با هر دردی که سمتم میومد یه زور میزدم و به حرفایی ک دکترم بهم میزد ک چیکار کنم چجوری زور بزنم و فلان گوش میکردم از اینطرفم دکترم خیلییییی تشویقم میکرد آفرین تو میتونی مامان قوی
عالیه همینجور ادامه بده با این حرفاش کلیییییییی آرامش میگرفتم😍
از اینطرفم ماما بهم آبمیوه میداد که یکم جون بگیرم😋🤭تا اینکه بعد از چند تا زور زدن محکم اون سر پر مو آقا رادوین بیرون اومد دیگه فقط حس کردم خالی شدم همون موقع وقتی صدای گریه شو شنیدم گفتم آخيش راحت شدم و اشکام از شنیدن صدای گریه ش میریختن
همون موقع دیگه انگار از هوش رفتم و فقط صدای دکتر رو میشندیدم که قربون صدقه پسرم میرفت و میگف مامان قوی نمیخوای آقا رادوین رو ببینی
چشمامو نیمه باز کردم و صورت داغشو روی صورتم احساس کردم و بوسش کردم و فقط نگاش میکردم دوباره چشام بسته شدن. تمام دردا یادم رفت😍😍وااااای چ حس قشنگی بود....
خلاصه جونم براتون بگم که اونقدراهم که میگن زایمان طبیعی سخته و دردش غیرقابل تحمله اینجور نیسته نمیگم درد نداره ها چرا اتفاقا زیاد درد داره اما خب خداهم طاقت این درد کشیدن هم ب آدم میده
هرچقدرم درد بکشی و فقط صدای بچتو ک بشنوی همه ی دردا یادت میره
من اگه خودم ۱۰ بار دیگه ام ب عقب برگردم بازم انتخابم همین زایمان طبیعی هسته البته با همین دکتر که واقعااااااا خیلیییی دکتر مهربون و دلسوزی بود😍🥰
سعی کردم همه چی رو براتون بنویسم اما اگه سوالی داشتین که تو این گفته هام جوابشو پیدا نکردین بپرسین بهتون جواب میدم

۷ پاسخ

چ حس خوبی. ای جان. کدوم شهری؟ چ بیمارستان بودی و اسم دکترت میشه بگی؟
منم طبیعی بودم اما نزاستن کسی همراهم باشه یا همسرم و مادرم پشت در بیان

من پسراولم اختیاری سزارین شدم برا دومی نصف شب قبل ازعمل کیسه آبم پاره شد رفتم بیمارستان دکتر خودم نبود منم فقط میخواستم خودش عملم کنه تاصبح درد کشیدم وچه درد وحشتناکی بود هنوز یادش میوفتم بدنم میلرزه،درسته بعدعمل سزارین تاچندروز باید خیلی دردو تحمل کنی ولی بنظرمن دردش ازطبیعی خیلی کمتره،خداروشکرکه برای شما سخت نبوده عزیزم

خدا گل پسرتو حفظ کن خاطرتم عالی بود منم بارداری و زایمان راحتی داشتم خداروشکر اما بعد زایمانم شوهرم با اخلاق هاش و درک نکردنش زندگیمو جهنم کرده بود

عزیزم چقدر قشنگ توصیف کردی حستو منم زایمانم طبیعی بود اصلا از قبل نمیترسیدم چون امادگیشو داشتم و اگاهی کسب کرده بودم و با کمک دکتر خوبمو ماما همراهم بهترین زایمان رو داشتم شکرخدا😍به امید خدا همه مامانای باردار راحت زایمان کنن

عخی.. الهی مبارکت باشه..منم خیلی دوسداشتم طبیعی بدنیا بیارم متخصص زنانم منو ترسوند ک پشیمون میشیا!! بعد از ترس گفتم باشه باشه سزارین..بعد ی شماره کارت ناشناس داد پول بزنیم براش ..خدا ازش نگذره.. آرزوم بود طبیعی رو تجربه کنم

