زایمان طبیعی
بریم که از همون اول شروع کنیم.....من وقتی باردار شدم از اطرافیان می‌شنیدم ک درد طبیعی خیلی سخته و فلان منم سعی می‌کردم اصلا بهش فکر نکنم اما انتخاب خودم بیشتر روی زایمان طبیعی بود ننیدونم چرا اما از یه طرف چون زایمان اولم بود و هیچ تجربه ای از سزارین و طبیعی نداشتم انتخابم طبیعی بود
من واقعا حاملگی خیلیییی سختی داشتم از همون اول ویار های شدید و معده درد های سخت....طوری که من از همین ویارم فهمیدم ک حاملم🥲حالا بگذریم من تاریخ زایمانم توی سنو ۲۹ فروردین ماه بود اما چون من از ۷ ماهگی انقباض های شدید داشتم استراحت مطلق داشتم گذشت و وارد ماه ۹ شدم دکتر ماه آخر برام ان اس تی نوشته بود که هفته ای دوبار برم انجام بدم
خب منم میرفتم و همه چی داشت خوب پیش می‌رفت تا اینکه ۵ فروردین بود آخرین سنویی که دکتر برام نوشته بود رو رفتم انجام بدم که توی سنو مشخص شد خونرسانی بین مادر و جنین کم شده رفتم سمت بیمارستان برای گرفتن ان اس تی که وقتی سنو رو نشون دادم سریع ب دکترم زنگ زدن و اطلاع دادن
دکترم بهشون گفت که دیگه موندن بچه تو شکم هیچ فایده ای نداره و باید هرچی زودتر زایمان کنه اما چون دکترم خودشون نبودن و مسافرت بودن ازش خواستم که خودشون برای زایمان بیاین که گفت ب شرط اینکه این چند روز تعطیلات مواظب خودت باشی و استراحت کامل داشته باشی و اگه خدای نکرده مشکلی پیش اومد سریع ب بیمارستان مراجعه کنی
قبول کردم و قرار شد ۱۴ فروردین اول وقت بیمارستان باشم.......

ادامه تایپیک بعد🙂🙃

۴ پاسخ

من با شوق خوندم بعدی شو بزار عزیز

من دوران بارداری و زایمان بسیار اسانی داشتم
ولی بعد دنیا اومدن بچم ب دلیل تتهایی و بی تجربگی خیلی اذیت شدم

عزیزم. پسر منم ۱۴ فروردینه.

بعدی رو بزار
منم هم دوران بارداری سختی داشتم وهم زایمان 🥲🥲🥲🥲

سوال های مرتبط

مامان Radvin😍🫀 مامان Radvin😍🫀 ۱ سالگی
این چندروز تعطیلات عید استراحت کامل کردم ک مشکلی پیش نیاد
گذشت تا روز ۱۴ فروردین فرارسید😃
وااااااای نگم براتون که شب قبلش چقد شوق و ذوق داشتم چقد برای دیدن پسرم لحظه شماری میکردم اصلا خواب نداشتم😍
ساعت ۳ شب بود خوابیدم و ساعت ۵ از خواب بیدار شدم وسایل رادوین کوچولو رو که از قبل آماده کرده بودم رو گذاشتم جلوی در شوهرم رو بیدار کردم صبحانه ای باهم خوردیم از زیر قرآن رد شدم و با شوهرم و آبجیم و بابام راهی بیمارستان شدیم
چون مامانم فشار خون داره هیچی بهش نگفتم که قراره برم برای زایمان بهش گفتم باید برم بستری بشم تا این انقباض هام کنترل بشه...اما بابام خبر داشت😉
نمیدونم چرا اصلا استرس نداشتم فقط ب این فکر میکردم که فرداش رادوینم تو بغلمه🥲😍وقتی ب بیمارستان رسیدیم فرمی ک بهم دادن رو پر کردم و ازم پرسیدن زایمانت چیه طبیعی یا سزارین گفتم نمیدونم 😂😂😂😂
ب هرحال با ماما صحبت کردن ماما هم با دکترم صحبت کرد دکترم بهش گفته بود کاراشو انجام بدین تا نیمی دیگه خودمو میرسونم اگه هیچ مشکلی برای زایمان طبیعی نداشت که طبیعی اگه‌ نشد سزارین
چون اتاق خصوصی گرفته بودم آبجیم باهام بود لباسامو عوض کردم روی تخت دراز کشیدم و با آبجیم گرم حرف زدن شدیم و عکس می‌گرفتیم خلاصه که خیلی خوشحال بودم ب جای اینکه استرس داشته باشم🤣😅
دکترم رسید معاینه م کرد و گفت آمادگی خیلی خوبی برای زایمان طبیعی داری و چون بدون درد رفته بودم بهم سرم وصل کردن و یه کوچولو بعد تمام شدن سرم دردام شروع شد در حد یه چندثانیه که خب قابل تحمل بود
دکترم دستورات لازم رو ب ماما داد و رفت مطب.بهشون سپرد که هرزمان نزدیک زایمانم شد بهش خبر بدن

