این چندروز تعطیلات عید استراحت کامل کردم ک مشکلی پیش نیاد
گذشت تا روز ۱۴ فروردین فرارسید😃
وااااااای نگم براتون که شب قبلش چقد شوق و ذوق داشتم چقد برای دیدن پسرم لحظه شماری میکردم اصلا خواب نداشتم😍
ساعت ۳ شب بود خوابیدم و ساعت ۵ از خواب بیدار شدم وسایل رادوین کوچولو رو که از قبل آماده کرده بودم رو گذاشتم جلوی در شوهرم رو بیدار کردم صبحانه ای باهم خوردیم از زیر قرآن رد شدم و با شوهرم و آبجیم و بابام راهی بیمارستان شدیم
چون مامانم فشار خون داره هیچی بهش نگفتم که قراره برم برای زایمان بهش گفتم باید برم بستری بشم تا این انقباض هام کنترل بشه...اما بابام خبر داشت😉
نمیدونم چرا اصلا استرس نداشتم فقط ب این فکر میکردم که فرداش رادوینم تو بغلمه🥲😍وقتی ب بیمارستان رسیدیم فرمی ک بهم دادن رو پر کردم و ازم پرسیدن زایمانت چیه طبیعی یا سزارین گفتم نمیدونم 😂😂😂😂
ب هرحال با ماما صحبت کردن ماما هم با دکترم صحبت کرد دکترم بهش گفته بود کاراشو انجام بدین تا نیمی دیگه خودمو میرسونم اگه هیچ مشکلی برای زایمان طبیعی نداشت که طبیعی اگه‌ نشد سزارین
چون اتاق خصوصی گرفته بودم آبجیم باهام بود لباسامو عوض کردم روی تخت دراز کشیدم و با آبجیم گرم حرف زدن شدیم و عکس می‌گرفتیم خلاصه که خیلی خوشحال بودم ب جای اینکه استرس داشته باشم🤣😅
دکترم رسید معاینه م کرد و گفت آمادگی خیلی خوبی برای زایمان طبیعی داری و چون بدون درد رفته بودم بهم سرم وصل کردن و یه کوچولو بعد تمام شدن سرم دردام شروع شد در حد یه چندثانیه که خب قابل تحمل بود
دکترم دستورات لازم رو ب ماما داد و رفت مطب.بهشون سپرد که هرزمان نزدیک زایمانم شد بهش خبر بدن