ای جاااان جااااااان چ حس خوبی

منم زایمانم طبیعی بود همه میگفتن فلان و اینا میترسیدم
ولی وقتی رفتم واسه زایمان خیلی استرس داشتم حس میکردم واقعا میمیرم هیچکسم نمی‌فهمه درحالی ک شوهرم و مامانم پشت در بودن🤦‍♀️
ولی وقتی دکتر گفت موهاشو میبینم راستش خیلی ترسیدم خیلییی هر چی میگفت زور بزن میگفتم زور ندارم😂ولی یهویی با ی فشار خیییلییی زیاد دختر نازم بدنیا اومد و همه دردا تموم شد واقعا هیچ دردی واسه آدم نمیمونه فقط میخواد بچشو بغل کنه🥺
ایشاالله همه مادرای باردار بسلامتی زایمان کنن و همه حس خوب مادرشدن رو بچشن🤲❤️
راستش من سنم کم بود بیشتر میترسیدم ولی الان میدونم ک اونقدرام ک میگن ترسناک نیس فقط اسمش بد در رفته😁😂 مهم بعدشه ک میتونی خوب سرپا بشی و اذیت نشی

سوال های مرتبط

مامان Radvin😍🫀 مامان Radvin😍🫀 ۱ سالگی
بعد از زدن سرم و امپول فشار دردام کم کم شروع شدن اول هر ۱۰ دقیقه یکبار بعدش هر ۵ دقیقه بعدش هر ۳ دقیقه دیگه دردام پشت سر هم بود یه ماما بود که همش از خدا میخام هرجایی که هست تنش سلامت باشه و عاقبت بخیر باشه🥰آخه خیلیییییی تو زایمانم کمکم میکرد و دلگرمی بهم میداد
با ماما ورزش های قبل از زایمان رو انجام دادم و با دوش آب گرم کمرمو ماساژ میداد و کیسه آب گرم روی شکم و کمرم میذاشت خلاصه خیلییییی کمکم میکرد
از ساعت ۱۰ صبح دردام شروع شد و تا ساعت یه ربع ب ۵ عصر که زایمان کردم
تو این تایم خیلیییی درد کشیدم طوری که همش فکر میکردم نفسم ب زور بالا میاد و قراره از درد بمیرم😑😑ولی خب من آدم درد بودم ینی اینکه واقعا طاقت دردم خیلییی زیاده اما واقعا تو اون درد زایمان فقط تنها چیزی که برام خیلی سخت بود کمر دردم بود آخه فقط حس میکردم که کمرم داره از وسط نصف میشه
تو همون دردایی که میکشیدم و یه کوچولو داد میزدم ب گفته شوهرم
شوهرم و بابام پشت در زایمان گریه میکردن و همون موقع مامانم ب شوهرم زنگ میزنه که حالمو بپرسه که وقتی بابام جواب میده صدای منم خب بالا بود مامانم صدامو میشنوه و میگه این صدای سوگند منه و بابام با بغض میگه آره سوگند باید زایمان کنه که مامانم ب سرعت برق و باد خودشو میرسونه
بالاخره تو این تایم دردای زایمان رو کشیدم تا رحمم ۱۰ سانت باز شد و ماما گفت سریع ب دکتر زنگ بزنید و بگید که نزدیکه بچه ب دنیا بیاد همون موقع ماما بهم گفت واااااای دارم اون کله پرموشو میبینم🥰😍دیگه تا چنددقیقه دیگه اون پسر نازتو بغل میکنی همین که گفت خیلی خوشحال شدم از اینکه چند دقیقه دیگه رادوینم تو بغلمه😭🥲🥰
دکترم یه ربع نشد که خودشو رسوند و منو ب اتاق زایمان بردن و آماده زایمان شدم
مامان Radvin😍🫀 مامان Radvin😍🫀 ۱ سالگی
این چندروز تعطیلات عید استراحت کامل کردم ک مشکلی پیش نیاد
گذشت تا روز ۱۴ فروردین فرارسید😃
وااااااای نگم براتون که شب قبلش چقد شوق و ذوق داشتم چقد برای دیدن پسرم لحظه شماری میکردم اصلا خواب نداشتم😍
ساعت ۳ شب بود خوابیدم و ساعت ۵ از خواب بیدار شدم وسایل رادوین کوچولو رو که از قبل آماده کرده بودم رو گذاشتم جلوی در شوهرم رو بیدار کردم صبحانه ای باهم خوردیم از زیر قرآن رد شدم و با شوهرم و آبجیم و بابام راهی بیمارستان شدیم
چون مامانم فشار خون داره هیچی بهش نگفتم که قراره برم برای زایمان بهش گفتم باید برم بستری بشم تا این انقباض هام کنترل بشه...اما بابام خبر داشت😉
نمیدونم چرا اصلا استرس نداشتم فقط ب این فکر میکردم که فرداش رادوینم تو بغلمه🥲😍وقتی ب بیمارستان رسیدیم فرمی ک بهم دادن رو پر کردم و ازم پرسیدن زایمانت چیه طبیعی یا سزارین گفتم نمیدونم 😂😂😂😂
ب هرحال با ماما صحبت کردن ماما هم با دکترم صحبت کرد دکترم بهش گفته بود کاراشو انجام بدین تا نیمی دیگه خودمو میرسونم اگه هیچ مشکلی برای زایمان طبیعی نداشت که طبیعی اگه‌ نشد سزارین
چون اتاق خصوصی گرفته بودم آبجیم باهام بود لباسامو عوض کردم روی تخت دراز کشیدم و با آبجیم گرم حرف زدن شدیم و عکس می‌گرفتیم خلاصه که خیلی خوشحال بودم ب جای اینکه استرس داشته باشم🤣😅
دکترم رسید معاینه م کرد و گفت آمادگی خیلی خوبی برای زایمان طبیعی داری و چون بدون درد رفته بودم بهم سرم وصل کردن و یه کوچولو بعد تمام شدن سرم دردام شروع شد در حد یه چندثانیه که خب قابل تحمل بود
دکترم دستورات لازم رو ب ماما داد و رفت مطب.بهشون سپرد که هرزمان نزدیک زایمانم شد بهش خبر بدن

