فقط منو همسرم بودیم به همسرم گفتن برو وسایلشو بیار باید عمل بشه الان همسرم رفتش و منو لباس پوشوندن واسه عمل من پر از استرس میگفتم ولم کنین برم فردا بیام میگفتن نه دکترت گفته امشب خلاصه سوند رو وصل کردن (درد نداشت فقط چون یکی به واژنم دست میزد تااونو فرو کنه عصبیم میکرد)منو گذاشتن رو ویلچر بردن سمت اتاق عمل که من بغضم ترکید چون هیچکس کنارم نبود نه همسرم ن مامانم هیچکس وای خیلی بد بود منت میکردم تورو خدا بذارین شوهرو مامانم بیاد من مامانمو ندیدم که گفتن نمیشه من تنهایی بدون اینکه کسی کنارم باشه رفتم واسه عمل و برای منی ک حتی رنگ اتاق عمل هم ندیده بودم استرس وحشتناکی داشتم منو گذاشتن رو تخت اتاق عمل و دکتر بیهوشی اومد از کمر به پایین بی حسم کرد(خواستم بگم بی حسی هم اصلا اصلا درد نداره نترسین )خلاصه سریع منو خوابوندن تا قبل اینکه بی حس بشم دکتر بی هوشی و دکتر خودم باهام هی حرف زدن ک ترسم بریزه هی میگفتن نترس تا خودت حس نکنی ک کامل بیحسی هیچکاری نمیکنیم و... و بعد از ۵یا ۶ دقیقه دکترم گفت به به ببین کوچولوی ما چه موهایی داره خلاصه اِلا خانوم ما ساعت ۲۰:۲۰دقیقه بدنیا اومد و من فقط گریه میکردم میگفتم سالمه؟نفس میکشه؟دستگاه نمیره؟که خداروشکر سالم بود دختر قشنگ من ۳۶هفته ۶روز اومد بیرون

تصویر
۲۵ پاسخ

وای درد منو داشتی منم ۳۷ هفته رفته بودم چون در حد ی دقیقه دل درد داشتم گفتم برم بیمارستان معاینه کرد گفت ۵ سانت بازی لباسای بچه رو بیارین دیگه منو بستری کرد ن مامانم و دیدم ن شوهرمو🥹

غم انگیز بود چشمام اشک جم شدخداوند واست حفظش کنه

آخی عزیزم مبارکه😍 موهاشو ببین مثل دختر من پر پشت و بلند بود دکترم دقیقا همینو بهم گفت...زنده باشه الهی زیر سایه پدر و مادرش❤️

خداروشکر ک هم خودت و هم نی نی سالمید عزیزم😍😍دکترتون کی بود گلی

مامانا من الان ۳۶ هفته و ۶ روز از دیروز بستریم کردن قراره ک طبیعی زایمان کنم از دیروز فقط درد دارم ب خودم میپیچم و دهانه رحمم همش ۲ سانته باز نمیشه تروخدا بگید چکار کنم خییلی درد دارم

یه خانمه ای بود یکی از آشنایان شون رو اتفاقی تو کادر اتاق عمل دیده بود .اون تعریف می کرد می گفت خیلی حرف میزدی .هی می گفت خیلی بخیه نخورم بچم سرما نخوره این کار رو نکنین اون کار کنین . دلیل سزارینش تکه تکه شدن جفتش بود خدا رحمش کرده بود .قبلش هم درد زایمان طبیعی کشیده بود

جووون موهاشو😂😭😍
یجوری گفتی منم استرس گرفتم مخصوصا اونجاها و گفتی اصلا نترسین😂

ای جانم خدا حفظش کنه ❤️❤️

وای خدا چه موهای بلندی داره ماشاالله

ی عکس از نی نی بده ببینم چقد ریزس

گلی امپول ریه زدی بودی؟؟
انشالله همیشه سلامت باشه

به سلامتی تنهایی سزارین واقعا خیلی توان قوت میخاد. .بنظرت آدم خودش و فقط با همسرش باشه از پسش بر میاد .منم دوست ندارم کسی بیاد از راه دور

