لام خواستم یه چیزی اینجا بگم شاید بدرد بخوره من چندوقت پیش یه ویدیو تو انیستا دیدم بچه هایی ک بغل یا کول مامانشونن ودستشون دور گردنشونه یهو مادره میوفته خب این به کنار ماهروز تشکارو ک از تو پذیرایی میرم تا اتاق خواب پسرم میاد کولم تو راه برگشت ک دستم خالیه امروز تشکا ک تموم شد پسرم دست بردار نبود منم گفتم بزار نگیرمش اویزون باشه خسته بشه از اتاق خواب خودمون تا اتاق خواب بچه هام شاید سر جمع شاید ده قدمم نباشه یهو حس کردم نفسم رفت چشام نمیدید یه ان انگار اون فیلم اومد جلو چشمم فقط دستای پسرمو باز کردم خودمم به حالت نیمه غش افتادم برقم نبود یه ذره اب نبود پسرم برام بیاره یعنی مرگو دیدم گفتم اینجا بگم واقعا خطرناکه از گردن اویزون نکنید هنوزم حالم خوب نیست سرم گیجه دارم استرس وترسمم بکنار تو دورهمیم نوشتم شرمنده دوباره تو فرزند پروریم میزارم چون شدید ترسیدم اگه اون فیلم یادم نبود منم دقیقا مثل مادرای تو فیلم میوفتادم