بقیه داستان پارت بعدی😁😆
مامان Radvin😍🫀 مامان Radvin😍🫀 ۱ سالگی
زایمان طبیعی
بریم که از همون اول شروع کنیم.....من وقتی باردار شدم از اطرافیان می‌شنیدم ک درد طبیعی خیلی سخته و فلان منم سعی می‌کردم اصلا بهش فکر نکنم اما انتخاب خودم بیشتر روی زایمان طبیعی بود ننیدونم چرا اما از یه طرف چون زایمان اولم بود و هیچ تجربه ای از سزارین و طبیعی نداشتم انتخابم طبیعی بود
من واقعا حاملگی خیلیییی سختی داشتم از همون اول ویار های شدید و معده درد های سخت....طوری که من از همین ویارم فهمیدم ک حاملم🥲حالا بگذریم من تاریخ زایمانم توی سنو ۲۹ فروردین ماه بود اما چون من از ۷ ماهگی انقباض های شدید داشتم استراحت مطلق داشتم گذشت و وارد ماه ۹ شدم دکتر ماه آخر برام ان اس تی نوشته بود که هفته ای دوبار برم انجام بدم
خب منم میرفتم و همه چی داشت خوب پیش می‌رفت تا اینکه ۵ فروردین بود آخرین سنویی که دکتر برام نوشته بود رو رفتم انجام بدم که توی سنو مشخص شد خونرسانی بین مادر و جنین کم شده رفتم سمت بیمارستان برای گرفتن ان اس تی که وقتی سنو رو نشون دادم سریع ب دکترم زنگ زدن و اطلاع دادن
دکترم بهشون گفت که دیگه موندن بچه تو شکم هیچ فایده ای نداره و باید هرچی زودتر زایمان کنه اما چون دکترم خودشون نبودن و مسافرت بودن ازش خواستم که خودشون برای زایمان بیاین که گفت ب شرط اینکه این چند روز تعطیلات مواظب خودت باشی و استراحت کامل داشته باشی و اگه خدای نکرده مشکلی پیش اومد سریع ب بیمارستان مراجعه کنی
قبول کردم و قرار شد ۱۴ فروردین اول وقت بیمارستان باشم.......

