نمیدونم چطوری بگم چطوری از حالم و روحیاتم بگم
انگار از چیزی میترسم
از نادیده شدن
از قضاوت شدن
انگاری این حس ترد شدن از بچگیم باهام رشد کرده و قد گرفته
حتی از خودم بزرگتر شده
جوری که سایش تمام قدم رو پوشونده
هرکجاباشم اگه بخوام حرفی بزنم یا توضیحی بدم صدبارمرورش میکنم و چندین صفحه ازش مینویسم تو مغزم ک نکنه غلطی داشته باشم ک نکنه چیزی رو از قلم گذاشته باشم...
حس یک آدمی رو دارم که از رو ظاهر توپ توپم ولی از داخل پوچ و تهی...
انگار هیچ شخصیتی ندارم...بدون نام و نشون...
تا جایی ک یادم بیاد از طرف(پدرم)
سرزنش شدم...کوچیک شدم...خاارر شدم...
بخاطر هر بی سروپایی غرورم رو شکست...
پیش هر کس وناکسی شخصیتم رو زیر سوال برد...
حق من این نبود در اوج کودکی بی اعتماد بنفس بشم
و اینی بشم ک هستم
همیشه از پدرم خودم رو قایم میکردم ک چشمش نخوره بهم و تعنه ای بزنه بهم
همیشه ازش میترسیدم
تو اوج کودکی و نوجونی از ترسش لاکم نمیزدم
اجازه جایی رفتن با دوستام رونداشتم
و مثل یک زندانی بدونی ملاقاتی بودم...
الان ۲۸سالم شده هنوزم ترسش تو دلم هست و هنوزم از ترسش لاک نمیزنم...
.
کاش بیایم برای بچه هامون پشتوانه باشیم همونی باشیم ک تو اوج نارحتی دوس داره باهاش حرف بزنه حالا چه دختر چه پسر فرقی نداره...
وقتی مشکلی داره پشتش به خانواش گرم باشه
وقتی یکی دلش رو شکست با آغوش ما آروم بشه
رفیق پایش ما باشیم
بچه دار شدن هنر نیست
یک آدم سالم تحویل جامعه دادن هنره...

تصویر
۴ پاسخ

قربونت بشم خواهر تو خیلی محکمی

تکبیییییییر🤚🤚🤚🤚🤚🤚🤚🤚

منم همینطورم سر خیلی چیزا بلایی که اونا با تحقیر کردن من و سخت گیری سرم اوردن.خیلیدرناکه و درناک تر که چون اینجوری بزرگ شدم الان دارم منم به بچه هام سخت میگیرم خیلی ناراحتم خیلی

