچه اینجوری میشه اونجوری. میشه میترسم خندید گفت اتفاقا سزارین عوارص دادم گفتم دوتاشم میدونم ولی سز میخوام ، گفت اخه برا بیمارستان چه دلیلی بنویسم که قبول کنن چون وقت سزارینت هم گذشته گفتم بنویس لگنش کوچیکه 😅🤣
مامان پرنسس👑 مامان پرنسس👑 ۱ سالگی
#پارت یک
دیدم همه خاطره روز زایمانشونو تعریف کردند
گفتم منم بیام بنویسم جا نیوفتم🫠
ساعت۶صبح ۹فروردین با دل درد جزئی از خواب بیدار شدم
رفتم سرویس بهداشتی دیدم(گلاب ب صورتتون)اب زیادی ازم خارج شد با تیکه هایی قهوه ای توش
فهمیدم کیسه ابم پاره شده
رفتم بالاسر شوهرم و بیدارش کردم و بهش گفتم ک چیشده دیگه شوهرمم بیدار شد و زنگ زدیم اورژانس گفت باید سریع خودتونو برسونید ب بیمارستان
زنگ زدم مادرشوهرم گفت الان اماده میشم میام بالا
تا اون بیاد من رفتم حمام یه دوش سرپایی گرفتم و اماده شدم
وسایل بچه رو از قبل اماده کردم،خلاصه مادرشوهرم اومد بالا و من از زیر قران رد شدم و سه تایی رفتیم بیمارستان تو راه بیمارستان زنگ زدم به مامانم و بهش گفتم مامان نترسیا ولی من دارم میرم بیمارستان هر وقت تونستی بیا
وقتی ک رسیدیم بیمارستان گفتن باید یکم پیاده‌روی کنی و بعدش بیای لباس بگیری و بستری بشی
در اون حین به پرستارا گفتم زنگ زدم به دکترم که دکترم گفتن من مسافرتم نمی‌تونم بیام اما به همکارم میگم خیلی حواسش بهت باشه
من با همسرم مادر شوهرم رفتم تو حیاط بیمارستان پیاده‌روی بعد از نیم ساعت دوباره رفتم که معاینم کنن
ساعت ۱۰ بود که من آماده شدم و بستری شدم
اولین مامایی که اومد منو معاینه کرد گفت اوه اوه تو از این خوش زاهایی،تا یک ساعت دیگه زایمان می‌کنی و منم خوشحال گفتم خدایا شکرت
اونجا به ما یه اتاق دادن که مامانم اومد کنارم
مادر شوهرمم میومد پیشم و میرفت
اولش درد نداشتم اما کم کم نزدیکای ظهر دردام شروع شد جوری که صلاً نمی‌تونستم تحمل کنم تو اون لحظه مامانم دستامو می‌گرفت ،ماساژ می‌داد و بهم قوت قلب می‌داد 🥹♥️
مامان نِلین 🌈 مامان نِلین 🌈 ۱۶ ماهگی
سلام مامانای مهربون
دختر من امروز شش روزه که با پستونک خداحافظی کرده 🥹
نظر من این بود که تا قبل از یک سالگی پستونک رو ازش بگیرم ،چون هرچی بزرگتر میشن وابستگیشون بیشتر میشه و جداییشون سخت تر
من از اول فقط موقع خواب پستونک میدادم و بیدار که بود اگر میخواست میگفتم فقط مخصوص موقع خوابه،تا ماه پیش هم مشکلی نبود ولی از وقتی که راه میره اگر جایی میدید سریع برمیداشت میذاشت تو دهنش
دیدم داره سخت میشه ،و اینکه قبلاً شب که خوابش میبرد پستونک رو برمی داشتم ولی اخیرا تا برمیداشتم بیدار میشد.
خلاصه یه شب موقع خواب هی از دهنش افتاد بیدار شد گریه کرد،منم گفتم بده به من پستونک خوب نیست .
اول هیچی نگفت بعد نق زد ،گفتم پر زد رفت دیگه نیست
خداروشکر چون پرنده داریم و پر میزنه میره تو قفسش بهش میگم
پر زد رفت با این جمله آشنا بود.
خلاصه یکی دو روز موقع خواب نق زد،گفتم رفته دیگه نیست،و سرگرمش کردم،یا با کالسکه تو خونه چرخوندم تا خوابید،و از سرش افتاد.
خیلی ناراحت میشدم وقتی نق میزد حتی یه بارم گریه کردم ولی خب چون براش اینجوری بهتر بود خودمو راضی کردم که یه وقت کم نیارم و دوباره ندم.