ادامه تایپیک بعد🙂🙃
مامان آرین و عرشیا مامان آرین و عرشیا ۲ سالگی
سلام از طرف یه مادری که تو تاریکی شب و تو خلوت خونه داره شام میخوره و به هفته ای که بهش گذشت فکر میکنه...به هفته ای که پسر کوچولوش بهونه گیر شده بود و هرچی میخواست فقط گریه میکرد..به هفته ای که شوهرش انقد از کار خسته بود که همش بی حوصله بود وقتی میومد خونه...به شبایی که نفسم کم میومد انگار یه چیزی رو سینه م خوابیده بود....به وقتی که دست یکی رو روی پیشونیم حس کردم و فکر کردم شوهرمه اما یهو یادم اومد سرکاره و من تنهام..به اینکه چقدر دوست داشتم برم دو روز خونه مامانم و نشد....حالا من وقتی شوهرمو پسرم خوابن دلم گرفته از اینکه چرا در مقابل گریه های پسرم و بهونه گیریاش صبور نبودم....منی که پسرمو شوهرمو واطرافیانمو خیلی دوست دارم و جونم براشون می‌ره اما یه وقت ناخواسته دلشون رو میشکونم....خدایا منو ببخش بخاطر اون وقتا که دلشون رو شکوندم..دلم میخواد صبح که بیدار شدم خدا بهم یه صبر بده تا دیگه بچه مو دعوانکنم یا عصبی نشم ازش....پسر قشنگم منو بخاطر وقتایی که عصبی میشم ببخش...بخدا من خیلی دوست دارم
مامان سلین🦋 مامان سلین🦋 ۱ سالگی
پارت 5.
امادم کردن گفتن هرچی در توان داری رو کن و زور الکی نزن منم فقط زور میزدم و باهاشون هکماری میکردم و خلاص دیگ گفت زور آخری رو بزن که سر کچلش دیده میشه منم خندم گرفت همون زور اخری که زدم انگار یه چیزی از سر دلم کنده شد و شکمم افتاد پایین صدای یه گریه شنیدم گذاشتن روسینم من تو شوک بودم فقط نگاش کردم و برداشتنش و لباس تنش کنن و خلاصه کارای بخیه و اینا تموم شد گفتن برو سرویس من رفتم از گردن تا پایین خودمو شستم که صورتمو شستم و لبلس نو دادن تنم کردم و اومدم نشستم رو ویلچر یه موجودی رو دادن بغلم و گفتن شیرش بده مگ من بلد بودم شیر بدم یه خانومی اومد بهم یاد داد ولی شیرم نداشتم نمش اب بود و بچه گریه میکرد و گفتم به مانم خبر دادین گفتن اره دیگ سوار ولیچر شدم رفتم تو اتاق با دونفر خانوم بودم اونا سزارینی بودن دیگ مامانم از در وارد شدو نگاه من نکردم فقط رفت سرو کله سلین و بغلش کرد و بوسش کرد😂 گفتم مامان رفتم از دامادت یه کپی گرفتم اومدم وقتی به دنیااومد خیلی شباعت شوهرم بود دیگ مامان صورت و دستای بچرو شست تمیز شد مثل گل🌹😘 شیر نداشتم اندازه یه قطره و مامانم مجبور شد آبجوش نبات به بچه بده یعنی به اون دوتا خانوم میگفت به بچه میشه یکم شیر بدین نمیدان واقعا 🙃 دیگ بهش چند قطره دادم و به شوهرم زنگ زدم و اومد در بیمارستان بستی و کباب و موزز. کمپوت اینا اورد گفت بخور تقویت شی منم نمیتونستم تنها بخورم به دوتا خانوم هم میدادم و خوردیم و شام خوردیم و خوابیدم و. صبح شد موهامو بستم فک کردم میخوان مرخص کنن که گفتن بچه زردی داره باید تا فردا باشه و اینا دگ گفتن زیاد بالا نیس که بزاریم زیر دستگاه دیگ مادرشوهرم با خواهرشوهرم اومدن دیدنم و رفتن منم فقط منتظر بودم فردا بشه