بقیه داستان پارت بعدی😁😆
مامان Radvin😍🫀 مامان Radvin😍🫀 ۱ سالگی
بعد از زدن سرم و امپول فشار دردام کم کم شروع شدن اول هر ۱۰ دقیقه یکبار بعدش هر ۵ دقیقه بعدش هر ۳ دقیقه دیگه دردام پشت سر هم بود یه ماما بود که همش از خدا میخام هرجایی که هست تنش سلامت باشه و عاقبت بخیر باشه🥰آخه خیلیییییی تو زایمانم کمکم میکرد و دلگرمی بهم میداد
با ماما ورزش های قبل از زایمان رو انجام دادم و با دوش آب گرم کمرمو ماساژ میداد و کیسه آب گرم روی شکم و کمرم میذاشت خلاصه خیلییییی کمکم میکرد
از ساعت ۱۰ صبح دردام شروع شد و تا ساعت یه ربع ب ۵ عصر که زایمان کردم
تو این تایم خیلیییی درد کشیدم طوری که همش فکر میکردم نفسم ب زور بالا میاد و قراره از درد بمیرم😑😑ولی خب من آدم درد بودم ینی اینکه واقعا طاقت دردم خیلییی زیاده اما واقعا تو اون درد زایمان فقط تنها چیزی که برام خیلی سخت بود کمر دردم بود آخه فقط حس میکردم که کمرم داره از وسط نصف میشه
تو همون دردایی که میکشیدم و یه کوچولو داد میزدم ب گفته شوهرم
شوهرم و بابام پشت در زایمان گریه میکردن و همون موقع مامانم ب شوهرم زنگ میزنه که حالمو بپرسه که وقتی بابام جواب میده صدای منم خب بالا بود مامانم صدامو میشنوه و میگه این صدای سوگند منه و بابام با بغض میگه آره سوگند باید زایمان کنه که مامانم ب سرعت برق و باد خودشو میرسونه
بالاخره تو این تایم دردای زایمان رو کشیدم تا رحمم ۱۰ سانت باز شد و ماما گفت سریع ب دکتر زنگ بزنید و بگید که نزدیکه بچه ب دنیا بیاد همون موقع ماما بهم گفت واااااای دارم اون کله پرموشو میبینم🥰😍دیگه تا چنددقیقه دیگه اون پسر نازتو بغل میکنی همین که گفت خیلی خوشحال شدم از اینکه چند دقیقه دیگه رادوینم تو بغلمه😭🥲🥰
دکترم یه ربع نشد که خودشو رسوند و منو ب اتاق زایمان بردن و آماده زایمان شدم
مامان joveriyeh مامان joveriyeh ۱ سالگی
من واسه دخترم بعداز پنج سال با کلی سختی و دکتر و آمپول روزی یکی و استراحت مطلق و بچه نارس و سزارین بدون بدیگه اصلا به فرزند دوم فکر نمیکردم چون سابقه سنگ کلیه و کیست هم داشتم دکتر بعداز زایمانم بهم دارو داد واسه کلیه هام بعداز شش ماه رفتم ببینم سنگ های کلیه هام کمترشدن یان گفت حامله ای 21هفته و شش رور بچتم دختره اصن یه حالی شدم شوکه شدم برگه سنوگرافیو تو اتاق دکتر پاره کردم خیلی گریه کردم بچه اولم تازه شش ماهش تموم شده بود از اونورم با مادر شوهرم زندگی میکردیم خلاصه هرکاری کردم نیافتاد دارو خوردم هرروز کارهای سنگین میکردم ولی انگار ن انگار سردختر اولم تا پامیشدم میرفتم دستشویی کلی خون ازم میریخت کمر درد شدید میگرفتم اما سراین ناخواسته هیچ علائم بارداری نداشتم چه برسه به لکه بینیو اینا
مادرم به زور فرستادتم گفت برو بهداشت پرونده ببند منکه هیچ ذوقی نداشتم با کلی حرف از مادرم همون ماهای آخر رفتم که پرونده ببندم ن برگه سنویی داشتم ن برگه آزمایش ن هیچی تاحرف بود. بهم حرف گفتن که چرا برگه سنو نداری و برگه آزمایش نداری گفت فردا بیا آزمایش قند بده من فرداش که میخواستم برم ناگهانی دردام شروع شد بعد چون فاصله سزارین کم بود دیگه اورژانسی بردنم اتاق عمل من که هیچ برگه ی سنویی ن برگه آزمایشی نداشتم خیلی عصبانی شد دکترم که چرابرگه سنو نداری چجوری بفهمم که بچه الان تو چه وضعیه و چحوری شکمتو پاره کنم توی اتاق عمل تا حرفای خانم دکتر تموم شد منم هشت سانت شدم بچمم به پا. بود داشتم میمردم دست و پامو بستن گفتن اصلا حرف نزدن یه آمپول تو کمرم زدن و زود زود پارم کردن
بالاخره ناخواسته ی ما 32هفته باوزن 1500 نارس به دنیا اومد
مامان Radvin😍🫀 مامان Radvin😍🫀 ۱ سالگی