بقیه داستان پارت بعدی😁😆

۲ پاسخ

ببین منو لایک کن بیام بقیشو بخونم

😍🌱

سوال های مرتبط

مامان Radvin😍🫀 مامان Radvin😍🫀 ۱ سالگی
بعد از زدن سرم و امپول فشار دردام کم کم شروع شدن اول هر ۱۰ دقیقه یکبار بعدش هر ۵ دقیقه بعدش هر ۳ دقیقه دیگه دردام پشت سر هم بود یه ماما بود که همش از خدا میخام هرجایی که هست تنش سلامت باشه و عاقبت بخیر باشه🥰آخه خیلیییییی تو زایمانم کمکم میکرد و دلگرمی بهم میداد
با ماما ورزش های قبل از زایمان رو انجام دادم و با دوش آب گرم کمرمو ماساژ میداد و کیسه آب گرم روی شکم و کمرم میذاشت خلاصه خیلییییی کمکم میکرد
از ساعت ۱۰ صبح دردام شروع شد و تا ساعت یه ربع ب ۵ عصر که زایمان کردم
تو این تایم خیلیییی درد کشیدم طوری که همش فکر میکردم نفسم ب زور بالا میاد و قراره از درد بمیرم😑😑ولی خب من آدم درد بودم ینی اینکه واقعا طاقت دردم خیلییی زیاده اما واقعا تو اون درد زایمان فقط تنها چیزی که برام خیلی سخت بود کمر دردم بود آخه فقط حس میکردم که کمرم داره از وسط نصف میشه
تو همون دردایی که میکشیدم و یه کوچولو داد میزدم ب گفته شوهرم
شوهرم و بابام پشت در زایمان گریه میکردن و همون موقع مامانم ب شوهرم زنگ میزنه که حالمو بپرسه که وقتی بابام جواب میده صدای منم خب بالا بود مامانم صدامو میشنوه و میگه این صدای سوگند منه و بابام با بغض میگه آره سوگند باید زایمان کنه که مامانم ب سرعت برق و باد خودشو میرسونه
بالاخره تو این تایم دردای زایمان رو کشیدم تا رحمم ۱۰ سانت باز شد و ماما گفت سریع ب دکتر زنگ بزنید و بگید که نزدیکه بچه ب دنیا بیاد همون موقع ماما بهم گفت واااااای دارم اون کله پرموشو میبینم🥰😍دیگه تا چنددقیقه دیگه اون پسر نازتو بغل میکنی همین که گفت خیلی خوشحال شدم از اینکه چند دقیقه دیگه رادوینم تو بغلمه😭🥲🥰
دکترم یه ربع نشد که خودشو رسوند و منو ب اتاق زایمان بردن و آماده زایمان شدم
مامان Radvin😍🫀 مامان Radvin😍🫀 ۱ سالگی
زایمان طبیعی
بریم که از همون اول شروع کنیم.....من وقتی باردار شدم از اطرافیان می‌شنیدم ک درد طبیعی خیلی سخته و فلان منم سعی می‌کردم اصلا بهش فکر نکنم اما انتخاب خودم بیشتر روی زایمان طبیعی بود ننیدونم چرا اما از یه طرف چون زایمان اولم بود و هیچ تجربه ای از سزارین و طبیعی نداشتم انتخابم طبیعی بود
من واقعا حاملگی خیلیییی سختی داشتم از همون اول ویار های شدید و معده درد های سخت....طوری که من از همین ویارم فهمیدم ک حاملم🥲حالا بگذریم من تاریخ زایمانم توی سنو ۲۹ فروردین ماه بود اما چون من از ۷ ماهگی انقباض های شدید داشتم استراحت مطلق داشتم گذشت و وارد ماه ۹ شدم دکتر ماه آخر برام ان اس تی نوشته بود که هفته ای دوبار برم انجام بدم
خب منم میرفتم و همه چی داشت خوب پیش می‌رفت تا اینکه ۵ فروردین بود آخرین سنویی که دکتر برام نوشته بود رو رفتم انجام بدم که توی سنو مشخص شد خونرسانی بین مادر و جنین کم شده رفتم سمت بیمارستان برای گرفتن ان اس تی که وقتی سنو رو نشون دادم سریع ب دکترم زنگ زدن و اطلاع دادن
دکترم بهشون گفت که دیگه موندن بچه تو شکم هیچ فایده ای نداره و باید هرچی زودتر زایمان کنه اما چون دکترم خودشون نبودن و مسافرت بودن ازش خواستم که خودشون برای زایمان بیاین که گفت ب شرط اینکه این چند روز تعطیلات مواظب خودت باشی و استراحت کامل داشته باشی و اگه خدای نکرده مشکلی پیش اومد سریع ب بیمارستان مراجعه کنی
قبول کردم و قرار شد ۱۴ فروردین اول وقت بیمارستان باشم.......

