پارت 5
مث بچه کوچیکااا باهام رفتار میکردن خداییی
ولی از دومن سختی سز . اولین بلند شدن بعد سزارین 😣😣
واولیش سوند
نصیحت من ب شمااا اینکه اگ خدایی نکرده الرژی چیزی دارین حتان حتمان ب پزشکتون اطلاع بدین من داشتم خداروشکر امپولم زدن تایهفته دیگ عطسه نکردممم وگرنه عملم پاره میشد
واینم هم از اتماممم تجربه نظرتوننن وبرام بگید لطفا😉 😉
پارت 4
تااینکه یهو صدایی قشنگو دلنگیزی . شنیدم اون لحظه انگار کل این دنیااا تو چشمم ی جور دیگه شدم اخه چطور وصفش کنم براتون بخدا عاجزم از وصف لحظه دیدار
❤دیدار یار غایب دیدی چ ذوق دارد ابری ک در بیابان بر تشنه ای ببارد❤
زود نیوردنش برام تا اینکه بندناف وبریدن و نمیدونم چکارای دیگ کردن ک اوردن گذاشتن روشونم منم از اینکه نمیتونستم خوب نگاش کنم فقط دستشو دیدم ک سفید برفی بود و عین دستای خودم 😫😍
فکر وذهنم همش مونده بود پیش مادرمو وهمسرم هی ب پرستارا میگفتم ک بچه رو بردین پیش همراه زود دوست داشتم بچمو ببینم از بس خوشحال بوددم ...
تااینکه گفتن بله بردیمش واینکه پرستارا تواون لحظه ک درش اوردن از شکمم میگفتن وایی ینی فتوکپی مامانشههههه
😍منم خیلی خوشحالتر میشدممم
بعد منو بخیه زیبایی زدن اینکه حس مکیردم بایچیزی مث دستگاه لیزر بدن میدوختن عملمووو...وبعد منو اوردن ریکاوری ک اونجاا دیدم همه خوابن گفتمم خداااا چرا فقط منم بیدارم اخه . واینکه اولین نفریی ک از ریکاوری اومد بیرون خودمم باتوجه ب اینکه تونستم پامو تکون بدم قبول کردن منو دربیارن از ریکاوری و رفتم تو بخش و دختذمو ومادرمو دیدم ک کلی خوشحالن منم هم خوشحالتر شدم خداروهزار مرتبه شکر 😍❤😘
پارت3
زود زود اماده میکردن وسایلو زود پردرو کشیدن .. منم اینجا خیلی استرس داشتم واقعاا.بشون گفتم شکممو نبرین من هنوز بیحس نشدم 😂گفتن خانوم پاتو ببر بالا عزیزم من هرچقدر تلاش کردم نتونستم 😂تاینکه دیگ حس کردم شروع کردن
به برش زدن دقیقا هفتاااا برشو من حس کردم وداشتم میشمردم وسطاااااش. یهوو حالت تهوع غریب وعجیبی منو گرفت ک اللله واکبر وحشتناک بودد گفتم ک همینه دیگ اخرین لحظه ی زندگیم قشنگ حس میکردم چطوری نفسم داره قطع میشه از تهوع... از همونجایی ک بم گفته بودن پرستارا قبل عمل ک اگ چیزی درد یاتهوعی چیزی داشتی بمون بگو زود.. ازبس کلافه شده بودم از درد .. بزور صدامو شنیدن ک من دارم جونمو ازدست میدم بشون گفتم مردددم دیگ از تهوع ک زود زود برام امپول تزریق کردن تو سرم ک همون لحظش خداروشکر اوکی شدم . وتوهمون لحظه سزارین باورتون میشه بزور چشامو باز میکردم هی بسته میشدن وهی بزور یخورده بازشون میکنم میترسیدم ببندم چشامو بعد دخترمو نبینم تااخرش😢😢
فک میکردم اگ بخوابم همون لحظه . دیگ جونمو از دست میدم خدایییش چ فکرایی میومد تو ذهنم اون لحظه
پارت 2
منم باکلی ذوق قبول کردم زود رفتم خونه وسایلمو خودمو اماده کردم وساعت پنج صبح باکلی استرس و خوشحالیییی راهی بیمارستان شدم . ک پرنودمو تشکیل دادمو بستری شدم . تو همین روز دکترم سه نفر و داشت ک میخوان سز بشن . منو وارد زایشگاه کردن دیگ نزاشتن همراه باهام بمونه ... مادرمو همسرم بیرون منتظرم موندن .ساعت هفت صبح سونو اومدن برام وصل کردن ک بدترین لحظه ی عمل همون سوند بود ولی بعد از وصل کردنش ن خداروشکر درد نکشیدم خوب وصلش کرده بودن برام.برام سرم و ازم ان اس تی گرفتن ک ساعت هشت ونیم صبح خوشبختانه هم خودم اولین نفر برا سز رفتم تو کل بیمارستان بقایی☺. ساعت نه امپول بیحسی روزدن ک خیلی خیلی بدون درد بود خیلی راضی بودم واقعااا ... دیگ همون لحظش من پاهام گرم شدننن
از بیمارستان بقایی راضی بود تمیز بود رفتار پرسنلش چطوره
چقدر زیرمیزی گرف؟
چه دکتر باحالیه کاش همشون همینجوری بودن
منم پیش مریم بقایی بودم
۱۴م نوبت داشتم یه لکه دیدم گفت فردا بیا عملت کنم😃دیگه دهم زایمان کردم
بقیشو بگو
چقدر سریع نوبت داد😂😑
وای چ سریع بهت نوبت دادهه😅🤕استرس اوورر
من مریم بقایی نژاد یهویی گفت عملت میکنم ساعت ۸ صبح رقتم بیمارستان پیشش گفت الان بیا اتاق عمل😂🥹
روزانه پیام مشاور، متناسب با سن کودکتون دریافت کنین.
سوالاتتون رو از مامانای با تجربه بپرسین.
با بازیهایی که به رشد هوش و خلاقیت فرزندتون کمک میکنه آشنا بشین.