قربونت برم مادر که اینقدر مظلومی 🥹🥹🥹
مامان امیر مامان امیر ۱۵ ماهگی
خانما چقدر به چشم نذر اعتقاد دارید من که با چشم خودم دیدم بچه من وقتی به دنیا اومد ۲ کیلو نیم بوده اصلا نمیشده بغلش کرده من که گفتم میمیره بعد رفتم پیش ی دکتر بنده خدا ادم پیر بوده بهم گفت هرروز بشورش و شیر خودت تقویت کن منم همین کارو کردم و بچه کم کم داشت وزن میگرفت ۴ ماهش شده بردم برای واکشن وزنش بوده ۵ نیم انقدر چاق شده بود که هم پرستار های بهداشت گفتند این همون بچه خلاص همین که اومدم خونه بچه تب کرده حالش خیلی بده شده ۵ شبه بستری شده از همونجا دیگه سعی کردم از خونه کمتر برم بیرون وقتی ۷ ماهش شده رفتم خونه یکی از فامیل ها گفتند ولی چه بچه تپل داری بغلش میکردن بوس اینا دوبار بچه حالش بد شده تا چند روز من کارم بود دکتر رفتند بعد هم گفتم این بچه ش مریضه ی مشکل داره که فقط راه بیمارستان گرفته دیگه از همونجا اصلا بچه رو از خونه بیرون نکردم تا که ۹ ماهش شده بردمش دکتر گفت وزنش خیلی بالا بودم ۱۳ کیلو بوده اینم بگم من بچم از ۴ ماه که بودش شیرخشک رژیم میداد در کنار شیر خودم بعد دکتر گفت شیرت خیلی چرب دیگه به بچه نده که این بچه خیلی چاق شده دیابت میگیره مریضی منم ترسیدم شیر خودمو دیگه ندادم بازم که شیر خشک رژیم میخوره وزنش میره بالا الان بگذریم از این حرف ها دیشب ی بنده خدا اومد خونه من و بچه خودش مینداخت رو سفر خودش غذا میخوره اون از خونه رفته الان بچه هم اسهال به شددت و خون هم هست نمیدونم چیکارکنم 8
مامان هسته🍋 مامان هسته🍋 ۱۵ ماهگی
مامانا بیایین یه چیز تعریف کنم قصاوت کنید
من مادرشوهرم و همعروسم بهم میرسن پچ پچ و اینا میکنن، یا یه جورایی با هم خیلی صمیمی برخورد میکنن، تا جایی که گاهی پشیمون میشم از بودنم تو اون جمع!
ولی چون بچمو مادرشوهرم نگه میداره، زیاد میبینمشون،، وگرنه کمتر میرفتم و میومدم،که خودمم اذیت نشم، خیلی به شوهرم اصرار میکنم که پرستار بگیریم اما مخالفت میکنه و میگه هنوز کوچولوعه،
بعد امروز عصر رفتبم‌بیرون(من چون شوهرم یه مدت نیست،وقتی میاد ما بازم مجبوریم بریم اونجا چون دلتنگ مادر و پدرش ه و حق داره، وقتیم که نیست من شبا اونجام که نخوام بچه رو صبحا زابراه کنم)
عصری که همو دیدیم همون آش و همون کاسه بود، منم ذهنم آشفته شد و خسته شدم، همعروسم بارداره، زرفته بود دوتا کلاه خریده بود، من کلاهی رو برداشتم و گفتم قشنگه مبارکه برا دوسالگی خوبه، گفت نه برا یکسالگی اندازه هست، گذاشتم سر دخترم گفتم ببین بزرگه، مادرشوهرم گفت شاید پسرمون سرش بزرگ باشه، منم خیلی ناخواسته گفتم:(( بچه که نمیتونه سرش از یه اندلزه مشخص بیشتر رشد کنه، وگرنه دور از جون بچه اینا، باید بره دکتر)) صلا حواسم نبود نباید بگم، در اصل حرف بدیم نزدم ولی به منظور بدم نگفتم فقط خواستم بگم این کلاهه سایز نیست، انگار ناراحت شدن دوتاشون، چیزی نگفتن بهم ولی رفتارشون بدترم شد، من ادمیم تحملم زیاده، بعدشم هر چی شوهرم اصرار کردم برا شام نریم کار دارم قبول نکرد
بنظرتون کارم اشتباه بود؟! عذاب وجدان دارم 🙃