ادامه تایپیک بعد🙂🙃
مامان Radvin😍🫀 مامان Radvin😍🫀 ۱ سالگی
با هر دردی که سمتم میومد یه زور میزدم و به حرفایی ک دکترم بهم میزد ک چیکار کنم چجوری زور بزنم و فلان گوش میکردم از اینطرفم دکترم خیلییییی تشویقم میکرد آفرین تو میتونی مامان قوی
عالیه همینجور ادامه بده با این حرفاش کلیییییییی آرامش میگرفتم😍
از اینطرفم ماما بهم آبمیوه میداد که یکم جون بگیرم😋🤭تا اینکه بعد از چند تا زور زدن محکم اون سر پر مو آقا رادوین بیرون اومد دیگه فقط حس کردم خالی شدم همون موقع وقتی صدای گریه شو شنیدم گفتم آخيش راحت شدم و اشکام از شنیدن صدای گریه ش میریختن
همون موقع دیگه انگار از هوش رفتم و فقط صدای دکتر رو میشندیدم که قربون صدقه پسرم میرفت و میگف مامان قوی نمیخوای آقا رادوین رو ببینی
چشمامو نیمه باز کردم و صورت داغشو روی صورتم احساس کردم و بوسش کردم و فقط نگاش میکردم دوباره چشام بسته شدن. تمام دردا یادم رفت😍😍وااااای چ حس قشنگی بود....
خلاصه جونم براتون بگم که اونقدراهم که میگن زایمان طبیعی سخته و دردش غیرقابل تحمله اینجور نیسته نمیگم درد نداره ها چرا اتفاقا زیاد درد داره اما خب خداهم طاقت این درد کشیدن هم ب آدم میده
هرچقدرم درد بکشی و فقط صدای بچتو ک بشنوی همه ی دردا یادت میره
من اگه خودم ۱۰ بار دیگه ام ب عقب برگردم بازم انتخابم همین زایمان طبیعی هسته البته با همین دکتر که واقعااااااا خیلیییی دکتر مهربون و دلسوزی بود😍🥰
سعی کردم همه چی رو براتون بنویسم اما اگه سوالی داشتین که تو این گفته هام جوابشو پیدا نکردین بپرسین بهتون جواب میدم
مامان سلین🦋 مامان سلین🦋 ۱ سالگی
پارت 3 بهداشت از قبل به من گفت هرچی سونو و کارت و همچی داری بردار لازمه
منو مامانمو شوهرم و مادرشوهرم رفتیم بیمارستان که دیگ موقع زایمانم بود
وقتی رسیدیم شوهرم بهم دلداری میداد واقعا استرسم کم میشد دوبار رفتم معاینه و اکو و فرستادن واسه دکتر و بعد یه چند دقیقه گفتم دیگ داری کم کم حاظر میشه برا زایمان باید بستری شی و مدارکامو داد و گفت برین از همشون کپی بگیرین و بیاین یه نیم ساعت بعدش گفتم هرچی لباس داری در بیار و یه دست لباس بهم دادن و کلاهو کذاشتم رو سرم و سوار ویلچر شدم و رفتم طبقه 3 و با مامانم خداحافظی کردم وقتی وارد بخش زایمان شدم صدای جیغو داد که شنیدم 🥶🙄ایجوری شدم بردنم تو اتاقو و همه کارای خون و اینارو گرفتن و یه چند تا دستگاه ب شکمم وصل کردن و گفتن دراز بگش هر دو ساعت میامدن معاینه میکردن شانس ما همه هم دانشجو بودن و خیلی اذیت میکردن
و مامانم بهشون میگ تروخدا خیلی اذیتش نکنین سنش کمه و اینا
میگفتن چرا این موقع شب اومدی ساعت 10 شب بود تا وقتی بستری کردن 12 شد گفتم مامانم منو اورد گفتن باید بستری کنی و ولی هنوزم اونجور درد زیادی نداشم خوابیدم و تا ساعت 6 صبح و اینا دیدم هی میان معاینه میکنن و میگفتن هنوز دو سانته و اینا بهم امپول فشار زدن و بعد یه ساعتی یه دردی اومد تو جونم که میخواستم دیوارو چنگ بزنم هر دو دیقه 30 ثانیه درد داشتم دردشم درد بود از اون طرفم صداهای جیغ هارو میشنیدم و بدتر بهم میگفتن باید گوشاتو رو صداها ببندی دیگ هی میگفتم تا شب زایمان میکنم خبر قطعی نمیدان میگفتن انشالا انشالا منم همونطور در میکشیدم و برام دو تا ظرف سوپ اوردن اصلا لب نزدم و نمیتونستم بخورم به بهانه ی دستشویی راه میرفتم و حرکت میکردم
مامان سلین🦋 مامان سلین🦋 ۱ سالگی
مامان شاهان مامان شاهان ۲ سالگی