مامان ریحانه ♥️ مامان ریحانه ♥️ ۲ سالگی
اونایی ک بچه هاتون خودشون میخوابن میشه کمکم کنید
من دوست دارم دخترم خودش بخوابه ولی واقعا با این شرایط چطوری میشه؟
دیشب از ساعت یازده و نیم روی پا بود تا دو شب نخوابید
خودم داشتم بیهوش میشدم
اومدم رخت خواب پهن کردم توی پذیرایی آزاد گذاشتمش بلکه خودش بخوابه
خودم هم خوابیدم ولی از زیر چشم حواسم بهش بود
شوهرم توی اتاق خوابیده بود
دخترم ی دونه میزد توی سر من بدو بدو می‌رفت توی اتاق یکی میزد توی سر شوهرم
پنج دقیقه ی بار صدای دعواشون رو می‌شنیدم
یهو اومد سمت من با شیشه کرم شانس آوردم داشتم نگاه میکردم اومد بزنه توی صورتم از دستش گرفتم وگرنه الان همه اجزا صورتم باهم یکی شده بود
بعد این همه جا عین اومد روی بالشت من روی موهام نشست حس کردم همه موهام داره درمیاد
گذاشتمش اونور دوباره بلند شد روی بالشت من سعی میکرد وایسه سر پا هر هر می‌خندید
آخری حالت چهار دست و پا شد دو تا دستش رو با فشار زیاد فشار میداد روی قفسه سینه م حس کردم دارم میمیرم
خلاصه تا ساعت چهار درگیر بودیم
آخری ی دست کشتمش با گریه روی پام خوابید
واقعا کلافه م کرده
نمی‌دونم چیکار کنم
پاهام داغون شده
اینم اصلا خودش نمیخوابه
جای من بودید چیکار میکردید؟
مامان نی نی گل مامان نی نی گل ۲ سالگی
سلام ب همگی شما.انشاالله هر جا هستید سلامت و شاد باشید. ببخشید که این حرفها اینجور مسائل این‌جا میگم.اما‌واقعا از لحاظ روحی الان بهم ریختم.ولی نیاز داشتم با یکی صحبت کنم ک‌منو درک کنه و بفهمه.من بعد از زایمان خیلی احساس میکنم زود عصبی میشم.و‌نمیتونم خشمم رو کنترل کنم.پسرم نوزده ماهشه هفته قبل سر ی بحث ک نتونستم خودمو کنترل کنم با یکی از فامیلام دعوام شد داشت زور حرف میزدو من نتونستم گذشت کنم صدامو ب شدت بلند کردم و فریاد زدم.جوریکه پسرم ترسید و گریه کرد از تنش من. امروز خواهرم ک خیلی وقته باهام قهره.سر ی موضوعی بهم تیکه انداخت اولش آروم جوابشو دادم اما بعد اون شروع کرد ب بی احترامی و توهین ک باز نتونستم خودمو کنترل کنم ک منم داد و فریاد زدم و جوابشو دادم یه لحظه حتی بهش حمله هم کردم ک برنمش. ک یهو باز دیدم پسرم خیلی ترسیدو گریه کرد.اون لحظه تمام دنیا رو سرم آوار بود ک چرا جلو پسرم کوتاه نیومدم گذشت نکردم و گذاشتم اون بچه همچنین صحنه ای رو ببینه و بترسه.. واقعا خیلی نگران بچه ام هستم از اینکه با امروز دو بار صحنه تهاجمی و دعوا و تنش زا از من دید.و بشدت ترسید.شماها همچنین اتفاقی تا حالا براتون پیش اومده ؟و چه عکس‌العملی انجام دادید؟ب نظرتون تو ذهنش میمونه این اتفاقا؟خواهشا جواب سوالمو بدید تا یکمی شاید اروم شدم😭