مبارکه عزیزم بسلامتی کوچولوی قشنگتوبزرگ کنی

ای جونم .خداحفظش کنه عزیزم .قدم نورسیده مبارک♥️

مبارکت باشه قدمش پر از برکت و شادی باشه تنها نبودی‌ خدا باهات بود عزیزم کنارت نی نیتو‌سالم گذاشت تو بقلت 🌹❤️💋

مبارکه عزیزم خداحفظش کنه
پسر منم ۳۶ هفته و پنج روز بدنیااومد
منم همینجوز نوبت دکتر داشتم وقتی رفتم فشارم خیلی بالا بود دکتر گفت سریع خودتو برسون بیمارستان تا من بیام حتی خونه هم نرو بگو لوازمت بیارن
خداراشکر پسرم سالم بدنیااومد
منم تا حالا اتاق عمل نرفته بودم ترسیده بودم بیحسی هرچی زدن بیحس نمیشدم و اخر بیهوشم کردن بخاطر فشار خیلی بهم دوروز که بستری بودم امپول زدن که جاشون قلمبه قلبمه است هنوز
اما همه اون استرسها و ترسیدنها و سختیهاش هر جور بود گذشت و پسرم سالم بغل کردم

ای خدااااااااااا 😘موهاشوووو عزیزدلم خدا حفظش کنه برات ❤

بسلامتی😍 الان خوبی؟

عزیزمممم🥰خدا برات نگهداره؟میلاد یا شفا زایمان کردی؟من میرم میلاد

الهی بگردم دقیقا درکت میکنم🥺🥺🥺

خداروشکر عزیزم ❤️

مبارک باشه عزیزم خدا برات بخششش قدمش نیک 🩷🍼

عزیزم مبارک باشه

الهی بگردم قدمش خیر باشه براتون❤️کدوم بیمارستان بودی

خداروشکر صحیح و سالم بدنیا اومد عزیزم 😍😘

سوال های مرتبط

مامان مهدیار👼🏻 مامان مهدیار👼🏻 ۴ ماهگی
پارت ۲ ( تجربه سزارین)