۴ پاسخ

مرسی عزیزم

مرسی از اطلاعات که دادی

بسیار تشکر

مرسی بابت اطلاع رسانیت

سوال های مرتبط

مامان گل پسر مامان گل پسر ۴ سالگی
خانما مدت هاست که با پسرم یه مشکلی پیدا کردم نمی‌دونم شما هم بچه هاتون اینجوری هستن یا نه ، مثلا تو فریزر چند تا بستنی داشتیم یه مدلشو پسرم اصلا دوست نداره شوهرم از اون مدل دوتا خریده بود یکی برای خودش یکی برای من ، اومد تو اتاق گفت برای پسرمون یه بستنی که دوست داره بهش دادم بخوره خودمم اون مدلی که دوست داریم خوردم تو هم برو بخور ، من گفتم باشه رفتم بخورم پسرم تا تو دست من دید گفت منم این مدلی می‌خوام گفتم عزیزم تو که از اینا نمیخوردی گفت نه می‌خوام بخورم منم بهش دادم بستنی خودشم نصفه نیمه گذاشت کنار ، یا مثلا یه میوه هوس میکنم میگم پسرم تو هم میخوری میگه نه وقتی من برای خودم میارم میاد میوه منو برمیداره، یا مثلا هر روز عصر بهش یه لیوان شیر میدم که تازه با کلی اصرار میخوره علاقه نداره ولی چون براش مفیده با هر ترفندی که شده بهش میدم ، حالا اگر من برای خودم یه لیوان شیر بریزم میگه نخور الان تمام میشه میگم خوب تمام بشه دوباره میخریم میگه نه نخور ، جالب اینجاست که فقط هم در مورد من اینطوریه کاری به باباش نداره، چند روز پیش دلم هوس گیلاس کردم دیگه آخراش بود، برای پسرم ریختم تو بشقاب بهش دادم برای خودمم جدا ریختم تو بشقاب رفتم بشینم بخورم ، میگه مامان نخور تمام میشه میگم خوب تمام بشه میوه و خوراکی برای خوردنه دوباره میخریم ، حالا هیچ وقت هم شوهرم یا پدرم یا پدر شوهرم اصلا خسیس نیستن که بگم یاد گرفته نمی‌دونم این چرا اینقدر خسیسه ، بخدا هر خوراکی که تو خونمون میخواد تموم بشه تا قبل از این که تمام بشه میخریم میزاریم شاید الان شما بگید خوب بچست بزار بخوره ، نوش جونش بخوره اما قرار نیست من همیشه از حق طبیعی خودم بگذرم و بیشترم برای آیندش نگرانم که نکنه ای خصلت تو وجودش بمونه
مامان دلوین وماهلین مامان دلوین وماهلین ۴ سالگی
سال ۱۴۰۰ بود نصفه شب طبق معمول دوقلوهامو پیش خودم خوابونده بودم که یهو با صدای استفراغ شدید دلوین از خواب بیدار شدم گفتم خدایا این بچه چش شده فکر کردم مثل همیشه از رفلاکسشه یا از سر سر شیشه حالش بد شده بالا آورده دوباره بهش شیر دادم دوباره وحشتناک بالا اورد صبح شد گفتم حتما ویروسه دیدم خیلی بیحاله بردم دکتر گفت ویروسه شربت ضد تهوع باش دادن هرجی بهش میدادم دیدم داره بالا گیاره در عرض یه ۲۴ ساعت بچه آب آب شد چشماش تو گود رفت شدید بیحال شد به قدری که نا نداشت بگه آب می خوام تا این حد سریع بردیمش دکتر گفت بدنش کم آب شده ببرید بیمارستان تا اومدیپ برسیم آب بدنش خالی خالی شده بود نزدیک بود بره تو کما بردنش اتاق احیا یه تیم ریختن رو سرش یکی سوند وصل می کرد یکی ددتا دوتا سرم وصل می کرد یکی اکسیژن بهش میدم منم که فقط زار میزد فقط😭😭😭پرستاره یهو اومد بیرون گفت چقدر دیر آوردیش یهو گفتم خاک تو سرم بچم مرد گفت نه خیلی بدنش بی آبه که دوتا دوتا سرم زدید چرا دیر آوردی گفتم به خدا در عرض یه ۲۴ ساعت اینجور شد 😭😭سریع بستریش کردن دوتا سرم بهش زدن بچم قشنگ عین بادکنک باد کرد آب اومد زیر پوسش ولی همچنان بیحالی خیلی خیلی شدید داشت اومدن گفتن مشکوکه خیلی احتمال عفونت مغزی هست گفتن باید نمونه نخاع گرفته بشه مونده بودیم اجاره بدیم یا نه به هر زور و ضربی دلمون یکی کردیم و گفتیم باشه بردنش اتاق احیا نذاشتن من ببینم ولی تیمی افتادن روش تا نمونه بگیرن آخرش نتونستن خون با مایع نخاعش قاطی شده بود فقط بچمو الکی زجرش دادن
مامان مهدیار مامان مهدیار ۴ سالگی
یه تجربه مثبت از دیروز بگم برای جرات ورزی شما امتحان کنین🌹
دیروز یه حا نشسته بودیم یه خانواده پر جمعیت هم اونطرف تر نشسته بودن اینا هی هر چی میخوردن آشغالاشونو همونجا میریختن بستنی پفک تخمه اینا من هی میدیدم عصبی میشدم حالم بد میشد همش با خودم میگفتم چرا یکی به این راحتی آشغال بریزه یکی دیگه خم شه برداره...
خلاصه همش خودخوری کردم دیدم نمیشه باید برم بگم باز گفتم نه که بگم تعدادشون زیاده منو قورت بدن ولی طاقت نیاوردم
رفتم جلو به یکی شون اشاره کردم گفتم ببخشید جسارتا این جلو (دقیقا روبروشون) سطل آشغال هست لطفا اشغالاتونو بریزین داخل سطل 😤😁 اونم گفت باشه 😁
بعد چند ثانیه دختر شون یکم جمع کرد آورد ریخت تو سطل بهش گفتم آفرین دختر گلم که اشغالاتو ریختی تو سطل 🥰
در اخر هم دیدم پدربزرگشون آشغال به دست داره میاد سمت سطل 😅
بعد خیلی خوشحال شدم بخاطر تصمیم وگرنه تا مدتها باید خودخوری میکردم 😩
اینام یه گله شتر و بچه شتر که تو مسیر دیدیم 🥰🥰