مامانا بیایین یه چیز تعریف کنم قصاوت کنید
من مادرشوهرم و همعروسم بهم میرسن پچ پچ و اینا میکنن، یا یه جورایی با هم خیلی صمیمی برخورد میکنن، تا جایی که گاهی پشیمون میشم از بودنم تو اون جمع!
ولی چون بچمو مادرشوهرم نگه میداره، زیاد میبینمشون،، وگرنه کمتر میرفتم و میومدم،که خودمم اذیت نشم، خیلی به شوهرم اصرار میکنم که پرستار بگیریم اما مخالفت میکنه و میگه هنوز کوچولوعه،
بعد امروز عصر رفتبم‌بیرون(من چون شوهرم یه مدت نیست،وقتی میاد ما بازم مجبوریم بریم اونجا چون دلتنگ مادر و پدرش ه و حق داره، وقتیم که نیست من شبا اونجام که نخوام بچه رو صبحا زابراه کنم)
عصری که همو دیدیم همون آش و همون کاسه بود، منم ذهنم آشفته شد و خسته شدم، همعروسم بارداره، زرفته بود دوتا کلاه خریده بود، من کلاهی رو برداشتم و گفتم قشنگه مبارکه برا دوسالگی خوبه، گفت نه برا یکسالگی اندازه هست، گذاشتم سر دخترم گفتم ببین بزرگه، مادرشوهرم گفت شاید پسرمون سرش بزرگ باشه، منم خیلی ناخواسته گفتم:(( بچه که نمیتونه سرش از یه اندلزه مشخص بیشتر رشد کنه، وگرنه دور از جون بچه اینا، باید بره دکتر)) صلا حواسم نبود نباید بگم، در اصل حرف بدیم نزدم ولی به منظور بدم نگفتم فقط خواستم بگم این کلاهه سایز نیست، انگار ناراحت شدن دوتاشون، چیزی نگفتن بهم ولی رفتارشون بدترم شد، من ادمیم تحملم زیاده، بعدشم هر چی شوهرم اصرار کردم برا شام نریم کار دارم قبول نکرد
بنظرتون کارم اشتباه بود؟! عذاب وجدان دارم 🙃

۱۴ پاسخ

بنظرم اصرار زیاد برا اندازه نبودن باید نمیکردی وقتی مادر شوهرت گفت شاید پسرمون سرش بزرگ باشه باید میگفتی اره شاید و چون اون باردار بود حرف منفی نمیزدی البته که شما اصلا با منظور نگفتی و بنظرم اونام اگ منطقی باشن ناراحتی نداره.بیخیال دیگه گذشت

عزیزم
بهتر نیست شبا خونه خودت بمونی؟
یک روز در میان بچه رو ببر اونجا
یه روز هم مامانت نگه داره
هر چقدر رفت و آمدت با مادر شوهرت بیشتر باشه، تنش بین شما بیشتر میشه
دوری و دوستی
شغلتون جوری نیست که گاهی بچه رو ببری با خودت؟
خواهر شوهرم و جاریم هر دو معلم هستن
هر دو بچه شون رو بالاجبار از ۶ ماهگی بردن مدرسه

عب نداره خوب گفتی.دیگه خیلی کاریشون نداشته باش ولشون کن

ببین عزیزم تنها راهش اینه اونجا رفتنو کم کنی خودت مستقل بشی اعصاب خودتم اروم تره منم همسرم شغلش جوریه تایمی از هفته رو نیست خونه قبلا پسرم نبود تنها بودم خونه و میرفتم اونجا میخوابیدم شب بعد الان واقعا با وجودپسرم احساس ترس یا تنهایی نمیکنم واقعا اعصابم روح و روانم راحت تره

ببین من وقتی میرم خونه مادر شوهرم سعی میکنم حرف نزنم چون اونا برا کوچیک ترین چیز حرف درمیارن