چقد قشنگ نوشتی یاد خودم افتادم 🫠به خودم قول دادم پسرم رو اینجوری مرد نکنم

سوال های مرتبط

مامان مو طلایی مامان مو طلایی ۲ سالگی
این وسط وسوسه شدن برای شیر دادن ب پسرم اونم در حال ترک چیه دیگه😑
خیلی وقته تو مراحل ترک شیر هستیم ی غول بزرگ شده بود برام
ولی تا الانش بخیر گذشته بود...
ولی الان چند روزیه خودم بیشتر دلتنگم بهونه های پسرمم چاشنی دلتنگی رو بیشتر کرده
بخوام واضح تر بگم استخوان هام درد میکنه انگار بدنم داره سوت میکشه و جای خالی ی چیزیو بهم هشدار میده
مثل یک آدم معتاد بدون مواد یک آدم عاشق بدون معشوق یک بچه بدون مادر...
مغزم از مغزم نگم براتون هر روشی بگید میپیچونمش ن چیزی نیست ولی بازم میاد و مثل یک سیلی محم میزنه به صورتم ک چراا ی چیز خیلی بزرگ سر جاش نیس....
چشمام ک دیگه دائم میسوزن واسه بهونه میگردن برای بارونی شدن
قلبم تندتر میزنه انگار تو مسابقه دوو هست هیچ جوری آروم نمیشه....
کاش اینجوری ک منِ مادر هواسم ب بچم هست ک
دلش نگیره غصه نخوره و بغلش میکنم
یکیم بود منو بغل میکرد اشکام رو پاک میکرد میگفت اینم میگذره🥺😔
قلبم رو آروم میکرد ذهنم رو خالی میکرد
گاهی وقتا فکرش رو میکنم مادر بودن سخت ترین و پیچیده ترین انتخاب یک زنه چون تا قبل مادر شدن تو یک آدم دیگه ای ولی اَمان از بعد مادر شدن اَمان...
وقتی مادر بشی باید قلبت سنگ بشه نه برای اطرافیان ن برای بچت
برای(خودت) ک بتونی دووم بیاری ک بتونی مادری کنی....
دروغ چرا دلم لک زده برای وقتایی که تمام وجودم درد میکرد ولی وقتی بچم میومد بغلم و شیر میخورد انگار ی مسکن خیلی قوی خوردم و هیچ دردی رو حس نمیکردم..
تنها لحظه هاییی که به هیچی فک نمیکردم اون موقع ها بود🥺
.
.
لطفا بیشتر از داشته هاتون لذت ببرید چون هیچی دائمی نیست...
مامان دخملی و پسری مامان دخملی و پسری ۲ سالگی
مامایی ک دوقلو دارین و از خانواده دورین همش روزاتون و تو خونه سپری می‌کنین
شما هم از نظر روحی افسرده و بی حوصله شدین
من از صبح ک بیدار میشم باید ب فکر صبحانه دادن بچه‌ها باشم بعد تر و خشک کردن و کاراشون و بعد ناهار. کارای خونه و ناهار دادن ب بچه‌ها و بازی. خوابوندن. شام. همینطوری تا ساعت 12-1 شب باهاشون سر و کله میزنم تا بخوابن
اینقدر این روزها برام تکراری و خسته کننده شده. فقط دلم میخواد زودتر شب بشه برم بخوابم و تا صبح بدون دغدغه آرامش داشته باشم و مجبور نباشم با کسی سر و کله بزنم. از طرفی هم از نظر رابطه هم سرد شدم اصلا حوصله این چیزا رو ندارم و شوهرم همش ناراضیه از این اوضاع. بهش میگم من هیچ دلخوشی ندارم هیچ چیزی ک بهم انرژی و روحیه بده. هیچ کس پیشم نیست از خانواده‌ها مون دور یم تنهام بخاطر بچه‌ها خونه نشین شدم و جایی ندارم برم. پس چطور می‌خوای روحیه داشته باشم.خودشم ک همش سرش تو گوشیه
احساس افسردگی می‌کنم
دلم می‌خواد برم نزدیک خانوادم😔
مامان زندگیم مامان زندگیم ۲ سالگی
سلام
خانمایی که سر بچه هاشون داد میزنن جیغ میزنن مخصوصا بچه هایی کوچیکتر...
ما یه اشنایی داریم تو فامیل شوهریم...ک مامانش با صدای بلند سر بچه ۳ سالش داد میزنه و بچه از شدت ترس هم زبونش بند اومده بود هم دیوونه شده بود‌..دیگه نه حرف زد ن تونست مثل بچه سالم بزرگ بشه...الان ۹ سالشه ن حرف میزنه ن عقل درستی داره...اونایی ک نمیتونن خودشونو کنترل ...اینو گفتم ک یادش بیفتنو کنترل کنن...لطفا رعایت کنید بچه هیچ چیزی از عصبانتیت و دعوا نمیدونه حتی سر خود مادهم یک لحظه ناغافل داد بزنن میترسیم از جا میپریم ..من خودم موقع دعوا با شوهرم...با اینکه میدونم دعوا میکنیم ولی وقتیریهویی صداشو میبره بالا ...میپرم ازجام ...ب فکر کوچولوهاتون باشین سخته میدونم جون دخار خودم ب شدت شلوغ و پرخاشگره گاهی وقتادواقعا کم میارم ولی خودتونو بزارید جای بچه هاتون...اونا واقعا هنوز هیچی نمیدونن و درک نمیکنن ...مراقب باشید یک لحظه کم صبری ی عمر پشیمونتون نکنه...اون روز ک مادر اون بچه رو دیدم هنوز ک هنوز داره غضه میخوره خودش میگف خیلی وقتا انقدر غصه میخورم ک میخام خودکشی کنم ..میگف خودم کردم هیچ وقت یادم نمیره اون لحظه ای ک از ترسش چشاش بززگ شد و دوید بغلم ولی ...کار از کار گذشته بود ...خودم وقتی شنیدم ماجراشو اصلا بهم ریختم .