۷ پاسخ

عزیزم اطرافیان خودشون عقل داشتن نیاز به گفتن تو نبود سرما خوردن بغل نکنن ولشون کن زیادم به شوهرت سخت نگیر عوضش رفتین برا معاینه از دکترت بخواه طریقه درست بغل کردن بچه رو به شوهرت بگه شما هم هورمونات بهم ریخته فک کنم یکم عصبی شدی خواهرت پیشت نیس بیاد کمکت خودتم زیاد حساس نباش سعی کن یکی دوساعت بچه رو بسپری به مامانت یا خواهرت بخوابی یا بری بیرون مغزت اروم بشه

اووووفی که نمیان خونتون یه نفس راحت بکش کاش فک و فامیل منم میگفتن دیگه نمیایم😂😂😂

اینا اینجورین ولشون کن الان یکی به من میگه سینه خودتو بده به بچه شیشه بدی دیگه سینتو نمیخوره یکی میگه قطره نده

روزای سختیه عزیزم ولی باور کن میگذره
هممون این روزا رو طی کردیم
من غروب که میشد جوری بهم فشار روانی و جسمی وارد میشد که گریه میکردم و داد و بی داد راه مینداختم، همش میگفتم این سختیا تموم نمیشه ولی الان که یادم میاد خنده ام میگیره ، شوهرمم که ازم آتو گرفته هی یادم میندازه میخنده بهم
فقط اینکه ای کاش اطرافیانت یکم درکت میکردن الان فقط به ارامش و کمک احتیاج داری

ای خاهر ب جهنم نمیان خونت
اولش سخته میگذره این روزا از خدا بخاه بهت صبر بده شوهر منم بغل میکنه بچه رو دیگ نمیتونه بزاره زمین داد میزنه بیا بزارش زمین🤣

کاش یکم درک داشتن اطرافیان

درخواست بده خانومی

سوال های مرتبط

مامان سارینا مامان سارینا ۳ ماهگی
تجربه من از افسردگی بعد زایمان
بعد زایمانم یه احساس غمگینی داشتم همش تا که از زایشگاه اومدیم خونه خیلی تحریک پذیر و پرخاشگر شده بودم همش سر مادرم و برادر خواهرام فریاد میزدم همش در خلوت میزدم زیر گریه میرفتم زیر پتو گریه میکردم تا که اومدیم خونه دیدم شوهرم اصلا بهم اهمیت و مهر و محبت نمیده گریه هام بیشتر شد همراه با درد قفسه سینه اشکم اصلا بند نمیومد احساس پوچی و بی همه کسی میکردم شوهر سنگدلم بی تفاوت از همه چی بیخیال رد میشد میدید حالم خوب نیس اما انگار نه انگار این حالمو بدتر کرد همش گریه و درد قفسه سینه و سردرد تا اینکه به خودم اومدم دیدم برای کسی مهم نیستم فقط با این گریه ها دارم خودمو عذاب میدم هیچ دلداری ندارم آخرش من میمونم و کلی مریضی تصمیم گرفتم برای خودم خوش باشم و بر این احساس غمگینی و پوچی گریه ها غلبه کنم تصمیم گرفتم به خاطر خودم و بچه هام خوشحال زندگی و کنم و اطرافیان برام مهم نباشن همجونجوری که من براشون زره ای اهمیت نداشتم