با هر دردی که سمتم میومد یه زور میزدم و به حرفایی ک دکترم بهم میزد ک چیکار کنم چجوری زور بزنم و فلان گوش میکردم از اینطرفم دکترم خیلییییی تشویقم میکرد آفرین تو میتونی مامان قوی
عالیه همینجور ادامه بده با این حرفاش کلیییییییی آرامش میگرفتم😍
از اینطرفم ماما بهم آبمیوه میداد که یکم جون بگیرم😋🤭تا اینکه بعد از چند تا زور زدن محکم اون سر پر مو آقا رادوین بیرون اومد دیگه فقط حس کردم خالی شدم همون موقع وقتی صدای گریه شو شنیدم گفتم آخيش راحت شدم و اشکام از شنیدن صدای گریه ش میریختن
همون موقع دیگه انگار از هوش رفتم و فقط صدای دکتر رو میشندیدم که قربون صدقه پسرم میرفت و میگف مامان قوی نمیخوای آقا رادوین رو ببینی
چشمامو نیمه باز کردم و صورت داغشو روی صورتم احساس کردم و بوسش کردم و فقط نگاش میکردم دوباره چشام بسته شدن. تمام دردا یادم رفت😍😍وااااای چ حس قشنگی بود....
خلاصه جونم براتون بگم که اونقدراهم که میگن زایمان طبیعی سخته و دردش غیرقابل تحمله اینجور نیسته نمیگم درد نداره ها چرا اتفاقا زیاد درد داره اما خب خداهم طاقت این درد کشیدن هم ب آدم میده
هرچقدرم درد بکشی و فقط صدای بچتو ک بشنوی همه ی دردا یادت میره
من اگه خودم ۱۰ بار دیگه ام ب عقب برگردم بازم انتخابم همین زایمان طبیعی هسته البته با همین دکتر که واقعااااااا خیلیییی دکتر مهربون و دلسوزی بود😍🥰
سعی کردم همه چی رو براتون بنویسم اما اگه سوالی داشتین که تو این گفته هام جوابشو پیدا نکردین بپرسین بهتون جواب میدم
مامان شاهان مامان شاهان ۲ سالگی
مادرایی ک‌میخان زایمان کنن من تجربه طبیعی و سزارین دارم بنظرم کسی بتونه طبیعی زایمان کنه خیلی خیلی بهتره رو دخترم یازده سال پیش تصمیم گرفتم طبیعی زایمان کنم و 13ساعت درد کشیدم ولی فردای اون روز من برا آزمایش پسرم تو بیمارستان بودم‌جوری ک نگهبان یهم گفت تو همونی ک دیروز اومدی زایمان کنی گفتم بله گفت ماشالله چ زود سرپا شدی ولی چون بخاطر پرسنل و پرستار و دکتر بداخلاقم و خودمم لجبازی کردم همکاری نکردم زایمان سختی داشتم و تصمیم گرفتم دومی رو سزارین کنم ک تا اتاق عمل خوب بود تا بی حس بود زخمام میگفتم میخندیدم همچین ک از بی حسی درواومدم من بودم و زخم حتی دستشویی هم باید دستمو میگرفتن دکترم نگفت بخاطر بی حسی از کمر بعد عمل تا چند ساعت حرف نزن منم چقد حرف زدم ی هفته تمام یک سردردی گرفتم ک فقط میگفتم گه خوردم بردنم دکتر ب دکتر میگفتم ی آمپول بزنید تا بمیرم زجر نکشم ببین ن این سردرد ک عادی میگیریم ن مغزم داشت کنده میشد زخم از ی طرف بیست روز تمام خوابیدم بنظر من هیچی مثل طبیعی نمیشه درد میکشی ولی بعدش راحتی ن
مامان آرین و عرشیا مامان آرین و عرشیا ۲ سالگی
سلام از طرف یه مادری که تو تاریکی شب و تو خلوت خونه داره شام میخوره و به هفته ای که بهش گذشت فکر میکنه...به هفته ای که پسر کوچولوش بهونه گیر شده بود و هرچی میخواست فقط گریه میکرد..به هفته ای که شوهرش انقد از کار خسته بود که همش بی حوصله بود وقتی میومد خونه...به شبایی که نفسم کم میومد انگار یه چیزی رو سینه م خوابیده بود....به وقتی که دست یکی رو روی پیشونیم حس کردم و فکر کردم شوهرمه اما یهو یادم اومد سرکاره و من تنهام..به اینکه چقدر دوست داشتم برم دو روز خونه مامانم و نشد....حالا من وقتی شوهرمو پسرم خوابن دلم گرفته از اینکه چرا در مقابل گریه های پسرم و بهونه گیریاش صبور نبودم....منی که پسرمو شوهرمو واطرافیانمو خیلی دوست دارم و جونم براشون می‌ره اما یه وقت ناخواسته دلشون رو میشکونم....خدایا منو ببخش بخاطر اون وقتا که دلشون رو شکوندم..دلم میخواد صبح که بیدار شدم خدا بهم یه صبر بده تا دیگه بچه مو دعوانکنم یا عصبی نشم ازش....پسر قشنگم منو بخاطر وقتایی که عصبی میشم ببخش...بخدا من خیلی دوست دارم