لباس پوشیدم و دراز کشیدم تا نوبتم بشه،خلاصه برام سرم زدن و نزدیک تایم عملم اومدن سوند وصل کنن، انقد اینجا نظرات راجع به سوند ترسناک بود هی میگفتم میشه وقتی بی حسم برام بزنید، که گفتن درد نداره اصلا، منم بیخیال شدم، بعد برام زدن اصلااااا اصلااا اصلااااا درد نداشت بی اغراق، دیگه صدام کردن ویلچر اوردن، منم استرسم بیشتر شد، رفتیم فیلمبردار اومد از منو همسرم فیلم گرفت و حسمونو پرسید، بعدش با همسرم و پرستار رفتیم تا دم اتاق عمل، منم موقع خداحافظی از همسرم کلی گریه کردم،چون واقعا استرس داشتم، بعدش بردنم اتاق عمل، اونجا رفتم رو تخت، دیگه قضیه جدی شد، دکترم اومد، سه تا متخصص بیهوشی، دوتا کارشناس اتاق عمل و‌ چندتا پرستار🫠 هی گفتم توروخدا هرکاری خواستین بکنین قبلش به من بگین بدونم امادگیشو داشته باشم کمتر بترسم، بعد متخصص بیهوشی کلی باهام حرف زد و شوخی کرد کلا جو اتاق عمل عوض شد انقد خندیدیم، دیگه گفت میخوام داروی بی حسی بزنم، منم دستام یخ کرد از استرس😁 دکترم بغلم کرد کلی ، دستمو‌ گرفت باهام حرف زد، اونم امپول بی حسی موضعی کمر رو زد، چون درد امپول اصلی بیشتره، بعد که اون قسمت کمرم بی حس شد، امپول اصلی رو زد، دیگه گفتن دراز بکش، پرده رو کشیدن، دکترم گفت فاطمه اصلا نترس، ما هنوز قرار نیست شروع کنیم، ۲۰ دقیقه طول میکشه اثر کنه، فعلا میخوایم با بتادین بشوریم و اماده کنیم…
مامان ستیا مامان ستیا ۸ ماهگی
دکترم اومد و ساعت ۱۱ منو جاریم از طبقه بالا با آسانسور اومدیم طبقه پاین که اتاق عمل بود تو آسانسور به پرستار میگفتم حالم بده میشه این سوند رو در بیاری گفت اگه صلاح میدونی خودت در بیار خلاصه وارد اتاق عمل که شدیم حالم بد شد و سرم گیج رفت خودم متوجه نشدم ولی دوتا آقا که داخل اتاق عمل بودن دیدن من دارم میفتم محکم منو گرفتن و همش میگفتن خانوم چی شد منو انداختن رو تخت خانومه اومد آمپول بی حسی رو تزریق کنه بهش گفتم درد داره گفت اصلا گفتم اگه دردم اومد میشه داد بزنم گفت نه نمیشه خلاصه آمپول رو تزریق کرد و من اصلا متوجه نشدم کم کم پاهام داغ شد ولی هنوز پوست شکمم رو حس میکردم دکتر اومد چنگ میزد منم داد و بیداد میکردم که من دارم حس میکنم اونا هم میگفتن میدونیم حس میکنی ولی درد که نداری ولی من واقعا درد داشتم همش حس فشار داشتم که دارن یه چیزی رو ازم میکشن بیرون و واقعا حس بدی بود خیلی سریع صدای دخترم اومد ولی بخیه زدنشون خیلی طول کشید آخر سرم که میخواستن منو ببرن ریکاوری حالم بد بود و نفس کم میاوردم بیشتر هم به خاطر ترس خودم بود منو نبردن ریکاوری و همونجا یک ساعت دستگاه اکسیژن بهم وصل بود
مامان ماهان مامان ماهان ۱ ماهگی
تجربه زایمان #پارت ششم
اومدن که منو ببرن اتاق عمل و دکتر گفت نگران نباش هیچی نیست و منو بردن اتاق عمل و منتقلم کردن رو تخت عمل و دکترم اومد و یکم باهاش حرف زدم و ارومم کرد