مادرایی ک‌میخان زایمان کنن من تجربه طبیعی و سزارین دارم بنظرم کسی بتونه طبیعی زایمان کنه خیلی خیلی بهتره رو دخترم یازده سال پیش تصمیم گرفتم طبیعی زایمان کنم و 13ساعت درد کشیدم ولی فردای اون روز من برا آزمایش پسرم تو بیمارستان بودم‌جوری ک نگهبان یهم گفت تو همونی ک دیروز اومدی زایمان کنی گفتم بله گفت ماشالله چ زود سرپا شدی ولی چون بخاطر پرسنل و پرستار و دکتر بداخلاقم و خودمم لجبازی کردم همکاری نکردم زایمان سختی داشتم و تصمیم گرفتم دومی رو سزارین کنم ک تا اتاق عمل خوب بود تا بی حس بود زخمام میگفتم میخندیدم همچین ک از بی حسی درواومدم من بودم و زخم حتی دستشویی هم باید دستمو میگرفتن دکترم نگفت بخاطر بی حسی از کمر بعد عمل تا چند ساعت حرف نزن منم چقد حرف زدم ی هفته تمام یک سردردی گرفتم ک فقط میگفتم گه خوردم بردنم دکتر ب دکتر میگفتم ی آمپول بزنید تا بمیرم زجر نکشم ببین ن این سردرد ک عادی میگیریم ن مغزم داشت کنده میشد زخم از ی طرف بیست روز تمام خوابیدم بنظر من هیچی مثل طبیعی نمیشه درد میکشی ولی بعدش راحتی ن
مامان دردونه 💕💕 مامان دردونه 💕💕 ۲ سالگی
سلام شب مامانی گل بخیر
امشب ی موضوعی واسم پیش اومد که می‌خوام واستون تعریف کنم و هر کسی می‌تونه نسبت به اعتقادات قلبی و دینی خودش برداشت کنه ولی واسه من هنوز جای تعجبی که چی شد که این اتفاق افتاد....امروز ی مجلس روضه دعوت بودم و توی این مجلس چون سالها قبل حاجت گرفته بودم ی نذر کوچیک میدادم ولی امسال ی حاجت داشتم که منتظر بودم برآورده بشه و بخاطر این گفتم نذر رو نمی‌برم و درصورت حاجت روایی سال بعد دوباره ادا کنم.وقتی داشتم تو مسیر میرفتم واسه روضه دخترم تو حین حرکت ماشین پستونکش رو احساس کردم از ماشین انداخت بیرون و مدام می‌گفت مامان می.زدیم‌کنار و کل ماشین رو گشتیم و مسیر و دوباره تا جایی که احساس کردم صدای پرت شدن ی چیزی اومد برگشتیم و هیچی نبود. کل ماشین و وسایل دخترم رو گشتم بازم هیچی نبود و به اجبار به خاطر اینکه دخترم اذیت نشه رفتم مغازه و پستونک خریدم و چهارصد و پنجاه کارت کشیدم همین حین که ناراحت بودم که دستم این ماه یکم خالی بود حتما بخاطر اینکه نذر رو ندادم این اتفاق افتاد و خلاصه اینکه تا رسیدم روضه نیم ساعت بود مجلس شروع شده بود و دیر رسیدم و همش تو فکر بودم تا اینکه یهو دخترم ساعت یک شب رفت سراغ ساک لباسی که باهام بودو دیدم گفت می و گفتم می می (پستونک جدید)رو‌میزه ولی دخترم دست کرد تو ساک و پستنونکی که از ماشین انداخته بود بیرون رو از ساک کشید بیرون...و‌خودمو شوهرم نگاهممون خشک شد که این پستونک از کجا اینجا سر درآورد در صورتی که موقعی که دخترم پستونک رو انداخت از شیشه ماشین بیرون این ساک بسته شده و عقب ماشین بود....🥹🥹🥹🥹🥹
مامان نی نی گل مامان نی نی گل ۲ سالگی
سلام ب همگی شما.انشاالله هر جا هستید سلامت و شاد باشید. ببخشید که این حرفها اینجور مسائل این‌جا میگم.اما‌واقعا از لحاظ روحی الان بهم ریختم.ولی نیاز داشتم با یکی صحبت کنم ک‌منو درک کنه و بفهمه.من بعد از زایمان خیلی احساس میکنم زود عصبی میشم.و‌نمیتونم خشمم رو کنترل کنم.پسرم نوزده ماهشه هفته قبل سر ی بحث ک نتونستم خودمو کنترل کنم با یکی از فامیلام دعوام شد داشت زور حرف میزدو من نتونستم گذشت کنم صدامو ب شدت بلند کردم و فریاد زدم.جوریکه پسرم ترسید و گریه کرد از تنش من. امروز خواهرم ک خیلی وقته باهام قهره.سر ی موضوعی بهم تیکه انداخت اولش آروم جوابشو دادم اما بعد اون شروع کرد ب بی احترامی و توهین ک باز نتونستم خودمو کنترل کنم ک منم داد و فریاد زدم و جوابشو دادم یه لحظه حتی بهش حمله هم کردم ک برنمش. ک یهو باز دیدم پسرم خیلی ترسیدو گریه کرد.اون لحظه تمام دنیا رو سرم آوار بود ک چرا جلو پسرم کوتاه نیومدم گذشت نکردم و گذاشتم اون بچه همچنین صحنه ای رو ببینه و بترسه.. واقعا خیلی نگران بچه ام هستم از اینکه با امروز دو بار صحنه تهاجمی و دعوا و تنش زا از من دید.و بشدت ترسید.شماها همچنین اتفاقی تا حالا براتون پیش اومده ؟و چه عکس‌العملی انجام دادید؟ب نظرتون تو ذهنش میمونه این اتفاقا؟خواهشا جواب سوالمو بدید تا یکمی شاید اروم شدم😭