والله من باشم اینکه حلو من پچ پچ کنن به روشون میارم این از این
برا کلاه اینکه گفتی بزرگ باسه مشکل داره بخاطر هم عروست که بارداره خودمون این دوره گذروندیم ادم دچار استرس میشه کاش نمی گفتی اگه دیدی به نظرم بحثش شد بگو منظکری نداشتی فقط اینکه برا سن نوزاد بزرگ بوده برا چند ماهگی احتمالا بیشتر بکار بیاد خلاصه یه جوری سعی کن وجدان خودت و حال دل اونو خوب کنی
زبونه هر جوری بخوای می چرخه گاهی به تلخی گاهی به شیرینی وقتی ادم به عقب نگاه می کنه می گه کاش هیچ وقت تلخی نکنیم

عزیزدلم از ته قلبم درکت میکنم و خیلی سخته امیدوارم هر چ زودتر از این وضعیت خلاص شی

شوهر منم و خواهرمادرش وقتی بهم میرسن خیلییی پچ پچ میکنن حتی وقتی کسه دیگه ای نیست
مامانم به شدت بدش میاد یبار جلوی مادرم اینکارو کردن زیادد و دیگ ترجیح مامانم ندیدن اینا بود
ولی من چه کنم با اینا 😑

چون بچه ی خواهرشوهرم که دختره و سه ماهش کله اش کوچیک تره ولی بچه ی من پارسال که سه سه ماهش بود از کله بچه ی اون که دختره بزرگتر بود سرش😂

فکر کنم چون اون پسر داره با اون اوکی تره شما اصلا حرف بدی نزدی عزیزم ولی خب کله پسرا کلا بزرگتر دختراس من پسرم سرش تو سونو گرافیش همیشه دو هفته جلوتر بود الانم سرش بزرگتره ولی سالمه هیچ مشکلی هم نداره

عب نداره گلم حرفی هست که زده شده حالا برای اینکه رفع کدورت بشه ی دست لباس برای پسرشون بخر و بگو اینو دیدم و خیلس خوشم اومد گفتم برای گل پسرمون هدیه بخرم اینجوری متوجه میشه منظوری نداشتی

ببخشید همعروسم رو متوجه نشدم منظورتون کیه؟

به نظرم وقتی میری اونجا فقط سکوت کن اصلا نمیخواد توضیح بدی درمورد هیچی

ببین گلم حرفی که شما زدی شاید ناخواسته بوده ولی کاملا اشتباهه چون دور سر بچه ها با هم فرق میکنه مخصوصا دختر با پسر

سوال های مرتبط

مامان محمد حسین مامان محمد حسین ۱۳ ماهگی
مامان نِلین 🌈 مامان نِلین 🌈 ۱۶ ماهگی
سلام مامانای مهربون
دختر من امروز شش روزه که با پستونک خداحافظی کرده 🥹
نظر من این بود که تا قبل از یک سالگی پستونک رو ازش بگیرم ،چون هرچی بزرگتر میشن وابستگیشون بیشتر میشه و جداییشون سخت تر
من از اول فقط موقع خواب پستونک میدادم و بیدار که بود اگر میخواست میگفتم فقط مخصوص موقع خوابه،تا ماه پیش هم مشکلی نبود ولی از وقتی که راه میره اگر جایی میدید سریع برمیداشت میذاشت تو دهنش
دیدم داره سخت میشه ،و اینکه قبلاً شب که خوابش میبرد پستونک رو برمی داشتم ولی اخیرا تا برمیداشتم بیدار میشد.
خلاصه یه شب موقع خواب هی از دهنش افتاد بیدار شد گریه کرد،منم گفتم بده به من پستونک خوب نیست .
اول هیچی نگفت بعد نق زد ،گفتم پر زد رفت دیگه نیست
خداروشکر چون پرنده داریم و پر میزنه میره تو قفسش بهش میگم
پر زد رفت با این جمله آشنا بود.
خلاصه یکی دو روز موقع خواب نق زد،گفتم رفته دیگه نیست،و سرگرمش کردم،یا با کالسکه تو خونه چرخوندم تا خوابید،و از سرش افتاد.
خیلی ناراحت میشدم وقتی نق میزد حتی یه بارم گریه کردم ولی خب چون براش اینجوری بهتر بود خودمو راضی کردم که یه وقت کم نیارم و دوباره ندم.
قربونت برم مادر که اینقدر مظلومی 🥹🥹🥹