اتاق عمل که رسیدیم و منو از روی تخت بلند کردن و گذاشتنم روی یه تخت دیگه و چون گان تنم بود همش یه قسمت تنم مشخص میشد و اونجا چون مرد هم بودن یکم حس خجالت بهم دست میداد. سون رو وصل کردن و اونچنان که میگفتن درد خاصی نداشت و بردنم یه قسمتی تا اتاق عمل حاضر بشه. اومدن که منو ببرن اتاق عمل و دکتر گفت نگران نباش هیچی نیست و منو بردن اتاق عمل و منتقلم کردن رو تخت عمل و دکترم اومد و یکم باهاش حرف زدم و ارومم کرد و دوباره دکتر بیهوشیم اومد و اسمم رو پرسید و گفتش میخوایم سوزن بیحسی بزنیم ولی باور کن دردش از درد امپول معمولی هم کمتره و فقط بشرطی که خودتو سفت نگیری و واقعا هم هیچ دردی نداشت و همینکه امپول رو زدن قشنگ حس کردم یچیزی ریختن تو نخاعم و کم کم پاهام و کمرم بیحس شدن و با کمک دکتر و پرستارا دراز کشیدم و پرده سبز جلوم وصل کردن و دستگاه فشار و خلاصه چنتا چیز دیگه بهم وصل کردن و یکی پرستار اومد پیشم و باهام حرف میزد تا حواسم از عمل پرت بشه و دقیقا یادمه ۱۱:۱۵ دقیقه پرده رو جلوم کشیدن و ۱۱:۲۷ دقیقه شکمم رو دوباره فشار دادن و من گفتم حتما میخوان ببینن بی حس شده یا نه که یهو صدای گریه بچم بلند شد😭 اون لحظه اینقدر هیجان انگیز بود که نا خودآگاه منم همراه بچم زدم زیر گریه و فقط گریه میکردم
مامان فارِس کوچولو❤️ مامان فارِس کوچولو❤️ ۵ ماهگی
قسمت دوم زایمان با این ک درد نداشتم حس کلافگی داشتم همش میخاستم بچه مو بغل کنم مثل بقیه تا این حد ک گریه میکردم چرا دردام نمیاد 🥴داشتم دیونه میشدم قرار شد روزجمعه اول صبح سزارین شم ولی مامانم هماهنگ کرده بود با دختر خالش زودتر منو ببرن اتاق عمل از بس سوزن سرم وصل کردن ک دفعه آخری ک رفتم پیش مامانم سرم رفته بود زیر پوست و مثل تاول بالا اومده بود و از دستم چکه می‌کرد مامانم جلو من خودشو کنترل کرده بود بعد من حسابی گریه کرده بود پرستارها اومدن بهم گفتن منم چقد گریه کردم ک مامانم دنبال من گرفتاره ن آب میخوره ن غذا و ن خواب داره خلاصه من خواب بودم اومدن آن اس تی گرفتن تازه جیش هم داشتم از بس سرشون شلوغ بود نذاشتن برم سرویس بزور سوند رو زدن خیلی درد داشت گریه کردم کلیه هام درد میکرد ساعت ۳ از مامانم جلو تر رضایت گرفته بودن من خبر نداشتم ساعت ۶ اومدن دنبالم رو ویلچر گذاشتن راهی شدیم سمت اتاق عمل 🥴🥴نگو شوک اتاق عمل و بگو ترس و حشت اون مامانم و شوهرم صدا زدن اومدن منو دیدن منم طوری وانمود کردم ک نمی‌ترسم فقط می‌خندیدم اونا میگفتن نترس ترس ک نداره 🥴😂منم دور بر می‌داشتم ترس از کجا خلاصه وارد اتاق عمل شدم و درها بسته شد و ضربان قلبم رفت بالا از ترس 😁گذاشتنم رو تخت اتاق عمل گفتن نترس چیزی نیس و دکتر بی حسی اومد مرد بود همه چیز دستیارش آماده کرد فقط گفت خم شو تکون نخور منم ترس داشتم هی میگفتم بی هوشی بزن اون می گفت ضرر داره ولی نمیشه حرف یه مادر گوش نداد اینجوری میگفت ک من ترسم کمتر شه فکر کنم سه تا یا ۴ تا آمپول زد تا بی حس شدم بلافاصله گفتن زود دراز بکش و تکون نخور و حرفم نزن و یه بخار گرمی از پاهام اومد بیرون بقیه داستان عصر تایپ میکنم
مامان kaya مامان kaya ۴ ماهگی