مامان محمد حسین❤️ مامان محمد حسین❤️ ۲ سالگی
سلام خانم گلا صبحتون بخیر
ادامه از شیر گرفتن پسرم 👇🏻
دیشب محمد حسین ساعت یک و نیم خوابید ، بعد دیگه تا ساعت چهار و بیست که اونم من بیدار شدم دیدم داره میره روی سرامیک ها کم کم ، داشت تو خواب غلت میزد و جاش خوب نبود یکم نق میزد منم سریع رفتم و جاشو عوض کردم و گذاشتمش روی تشک بعد دیدم مای بیبی پر شده گفتم عوضش کنم اذیت نشه تا صبح ، دیگه عوضش کردم و حین عوض کردم بچه خواب خواب بود ، مای بیبیشو از من گرفته بود با صدای آروم گفت اشغالی🥹یعنی ببرم بندازم اشغالی بعد بهش گفتم چشم مامان بعد سرعت گذاشتمش روی پاهام گیج خواب بود بچم بعد چند تا تکون مای بیبی از دستش افتاد و خوابید
بعد ساعت هشت باز گشنه شده بود نمی‌دونم یا تشنه بود داشت تو خواب نق میزد سریع شیر پاستوریزه ریختم توی شیشه چون دراز کشیده بود گفتم تو شیشه بدم بهش ( دوستان اصلا به پسرم شیر خشک ندادم فقط شیر خودمو خورده ) بعد همون‌طور که چشماش بسته بود شیزشو خورد و منم سریع کنارش دراز کشیدم و اونم دید کنارش خوابیدم ، چشماشو بست و ساعت هشت و ربع بود که خوابید 😊
امیدوارم این تجربه براتون مفید باشه مامان های عزیزم ❤️
مامان آرمان مامان آرمان ۲ سالگی
سلام مامانا من تا الان بیدارم راستش من چهار روزه پسرمو از شیر گرفتم تو این چهار روز اصلن شیر ندادم بجز شب اول که خیلی گریه کرد و بعد اون دیگه ندادم تا روز دوم که داشت با بردارم بازی و شوخی میکرد یهو از بغل داداشم افتاد و منم خیلی ترسیدم هرکاری کردم آروم نشد و مطمئن شدم چیزیش نشده و فقط بهونه سینه رو میکنه یکم شیر دادم بعد از اون هم دیگه تا الان که روز چهارمش شیر ندادم سر سینه ام رو با تلخک تلخ کردم راستش هر راهی بگی قبل اون امتحان کردم نشد چون سنگ کلیه دارم خیلی عذاب و درد دارم ، باید دارو مصرف کنم مجبورم هر چه زودتر از شیر بگیرمش مامانا تو این چن روز پسرم خیلی خوب و آروم و اذیت نشدم بجز شبا که ساعت 4 صبح بیدار میشه و کلی گریه میکنه هر چقدر میخوام آرومش کنم فایده نداره

و طفلک همش گریه میکنه کنارم آبمیوه تو شیشه اش شیر پاستوریزه پر کردم یه شیشه آب گذاشتم شبا گریه کردنی هر کاری میکنم نمیخوره

بنظرتون چی کار کنم؟
دستاشو همش میخوره
اشتهاش هم کم شده و خوب غذا نمیخوره