سلام و شب بخیر مامانا خیلی دوست داشتم از تجربه زایمانم براتون بنویسم اما وقت نمیکردم تا الان گفتم یکمی بگم براتون تا اونایی ک نزدیک زایمان هستن و سزارین یکم آرامش بگیرن
روز ۲۶ شهریور نوبت زایمانم بود صبح ساعت ۱۰ گفتن بیمارستان باشم با مامانم و همسرم و دوستم و وسایل بچه رفتیم بیمارستان اونا نشستن تو لابی من رفتم بالا تا کارا بستری انجام بشه طبق روال کارا انجام شد و منو آماده کردن برای اتاق عمل یه سرم زدن و نوار قلب و یه آزمایش ادرار و در آخر هم سوند وصل کردن قبل بی حسب ک اصلا اصلا درد نداشت و منو بردن سمت اتاق عمل خانم دکترم ک اومد بالا سرم ک کلی نازم داد و بهم گفت نگران نباشم و میخواد دکتر بیهوشی بی حسم کنه ک من نشته حالت خم شدم و آمپول رو زدن تو کرم پاهام گز گز کرد و خیلی سریع بی حس شد و پارچه سبز گذاشتن جلو و یه پرستار پیش من بود دکتر و دستیار ....کارشون شروع کردن بکم استرس گرفتم و گفتم میترسم دارم خفه میشم ک ماسک اکسیژن گذاشتن برام و ۱۱ دقیقه بعد عمل تموم شد نی نی ب دنیا اومد و صدای گریه محکمش پیچید تو فضای اتاق عمل و بعدش گذاشتن بوسش کنم و بچه رو بردن تمیز کردن و بعدش منو بچه رو با هم بردن ریکاوری تا اینجا نه دردی بود نه چیز ترسناکی
مامان سیدامیرحسین مامان سیدامیرحسین ۲ ماهگی
خب خب من اومدم با تجربه زایمانم دقیقا جمعه ۲آذر شب ساعت ده نامه بستری داشتم رفتم بیمارستان میلاد بستری شدم ، بهم گفتن تو فردا عمل داری نباید چیزی بخوری منم که سر دخترم تجربه داشتم دکترم فردا دیر میاد تا ساعت ۱۲ و نیم نزدیک یک خوردم فقط بعد از اینکه اتاق رو تحویلم دادن منو بردن تا آنژوکت وصل کنن دوتا وصل کردن چون اتاق عمل بهشون گیر میداد،خلاصه شب گذشت و صبح شد اومدن بهم سروم وصل کردن گفتن دکترت یکم دیرتر میاد که اینو خودم میدونستم دیگه گذشت ساعت های ده نیم منو صدا زدن رفتم اتاق معاینه گفتن دکترت داره میاد باید بری اتاق عمل یکم استرس گرفتم اونم بخاطر سوند بود رفتم برام سوند بزارن اذیت شدم وقتی وصل کرد پاهام شروع به لرزیدن کرد طوری که نمی‌تونستم راه برم اومدم از تخت پایین رو ویلچر نشستم و منو بردن ، خواهر بزرگ نعمته آبجیم کنارم بود رفتم داخل اتاق عمل آبجیم اومد داخل گیره های سرم رو باز کرد دمپایی هارو پام کرد و بغلم کرد رفت بیرون ، خلاصه همه ریختن دورم از دکتر بیهوشی گرفته تا کادر اتاق عمل مثل پروانه دورم بودم همین بهم دلگرمی میداد کلی ازم تعریف میکردن چ خانوم سفید و نازی چقدر تو خوشگلی مامان کوچولو چون سنم کمه ،همشون بهم روحیه میدادن رفتم روی تخت عمل نشستم و دکتر بیهوشیم خانم دکتر متین هاشمی اومدن با دستیار بسیار بسیار مهربان و دلسوز آقای ابراهیمی که از خدا هرچی میخواد
بهش بده مثل پدر برام دلسوزی کرد و هوامو داشت تا آخر من بی حسی اپیدورال بودم که واقعا کار خانم هاشمی حرف نداشت دیگه خلاصه اپیدورال رو وصل کردن دراز کشیدم دکترم هنوز نیامده بود خانم هاشمی گفت نصف بی حسی رو بزن نصف دیگه رو موقع اومدن دکتر ، اولین بی حسی رو که وارد کرد حس بدی بود....
مامان حسان👼 مامان حسان👼 ۱۰ ماهگی
قسمت ۲ داستان سزارین :

۲ :
وقتی بردنم قسمت اتاق عمل دکترمو دیدم و یکم صحبت کرد باهام گفت نمیترسی که . گفتم چرا خیلی دلهره دارم. گفت هیچی نیست اصلا نترس.. به اقای دکتر خیلی خوش اخلاق اومد گفت دکتر ببهوشیتم...گفتم میشه منو بی حس کنید ؟ اخه من بیهوشی دوس ندارم. گفت بله چرا نشه بی حسی بهترم هست‌ . منو گذاشتم رو تخت اتاق عمل و کمکم
کردن بشینم رو اون تخت..
دکتر بیهوشی با یه اقای دیگه گفتن شونه هاتو شل کن و شروع کردن به امپول زدن به ستون فقراتم. ولقعا درد نداشت.. واقعا اونطوری نبود که استرس داشتم ..اروم خوابیدم. یه عالمه پرستار اومد شروع کردن به باز کردن وسیله ها..اماده کردن اتاق ..لباسا... تخت نوزاد اوردن گذاشتن اون بغل.. اتاق عملمم رنگش سفید بود فقط سرد بود خیلی ..
دیگه کم کم داشتم بی حس میشدم یه حس خوبی بهم دست داد با اون بی حسی که داشت انجام میشد
یه پرده کشیدن جلوم دیگه ندیدم ..ولی شروع کرده بودن عملو.داشتم تو دلم دعا میکردم واسه همه ..واسه اونایی که بچه میخوان اونایی که گفته بودن منو دعا
کن ..
یه پر
مامان درسا🎀 مامان درسا🎀 ۷ ماهگی
۵🌷
دکتر هم اومدو منو گذاشتن روی ویلچر و بردن اتاق عمل من فقط عجله داشتم که دکتر بیهوشی سریع بی حسی بزنه در ورودی اتاق عمل اثر انگشت زدم برای رضایت بی هوشی من دیگه از درد زیادی بی عار شده بودم مرد بود داخل اتاق کمل من عین خیالم نبود کونم کامل در اومده بود 🤣فقط دنبال سوزن بی حسی بودم میگفتم فقط سریع بی حسی بزنید خیلی درد دارم میگفتن چشم الان میزنیم از دکترا و پرستاراشون نگم خیلی خوش اخلاق بودن من توی درد میپیچیدم اونا باهم حرف میزدن و میخندیدن و کارشونو انجام میدادن وقتی دکترم و توی اتاق عمل دیدم انگار فرشته نجات دوسداشتم بگیرم بوسش کنم فقط یعنی بی حسی رو که زدن انگار نه انگار داشتم درد میکشیدم از سینه به پایین داغ شدم ولی مثلا دست میکشیدن رو شکمم میفهمیدم ولی دردو احساس نمیکردم چند دیقه نشد صدای گریه دخترم اومد ولی مدفوع خورده بود چند ثانیه اول گریه نکرد گفتم کجاست میخوام ببینمش وقتی صداشو شنیدم گریه میکرد منم باهاش از خوشحالی گریه میکردم چون درخواست بیهوشی هم کرده بودم بخاطر درد طبیعی رو کشیده بودم میخواستم فقط بخوابم گفتم ببینمش بعد بی هوشی بزنید گفتن باشه ولی سردشه باید زیر دستگاه باشه گرمش بشه گفتم باشه هر چی منتظر موندم بهم نشون ندادن و گریه میکردم گفتم بهشون سالمه ؟گفتن آره
مامان شاهان✨👼🏻 مامان شاهان✨👼🏻 ۷ ماهگی
خب میخوام از تجربه سزارینم بگم
پارت اول
من ۱۹ تیر ساعت ۱۲ ظهر حرکت کردم سمت بیمارستان..منو همسری و زنداییم،،ساعت یکونیم دو بود رسیدیم و مدارک و به پذیرش دادیم و منو بردن که بستری کنن،مم قرار بود ساعت ۳ عمل شم ولی متاسفانه عملای دکتر جابجا شد و طول کشید و منو ساعت ۶ ونیم بردن اتاق عمل،،قبلش تو تریاژ سوند بهم وصل کردن که من تنها عذابی ک کشیدم سر همین سوند بود،،سوند کوچیک وصل کرده بودن و من خیلی درد داشتم هرچی هم میگفتم میگفتن طبیعیه در صورتی که من پد زیرمو کامل خیس کرده بودم چون سوند کوچیک بود ادارم میریخت بیرون..پرستار اومد و پد زیرمو عوض کرد،،دیگه ان اس تی و یه سری آزمایش گرفتن و ساعت ۶ ونیم منو بردن،،من کم کم استرس گرفتم ولی جو اتاق عملش خیلی خوب بود خیلی برخورداشون عالی بود،،موقعی ک منو میزاشتن رو تخت دکترم دید پد زیرم خیسه و بررسی کرد و برام سوند بزرگتر زد اونم بعد بی حسی،،،آمپول بی حسی هم اصلا درد نداشت من اصن چیزی حس نکردم😐کم کم پاهام گرم شد و بی حس شدم و پسر قشنگم ساعت هفتو بیس دقیقه بدنیا اومد